فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امروز چهلمین روز شهادت
#شهید_آرمان_علیوردی است
هدیه به محضر این شهید والامقام
وهمه شهدا صلوات..... 🌹
♨️حسن شهید میشه۰۰۰
داستان دنبالهدار من و مسجد محل
قسمت نوزدهم
۰۰۰ عکس رو بزرگ کردم و زدم تو اطاقش ، مملی راست میگه ، شما هم تو عکس هستید ، به جز شما هفت هشت نفر دیگه هستند ، محمد پشت عکس نوشته میدان صبحگاه دوکوهه ، جبهه جنوب ، بهار شصت و هفت ، بعد اون مفقودالاثر شد و دیگه برنگشت. بیبی زد زیر گریه، دستمال رو شسته بودم و همون عطر گل محمدی رو زده بودم، دادمش به بیبی تا اشکهاش رو پاک کنه ، یه نگاه به دستمال انداخت ، بوش کرد و گفت بوی محمد رو میده، یه دفعه با عجله دستمال باز کرد به حاشیه دستمال نگاه کرد و همون جا رو زمین نشست ، این دستمال محمد منه! این دستمال لوطی صالح منه، این خودشه،خودم روش با نخ گُلدوزی نوشتم (عشقم مملی) این ، این همه سال پیش شما بوده، خدا شمارو رسونده، پس این بچه راست میگه ، محمد داره میاد، محمد من میخواد برگرده ، خدا از تو ممنونم ، رهگذرها جمع شده بودن و نگاه میکردن خانمهایی که به سمت مسجد جامع میرفتن ایستاده بودن و گریه میکردن ، صحنه عجیبی شده بود. یهو خواهر افشانه از بین خواهرها دوئید بیرون و زیر کتفهای بیبی رو گرفت و پرسید بیبی چی شده ، چرا رو زمین نشستی؟ اتفاقی افتاده؟ بیبی همینطور که گریه می کرد، خواهر افشانه رو بغل کرد و گفت : معصومه ؟ معصومه ؟ بیا ، بیا ، محمدم داره بر میگرده ، این دستمال محمده ، این دستمال لوطی صالحه ، خواهر افشانه بیبی رو بلند کرد ، با تعارف بیبی هممون اومدیم داخل خونه ، وارد اطاق بزرگه شدیم. بیبی به ما اشاره کرد ساکت، لوطی صالح تازه خوابش برده. در اطاق لوطی رو آروم بست. گوشه چارقدش گِره بزرگی خورده بود ، گِره رو باز کرد ، یه کلید درآورد و درب اون اطاقی رو که قفل بود باز کرد ، یه نور سبز قشنگ از داخل اطاق زد بیرون ، نسیم پرده های توری اطاق رو که گلهای رُز سفیدی روش بود، مثل بال پروانه تکون میداد ، بوی گلاب ُو عطر گل محمدی همه جا پر کرد. یه لحظه خشکم زد ، محمد رو دیدم ، صحنه اطاق عوض شد، دیدم تو اطاق طبقه پنجم یکی از ساختمونهای دوکوهه مقعر تیپ ذوالفقار نشستم دارم جیب شلوار جنگی مو میدوزم ، یه دفعه محمد اومد تو اطاق و گفت : حسن میای بریم حموم ، یه کمی آب بازی کنیم ، خندیدم و گفتم : چیه یاد بچگیهات افتادی؟ خندید و گفت آره هوس آب بازی کردم ، فردا میریم شلمچه خط مقدم، دیگه یه همچین حمومی گیرمون نمیاد ، میخوام واسه آخرین بار زیر یه دوش واقعی و تو یه حموم واقعی غسل شهادت کنم ، حمومی که هزاران شهید اونجا غسل شهادت کردن و شهید شدن ، شاید به منم عنایتی بشه. گفتم خودت رو لوس نکن،گ! اگه قرار بشه کسی شهید بشه اون منم! یه دفعه ناصر و جمشید پریدن تو اطاق و ناصر با خنده گفت آمین، بعد خیلی جدی دستش رو به سوی آسمون بلند کرد و گفت : خدایا اینارو شهید کن ، ولی منو داش جمشید و نگه دار تا حلوای اینارو بخوریم! بعدش زن بگیریم ، بعدش بچه دار بشیم، بعدش، بعد صد و بیست سال دیگه شهیدمون کن! همه خندیدیم ، یهو آقا قلعه قوند وارد شد و گفت : چیه باز چه آتیشی دارین میسوزونین ، ناصر گفت : آقا داریم میریم حموم ، غسل شهادت کنیم ، بعد یه ژستی گرفت و صداش کلفت کرد و گفت : به دلم برات شده شهید میشم ، جمشید زد پس کله ناصر و داد زد و خیلی جدی گفت : تو غلط میکنی شهید بشی ، اگه تو شهید بِشی خاله پوست سر منو میکَنه ، میگه بیا بچهمو برد و شهیدش کرد و برگشت ، یا باید دوتامون با هم شهید بشیم یا باید دو تامون با هم برگردیم ، بعدش زد زیر گریه ، از تعجب داشتم شاخ در می اوردم ، چقدر این جمشید ، ناصر رو دوست داره ، ناصر جمشید و بغل کرد و با یه صدای بچه گونهای گفت : نترس داداش من جهنم هم بخوام برم بدون تو نمیرم ، ولی این حسن حتما" شهید میشه ، یهو احمد و علی وارد شدن و احمد گفت : بادمجون بَم آفت نداره ، مثل اینکه آقای قلعه قوند رو ندیده بود ، تا چشمش به آقا افتاد، سرش انداخت پائین و اروم گفت ببخشید!
یهو ناصر گفت : اصلا" بچه ها ! بیاید همگی با هم بریم حموم ، خیلی کیف میده ، بعد رو کرد به آقا قلعه قوند و پرسید آقا شما هم با ما میاید ، شاید شهید بشیم ها ااا ، آقا خندید و گفت بَدم نمیاد، خوب بریم! من و محمد و احمد و ناصر و جمشید و علی و آقا قلعه قوند راهی حموم شدیم ، عین حموم دومادا حموممون دو ساعت طول کشید، حموم دو کوهه انقدر شیک و خوشگل ساخته شده بود که آدم حیفش میومد اَزش بیرون بیاد ، انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید ، منو یاد حموم وصفنار و خندههای قشنگ ممد حمومی پسر خاله ناصر و جمشید انداخت ، ممد حمومی پسر حاج ابراهیم دو سه سالی از ما بزرگتر بود ، مادرزادی یه پاش کوچیکتر از اون یکی بود و چاق ،بچه ها بهش می گفتن ، کوتوله! من خیلی ناراحت میشدم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | تشنگان وصل
🌷 رهبر انقلاب: اینکه شما میبینید و میشنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه #آرزوی_شهادت میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند.
👈 شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستیها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸
🔺️ رسانه KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب اسلامی، نماهنگ "تشنگان وصل" را منتشر میکند.
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=51359
▪️مگس روی زخم مینشیند؛ زخمها خوب شوند، دشمن غلطی نمیتواند بکند
آقای رئیسی درمان زخمها را در اولویت قرار داده و طبیعی است مگسها از او عصبانی باشند!
پس از اهواز، در کمتر از یکسال و با پیگیری شخص رئیسجمهور، یک پروژه چند ساله ظرف چند ماه عملیاتی شد و مشکل آب مردم سنندج نیز حل شد
💬 کمال لطفی
#دولت_انقلابی
#ایران_مقتدر_قوی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تو همین اوضاعی که هر روز تو فضای مجازی، سنندج سقوط میکنه و معاندین کنترل شهر رو دست میگیرین رییسی رفته وسط شهر و داره با مردم حرف میزنه
تفاوت فضای حقیقی کشور با فضای مجازی با این ویدئو کاملا مشهوده
💬 امید نریمانی
#دولت_انقلابی
#ایران_مقتدر_قوی 🇮🇷
♨️شما رو نمیدونم!
اما حقیقتا من که حالم از هر چی شاه و شاهدخت و ملکه بود به هم خورد!!!😕😖
شاه هم اینقدر نجس ؟؟؟
یعنی خاعک!!!✋🏻☹️
#پهلوی_بدون_سانسور
#ایران_مقتدر_قوی 🇮🇷
♨️ خانه عنکبوت هی دره توخ توخ مره؛
هی دره موپوکه؛
هی دره موسوزه!!!!
هموجور!!!!😎😅✌️🏻✌️🏻✌️🏻
(برای ترجمه متن به فرهنگلغت مشهدیها مراجعه شود😊)
#نابودی_رژیم_جعلی
#ایران_مقتدر_قوی 🇮🇷