eitaa logo
🕊چکاوک
8.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
3 فایل
استفاده از پست ها برای تولید محتوا کانالها جایز نیست ولی استفاده خصوصی نوش جانتان🥰 💥من اینجام 👇(تنها آیدی جهت رزرو تبلیغات) https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🌸🍃 بیقـــرار حالِ خرابِ ... حضرتِ پاییز مالِ من... شأنِ نزولِ سوره باران به نامِ تو... تنهـــــا نه من به مهرِتو آذر به جان شدم... دلتنگیِ دقایقِ آبان به نامِ تو.. 🍃🍃🍃🌾💞💞
🍃🍃🌸🍃 تادلـــبرو دلـــدارتو باشے❣ خوبم...❣ مجنون شدمو یار تو باشے ❣ خوبم...❣ دردیست ڪه اے ڪـــاش!!!❣ مداوا نشود❣ وقتے ڪه پرستـارتو باشے❣ خـــوبم..😍😘♥️ 🍃🍃🍃🌾💞💞
✅بهترین ساعت های مطالعه + دلیل علمی : 🔘6 تا 10 : درس تخصصی چون منطق و حافظه قوی ترین وضعه. 🔘10 تا 12 : درسی که ازش می‌ترسی چون مغز تو پر انرژی ترین حالته. 🔘12 تا 15 : یه چرت کوچیک و درس سبک چون انرژی مغز افت کرده و نیاز به شارژه. 🔘15 تا 18 : اون درسی که حس می‌کنی سخته چون مغز تو قله دوم انرژیشه. 🔘18 تا 21 : درسی که دوسش داری چون یواش یواش انرژی مغز تحلیل می‌ره. 🔘21 تا 24 : درسی که کم فشاره+ مرور درسا چون مغز داده های روزو طبقه بندی می‌کنه. 💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➥ 🌕 @ajayeb_rangarang 💯
🦋 فرق استــ میان همہ با آنڪه تو دارے من آمده ام  تا همہ‌ے عمـــر بمانم ....  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی...!  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍃🍃🌸🍃 امیدوارم یه روزی مثل پائولو کوئیلو به یکی از ته دل بگیم "تو از راه رسیدی و من حکمتِ تمامِ سختی‌هایی که کشیده بودم را فهمیدم" 🍃🍃🍃🌾💞💞  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍃🍃🌸🍃 بزرگترین درس زندگی رو سعدی داد اونجا که گفت: اندازه نگهدار که اندازه نکوست هم لایق دشمن است و هم لایق دوست! 🍃🍃🍃🌾💞💞  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئَاتِ حَتَّىٰ إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَلَا الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَهُمْ كُفَّارٌ ۚ أُولَٰئِكَ أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا ﴿۱۸﴾ 🔸 و کسانی که (تمام عمر) به اعمال زشت اشتغال ورزند تا آن‌گاه که یکیشان مشاهده مرگ کند در آن ساعت پشیمان شود و گوید: اکنون توبه کردم، توبه چنین کسی پذیرفته نخواهد شد، و آنان که به حال کفر بمیرند (توبه آنها نیز قبول نشود)، بر اینان عذابی دردناک مهیا ساختیم. 💭 سوره: نساء 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَمَا نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ ۖ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَمَا خَلْفَنَا وَمَا بَيْنَ ذَٰلِكَ ۚ وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ﴿۶۴﴾ 🔸 و ما (رسولان و فرشتگان خدا) جز به امر خدای تو از عالم بالا نازل نمی‌شویم، اوست که بر همه جهانهای پیش رو و پشت سر ما و بین آنها هر چه هست به احاطه علمی آگاه است و پروردگارت هرگز چیزی را فراموش نخواهد کرد. 💭 سوره: مریم 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت.... 🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️ 🍃🍃🌸🍃 سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🍃🍃🌸🍃 هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن فایده ای نداشت نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم و این باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن …. فردا شب رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ولی اونا نمیدونستن درد من از چیه ….غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و بروی خودم نمیارم حالا سر باز کرده بود. رقیه و گلنسا به زور لباس منو عوض کردن و دستی به سر و روم کشیدن. ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد. دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده آیا آقاشو اورده یا نه یا حتی چی می خواد بشه ….این بار قلبم نمی تپید شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم.اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود دو باره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد (دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود این بار قران , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن ) با اینکه هم رقیه و هم آقاجان رفتن دم در خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقاجان ؟ آقاجان با خوشحا لی گفت : البته بفرمایید قدم سر چشم…. بفرمایید. خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون با نشاطی و شیرینی …پدرش مرد جا افتاده ای با قد بلند و خوش قیافه ای درست شبیه اوس عباس بود و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که شباهت زیادی به اوس عباس داشت کمی جوون تر …..خان باجی دوباره اصرار داشت همین جا بشینیم آقاجان زیر بار نرفت و همه با هم به سر سرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود همون جا موندم ….ولی خیلی زود آقاجان بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ..دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زندآقاجان و ممد میرزا خیلی بهم عزت و تعارف می کردن.نمی دونم که آقاجان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی حرف زد.  ┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍂 🕊رفتی و از فراق تو از پا در آمدم بازآ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست @Chakavak110🕊