♨️دقت کردین تو اروپا و آمریکا هر چقدر هم که شهروندان کشته بشن صدا از کسی در نمیاد؟؟؟
کلا در مورد مردم خودشون خیلی صبورن!!!
فقط برای اعدام قاتلان و جنایتکاران ایرانی خیلی غصه میخورن و زر زر میکنن!!!
#غرب_وحشی
#سادهلوح_نباشیم
#جریان_تحریف_را_شکست_دهیم
"بنده خدا"
2.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ کدام مردان برای میهن آبادی آوردند؟؟؟؟
و
♨️کدام شِبه مردان، موجب ویرانی میهن، و ننگ و عار هممیهنان هستند؟؟؟؟
#سادهلوح_نباشیم
#سلبریتی_خائن_را_محاکمه_کنید
🔺در یک استراحتگاه بین راهی با این صحنه مواجه شدم!!!
🔺خیلی جالب بود... همه کتاب ها ترجمهی کتاب های خارجی بود و روی میز به تعداد انگشتان یک دست #کتاب_ایرانی پیدا نمیشد!
🔺حدود ۲ماه پیش هم در یکی از ایستگاههای بزرگ قطار کشور صحنهای مشابه به این را دیده بودم!!!
🔺به نظر شما این حجم از کتاب های ترجمه شده در ایستگاههای مسافرتی و بین راهی طبیعیست؟
#نفوذ
✍ میلاد خورسندی
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️دیدید مسی هم از خودشونه؟؟؟؟😳🙄
آقا آخوندا همه جا رو گرفتن!!!
اصلا یه وضعیه....هعی!!!🚶♂🚶♂
پن: غمنوشتههای یک عدد برانداز👆🏻😊
اگه شما هم مثل من، امشب از به خاک مالیده شدن پوزه نجس مکرون خوشحال شدید به همهتون تبریک میگم!!✌️🏻😅
خدا دشمنان اسلام را در همه جای دنیا ناکام و ناامید قرار دهد انشاءالله ✅
#جام_جهانی
♨️شکست در #جام_جهانی «پاریس» را به آشوب کشاند👌🏻
🔹پلیس فرانسه پس از شکست این کشور در فینال جام جهانی ۲۰۲۲ شروع به متفرق کردن و بازداشت هواداران در خیابان شانزلیزه پاریس کرد
پن: شاعر میفرماید:
چاهکَن همیشه تهِ چاهه!!!👌🏻
اینکه چرا شاعر اینگونه خودمانی و کوتاه فرموده است هم به خودمان و ملتمان مربوط است!!!✌️🏻😎
#غرب_وحشی
#ایران_مقتدر_قوی 🇮🇷
بازیهای جام جهانی تمام شد اما، بازی ما تازه آغاز خواهد شد. 💪
اینو دوستانه نمیگم😉
@nofoz_shenasi
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
شلوار۰۰۰ داستان دنبالهدار من و مسجد محل قسمت سی و پنجم ۰۰۰ آقایون دانشمندا ! تو رو خدا به اون سل
♨️جوکهای ناصر
داستان دنبالهدار من و مسجد محل
قسمت سی و ششم
بلند شدم محمد رو بغل کردم ، بچه ها دور و بَرم رو گرفتند ، سعی کردم به محمد دلداری بدم ، ناصر یقهمو کشید و گفت : راستی حسن! نگفتی چرا یهو اخم کردی؟ بقیه گفتن: راست میگه! ما رو سر کار گذاشتی؟
باز اخم کردم گفتم نخیر!!!
من رفتم مرخصی دلم واسه شما تنگ شد تهرون رو ول کردم یه روزم زودتر اومدم ، میبینم هیچ کدوم از شما بی معرفتا نیستید، هر کی رفته یه طرف، خوب خیلی دلم گرفت.
اگه محمد نبود از تنهایی و غصه مرده بودم.
جمشید گفت : ای وای عزیزم ، دلت گرفت؟ بمیرم برات! ناصر گفت : خوبه خوبه ، خودتو لوس نکن! پاچه خوار!
از ادای ناصر و جمشید که خیلی خوشمزه دراومد کلی خندیدیم. احمد یقه منو گرفته بود و میکشید و میگفت : تو دو ساعته ما رو گذاشتی سر کار ، حیف نون ، یقهات رو پاره میکنم ، میکُشونمت!!!!
همینطور که یقه پیرهنم رو میکشید صحنه واسم عوض شد......
دیدم تو بالکن خونه بیبی وایسادم ، مملی کوچیکه گوشه پیرهنم رو داره میکشه و میگه : عمو حسن! حاج آقا دلبری گفت بهتون بگم امشب حتما" نماز مسجد باشید بعد نماز یه جلسه مهم داریم؛ گفت بگم که...... یهو مکث کرد ، دستشو گذاشت رو لبش و گفت : دیگه چی گفت؟
بیبی خندید گفت : مملی جان عجله نکن مادر! خوب فکر کن و بعد بگو!
مملی گفت : آهان یادم اومد ، میثم با عشق خاصی مملی رو نگاه میکرد.
مملی ادامه داد: حاج آقا دلبری گفت که به عمو میثم هم بگم که شما هم حتما" بیا جلسه ، با شما هم کار مهمی داره!
یه دفعه میثم خندید و گفت : الهی قربونش بره عمو میثمش ، بعد مملی رو بغل کرد و بوسید و گفت : فدات شم ، برو به حاج آقا بگو ، چشم، به روی چشم!! حتما " میام!
مملی عین قرقی دوچرخه رو سوار شد رفت ، لوطی صالح داد زد اروم بِرون بَبَم!! خیابابون شلوغه.
بعدش گفت : میثم پس حموم ما چی شد؟
دوستاتو دیدی ما رو فراموش کردی؟
میثم خندید و گفت : نه بَبَم!! فعلا" حموم آفتاب بگیر تا بیام. بعد رو کرد به حاج آقا قلعه قوند و پرسید: حاجی بقیه بچهها کجان؟
ناصر چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟ هنوز پر انرژی و خندهروئه؟؟
جمشید بالاخره موسیقیدان شد یا نه؟
یادمه سنتور و خیلی دوست داشت.
احمد چی؟ حتما" الان یه مداح بزرگه!!
علی شاهرخی چشمش رو عمل کرد؟ اون افتادگی پلکش ، خوب شد؟
حتما" الان هر کدومشون بچه ونوه هم دارن و دورشون شلوغه!!
بعد یه آه عمیقی کشید و سکوت کرد.
من یه نگاهی به آقا قلعه قوند انداختم ، دیدم چشای آقا پر اشکه!! انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم و آقا قلعه قوند اشاره کرد حواسم هست و چیزی نگفت.
من گفتم میثم جان! تا تو لوطی صالح رو حموم میکنی ، یه ، یه ساعتی تا اَذان مونده ، من حاج آقا قلعه قوند رو برسونم محضرش برگردم!
گفت: باشه! وسیله داری؟
گفتم: آره یه موتور دارم.
گفت: بیا با ماشین من برو!
گفتم: نه! چون بازار امامزاده حسن شلوغه با ماشین برم تو ترافیک اونجا گِیر میکنم و به نماز و جلسه نمیرسم؛ موتور بهتره!!
میثم گفت : راست میگی! ولی حاج آقا!!
قول بده تو همین هفته همه بچهها رو همین جا ، خونه لوطی جمع کنی تا من ببینمشون ، خیلی دلم واسشون تنگ شده!!
مخصوصا" واسه ناصر! اون صورت گرد و قلنبهاش ، اون چشمهای بادومی قشنگش، خیلی دوست داشتنی بود!!!
تو اسارت هر وقت کم میاوردم ، یاد جوکهای ناصر میوفتادم ، کلی میخندیدم!!
تازه هر روز یکی از شیرینکاریهاش رو واسه اسرا تعریف میکردم و چقدر اونا شاد میشدن و میخندیدن!!
وای یه کم دیگه اَگه میثم ادامه داده بود ، من و آقا قلعه قوند ، زار زار گریه میکردیم!!!
وقتی اومدیم بیرون و درب خونه بیبی رو بستیم ، همدیگه رو بغل کردیم و زدیم زیر گریه!!
رهگذرا با تعجب ما رو نگاه میکردن.
شاید بعضیا فکر میکردن ما دیوونه شدیم،
یه دفعه دیدم مملی با دوچرخهاش وایساده و داره ما رو نگاه میکنه!!!
پرسید: عمو! چرا گریه میکنی؟
عمو میثم ناراحتت کرد؟؟
زود چشمامو پاک کردم و گفتم نه عمو! یاد دایی محمدت افتاده بودم!
مملی اشاره کرد به بالای سر ما و گفت: دایی ُ و دوستاش خودشون همینجان!!
اوناها دارن از بالا سرتون نگاه میکنن!!
من و آقا قلعه قوند به بالای سرمون نگاه کردیم. دیدم چهار تا کبوتر بالای سرمون دارن میچرخن.
پرسیدم: مملی تو با دایی محمد حرف میزنی؟
بلافاصله بدون فکر کردن گفت : خوب آره!! پرسیدم: صدای دایی محمد رو هم میشنوی؟
گفت : خوب معلومه که که میشنوم.
گفتم : میتونی ازش یه چیزی بپرسی؟
گفت : چی بپرسم ؟
گفتم: ازش بپرس عمو حسن میگه خونت کجاست؟
مملی یه نگاه به آسمون کرد و گفت : الان که رفت! وقتی برگرده میپرسم!
گفتم: کِی بر میگرده؟ مملی سرش رو تکون داد۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی