eitaa logo
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
426 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
15.8هزار ویدیو
73 فایل
کانالی برای ارائه مطالب متنوع سیاسی،اجتماعی ، مذهبی، ادبی و طنز..... کپی از مطالب کانال آزاد است https://eitaa.com/joinchat/1446576180C08cc5661cc لینک کانال کمیل👆 آیدی:👈 Canele_komeil@ ارتباط: @n_bande
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ما در ایران: -کوپن هیزم نمی‌گیریم -چوب نیمکت و درخت رو نمی‌دزدیم -با پشگل گربه خودمونو گرم نمی‌کنیم -قبض گازمون یک چهارم درآمد نیست -تو ادارات با پتو کار نمی‌کنیم -بین heat و eat‌ مجبور به انتخاب نیستیم و ... فقط باید کمی صرفه‌جویی کنیم که نمی‌کنیم، خودتحقیر نباشیم. 💬 Ehsan Hosseini
♨️علیرضا اکبری، معاون وزیر دفاع خاتمی، و مسئول نظامی اجرای قطعنامه ۵۹۸ به جرم جاسوسی به اعدام محکوم شد!!!! ❓چرا در کشور ما واژه اصلاح‌طلبی، با واژه جاسوسی، اینقدر گره خورده؟؟؟🤔 ❓چرا با وجود اینهمه جاسوسی که از دولتها و روزنامه‌های اصلاحاتچی، مثل قارچ سمی، سر برآوردند، باز هم این جماعت همچنان طلبکارند و دو قورت و نیم‌شان باقیست؟؟؟ "بنده خدا" @Canele_komeil
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹تقدیم‌به‌مادرای‌دوست‌داشتنی 🌹ان‌شاءالله همیشه سالم باشید 🌹سایه پر برکت‌تون پایدار باد. ولادت باسعادت سلام‌الله‌علیها و ، پیشاپیش بر همه شما مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️وضعیت آقایونی که یادشون بره برای روز زن کادو بخرن😐☹️😂 خلاصه که آقایون حواسشونو جمع کنند!!!😅
اجتماع دختران حاج قاسم در اصفهان 📸 گزارش تصویری تسنیم را اینجا https://tn.ai/2835747 ببینید
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
♨️علیرضا اکبری، معاون وزیر دفاع خاتمی، و مسئول نظامی اجرای قطعنامه ۵۹۸ به جرم جاسوسی به اعدام محکوم
🔴 تلنگری که پرونده‌ی علیرضا اکبری به ما می‌زند ... ▪️چند روز است اسمش سر زبان‌ها افتاده است: "علیرضا اکبری". خط سوابقش را از دوران جبهه تا حالا که بگیریم، می‌بینیم از ابتدا جزو حواریون علی شمخانی بوده، از سپاه تا وزارت دفاع و دبیرخانه شورای عالی امنیت‌ملی. یادداشت‌ها و گفتگوهای مختلفی هم اغلب با عنوان معاون اسبق وزارت دفاع یا کارشناس مسائل هسته‌ای از او در رسانه‌های مختلف به خصوص خبرآنلاین و سازندگی پیدا می‌شود.    ▪️ الآن احتمالاً حزب‌اللهی‌ها می‌روند مواضعش به نفع برجام و مذاکرات و حسن روحانی را پیدا می‌کنند و بولد می‌کنند، عده‌ای دیگر که عشق بحث‌های نفوذ هستند، می‌روند بگردند تا نقطه‌چین‌های نادیدیده‌ی او و ابعاد ماجرا را کشف کنند. عده‌ای خوشحالند که با چنین کِیسی حتما شمخانی از شورا رفتنی است. آن‌هایی که با او ارتباطی و ارتباطکی داشته‌اند، احتمالاً فعلا آفتابی نمی‌شوند تا مبادا زیر ضربه‌ی رسانه‌ای‌ها بروند. حتی دیدم که بعضی سایت‌ها مطالبی که از او زده بودند حذف کرده‌اند! ▪️من اما وقتی اسمش را شنیدم و در اینترنت سرچش کردم و کمی با سوابقش آشنا شدم، ذهنم جور دیگری درگیر شده است: اکبری هم مثل خیلی از دوستان و هم‌نسلهایش "ّبچه‌ی انقلاب" بوده، بچه جبهه بوده، عمر و جوانی‌اش را در راه انقلاب صرف کرده؛ دغدغه اخلاص و خدمت به انقلاب داشته؛ راحت بگویم: گذشته‌ و کارنامه جوانی‌اش، حسرت خیلی از ما نسل بعدی‌های انقلاب بوده؛ چه می‌شود که چنین کسی می‌پذیرد به "دشمن" اطلاعات بدهد و با او همکاری کند؟ خدا نکند کسی احساس کند آنچه یک عمر جمع کرده، یک دفعه نابود و تباه شده و از کَفَش رفته است! ▪️با خودم فکر می‌کنم در این یک سال بازداشت و دادگاه چه حس و حالی داشته است؟ شب‌های انفرادی را با چه افکاری به صبح رسانده است؟ طعم تلخ حسرت، ندامت و پشیمانی چقدر کامش را تلخ کرده است؟ از برخی شنیده‌ام که چنین حال و روزی دارد. ▪️من به واسطه‌ی کارم که تاریخ است پای صحبت و خاطرات خیلی از افراد می‌نشینم، گاهی حالِ‌فعلی طرف با سالهایی که دارد خاطراتش را برایت می‌گوید صدوهشتاد درجه تفاوت دارد ولی وقتی در دریای خاطراتش غرق می‌شود می‌توانی حس و حال آن روزهایش را از چشم و کلامش دریافت کنی. از وقتی آن بخش از فیلمِ گفتگویش با خبرآنلاین را دیدم که شعری درباره شهادت دوستانش خواند و بغض در گلو و اشک در چشمش دوید، ذهنم درگیر شده است. درگیرِ آن حس متناقض درون یک انسان که گاهی یاد شهادت هوایی‌اش می‌کند و گاهی همکاری با دشمن، زمینش می‌زند. علیرضا اکبری که این روزها نامش با "جاسوسی برای دشمن" روی زبان من و شما افتاده، مثل خیلی از ما روزگاری "بچه انقلاب" بود و روزگاری مثل برخی دیگر "مدیر و مسئول مملکت". ▪️نمی‌دانم در کدام دوراهی‌ها چه "انتخاب‌"هایی کرد که سرنوشتش به اینجا ختم شد. تضمینی هست که ما تا آخر عمر در مسیر صحیح بمانیم؟ نمی‌دانم.  «أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ؟»آیا مردم پنداشتند كه  همین که گفتند ايمان آورديم رها مى‌‏شوند و  مورد آزمایش قرار نمی‌گیرند؟» به قول شهید آوینی: آه از ابتلائات دهر... نوشته‌ی محمد امین فرج‌اللّهی
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ شیخ فرهاد فتحی رفته سربازی تا ثابت شه آخوندا هم می‌رن سربازی😊 اونجا هم سؤال بسیار مهمی رو از حسن آقامیری در مورد بخشش و مهربانی پرسیده که مناسب حال همه براندازان هم هست: «❓❓❓❓چرا نمی‌بخشید؟؟؟» 👆🏻حتما ببینید و منتشر کنید
شب عاشقان بی‌دل، چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب، در صبح باز باشد چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟ تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد...🌹 سعدی
🇮🇷کانال کمیل🇮🇷
♨️رستم و سهراب ۰۰۰ داستان دنباله‌دار من و مسجد محل قسمت پنجاه و نهم ۰۰۰ وای حسن نگاه کن! پوله پول!
♨️خواب حضرت رقیه(س)۰۰۰ داستان دنباله‌دار من و مسجد محل قسمت شصتم ۰۰۰ مرد نیست، نامرده! فهمیدی نامرده!! یه سیلی دیگه بهم زد ۰۰۰ ، یهو دیدم محمد داره صِدام میکنه:حسن! حسن! کجایی؟ حواست کجاست؟ باید بریم قبضه‌ی خمپاره رو واسه حمله آماده کنیم!! نزدیک غروب آفتاب بود. یه نگاه به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم همه جا خلوته به ناصر و محمد اشاره کردم حرکت کنید! اومدیم داخل نفر بر پی ام پی! یه ماشین جنگی مثل تانک که به جای چرخ، لاستیک شنی داشت یعنی چرخ‌های زنجیره‌ای و فولادی. یه درب پشتش داشت واسه سوار شدن نفر. بالاش هم یه دریچه داشت واسه استفاده قبضه!! یه خمپاره صد و بیست تامپلای خوشگل روش نسب کرده بودیم، توش بیست گلوله گذاشته بودیم! پنج تا گلوله غنیمتی عراقی، پونزده تا گلوله ایرانی. همه رو آماده کرده‌بودیم!! من و محمد شروع کردیم به تمیز کردن قبضه. ناصر گفت حسن! من برم هم تجدید وضو کنم، هم یه کمی پارچه بیارم کمکتون کنم. تعجب کردم، کم پیش میومد ناصر وضو نداشته‌باشه. بیشتر اوقات با قمقمه‌اش وضو میگرفت، یه نگاهی بهش انداختم خنده ملیحی کرد و گفت : حسن! تو دوست خوبی واسه من بودی مخصوصا اگه تو ریاضی و زبان کمکم نمیکردی هیچ وقت کلاس سوم راهنمایی رو قبول نمیشدم. گفتم : ناصر وظیفه رفاقتیم بود باید کمکت میکردم. تو هم بودی به من کمک میکردی. گفت: نه! راستش رو بخوای اگه تشویق تو نبود ، اگه تو دست من و جمشید رو نمیگرفتی و مسجد رادمردان نمی‌بردی، ما هیج وقت نه نماز خون میشدیم نه بسیجی! دعوت و تشویق تو بود که باعث شد ما الان لیاقت اینجا بودن رو پیدا کنیم، پیش چشم محمد اومد جلو من رو بغل کرد بوسید گفت : خیلی دوستت دارم، انقدر من رو گرم بغل کرد که احساس خوبی بهم دست داد! راستش رو بخواین یه لحظه نور شهادت رو تو چهره‌اش دیدم ، پیشونیش رو بوسیدم ، ناصر رو کرد به محمد و گفت : داش محمد خیلی خوشحالم که اینجا با تو آشنا شدم ، لحظات خوشی رو با تو گذروندم. دمت گرم! دیدم اشک تو چشمهای ناصر حلقه زد، قلبم شروع کرد تند تند زدن! یه لحظه فکر کردم ناصر داره میره، داره خداحافظی میکنه. داره وصیت میکنه، یه اشاره به محمد کردم و گفتم : محمد بهتره منم با ناصر برم، میخوام وضو بگیرم. تو مشغول باش تا ما بریم و برگردیم. محمد به علامت رضایت سرش رو تندی تکون داد و گفت باشه باشه!! حتما! با ناصر راه افتادیم به سمت منبع آب کوچیکی که داشتیم. یهو ناصر گفت حسن جان! بیا یه قراری با هم بذاریم، اولین بار بود که ناصر به این گرمی و محبت به من میگفت، (حسن جان). گفتم: باشه! چه قراری؟ گفت: هر کدوم زودتر شهید شدیم اونور خط منتظر اون یکی بمونیم،تنها نریم! حسن جان! من از تنهایی میترسم! بغلش کردم گفتم: ناصر جان! تو چرا امروز اینطوری شدی؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟ اگه جمشید اینجا بود حتما میزد پس سرت!! خندید و دستش رو کرد داخل جیب پیرهن جنگیش و چندتا کاغذ درآورد و گفت: دیشب یه خوابی دیدم، ترسیدم واسه جمشید تعریف کنم. واسه همین تو کاغذ واسش نوشتم، این رو بده بهش. پرسیدم: چرا خودت بهش نمیدی؟ گفت: خجالت میکشم. چون با هم قرار گذاشتیم هیچ کدوممون تنهایی و بدون همدیگه جایی نریم! پرسیدم: مگه قراره جایی بری؟ گفت: دیشب خواب حضرت رقیه(سلام‌الله‌علبها) رو دیدم، اشاره کرد به یه سینی نورانی که یه پارچه سبز روش کشیده شده بود. رفتم جلو فکر کردم سر مبارک پدرش امام حسینه(علیه‌السلام) پارچه سبز رو زدم کنار یهو دیدم سر خودمه ‌که تو سینی قرار داده شده! از خواب پریدم! فکر کنم امشب خبری بشه! قول میدی اگه تو زودتر رفتی منتظر من بمونی؟ اگه من زودتر رفتم منتظرت می‌مونم. خندیدم گفتم: پسر اون یه خوابه! ناصر خندید و گفت: من همیشه خبرای خوش رو پیشاپیش تو خواب میبینم، بعد یه برگه دیگه بهم داد و گفت: اینم وصیت نامه منه! زیاد خوش خط نیستم. تو خودت واسه پدر مادر و آبجی کوچیکم بخون! شاید کس دیگه‌ای نتونه خطم رو بخونه. گفتم : ناصر این کارا چیه میکنی؟ گریه‌ام گرفته بود. به سختی خودم رو کنترل میکردم. پلاک جنگی‌شو درآورد و گفت: حسن! تو خواب دیدم پلاک جنگیم گم شد، به من میگن تو شهید بی سر و گمنامی! نتونستم خودم رو نگه دارم زدم زیر گریه. بغلش کردم، بوسیدمش، بوی گل‌محمدی میداد. گفتم: من میرم وضو بگیرم. گفت: من وضو دارم میخواستم تجدید وضو کنم، پس تو تا داری وضو میگیری من برم واسه تمیز کرد خمپاره پارچه بیارم!! گفتم: باشه برو ولی خیلی مراقب باش!! گفت: نترس! به قول احمد بادمجون بم آفت نداره داداش!! یه پنجاه قدمی از من دور شده بود، داشتم وضو میگرفتم ، یه دفعه صدای یه انفجار شدید اومد. سریع خیز برداشتم. دود سفیدی به هوا بلند شد، ترکِش‌های ریز و درشت از بالای سرم رد شد. داد زدم ناصر و دوئیدم۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار می‌آورند 🔺 رهبر انقلاب، در دیدار اخیر اقشار مختلف بانوان: افشاننده‌ی بذر ایمان در دلها؛ مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار می‌آورند. «ایمان» درس نیست که آدم به یکی درس بدهد یاد بگیرد؛ ایمان یک رویش است، یک رشد معنوی است که بذرافشانی لازم دارد؛ این بذرافشانی به وسیله‌ی مادر انجام میگیرد و مادر این کار را میکند. اخلاق را همین ‌طور. بنابراین نقش او فوق‌العاده است. سلام‌الله‌علیها