eitaa logo
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
442 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
16.5هزار ویدیو
74 فایل
کانالی برای ارائه مطالب متنوع سیاسی،اجتماعی ، مذهبی، ادبی و طنز..... کپی از مطالب کانال آزاد است https://eitaa.com/joinchat/1446576180C08cc5661cc لینک کانال کمیل👆 آیدی:👈 Canele_komeil@ ارتباط: @n_bande
مشاهده در ایتا
دانلود
مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام چقدر با شما کوفیان مدارا کنم؟! مانند وصله زدن جامه‌ی کهنه‌اید که هر گاه از طرفی آن را بدوزند؛ از سوی دیگر پاره میشود... نهج‌البلاغه،خطبه۶۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️یادمان باشد‼️ توصیه فرمودند که از عبارات کوتاه و گویا مثل ، در انتقال مفاهیم دینی و ارزشهای ملی استفاده کنیم! یادمان نرود‼️ 🇮🇷 @Canele_komeil
✨﷽✨ 🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت
♨️هرگاه در نماز عجله کردی خواستی زودتر به پایان برسانی 🍂به یاد بیاور همه ی آنچه که می خواهی بعد از نماز بروی به آن برسی ؛ و همه ی آنچه که می ترسی در این مدت از دست بدهی ؛ 🌸به دست همان کسی است که در مقابلش ایستاده‌ای!! ✅برای حرف زدن با خدا بیشتر وقت بگذار
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️جمعیت زیاد افتخار داره! صحبتهای شنیدنی آقای قرائتی 👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️برای پیروزی در جنگ، باید نقشه دشمن را بدانیم و بشناسیم!! نقشه تروریست‌های آمریکایی را از زبان رییس‌سابقشان بشنوید!!!👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ سالروز «ضربه‌ملایم مغزی‌شدنِ» سربازان تروریست آمریکایی در عین‌الاسد گرامی باد!!!!😎✌️🏻 🇮🇷
🔴 معنی توییت برهانی اینه: شهید عجمیان خودش با سرش زده به سنگ در دست قاتل کرمی، بعد خودش بدنش رو کرده توی چاقوی حسینی. تازه کرمی و حسینی هم باید از شهید عجمیان شکایت کنند که چرا به سنگ و چاقوی اونها آسیب زده. والا نظرات برهانی به ابتذال کشیدن علمه. امثال برهانی که این نظر رو می‌دن باید ببینیم [خدای ناکرده] اگر این اتفاق برای فرزند خودش هم افتاده بود همین نظر رو داشت یا دستور می‌داد قاتلان را به سبک در اسید حل کنند یا مثله‌شون کنند؟!! لااقل به خودت دروغ نگو برهانی!! حسین‌دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اجتماع مردم قم در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها در حمایت از ساحت مرجعیت و محکومیت توهین نشریه فرانسوی
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
🔴 معنی توییت برهانی اینه: شهید عجمیان خودش با سرش زده به سنگ در دست قاتل کرمی، بعد خودش بدنش رو کرده
♨️متاسفانه ♨️متاسفانه ♨️متاسفانه 👆🏻 ایشون استاد دانشگاه تهرانه!!!!!😐 حالا وضعیت فکری دانشجویان ایشون چه خواهد شد الله اعلم!!!