🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️ 🍃🍃🌸🍃 سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی ❤️
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن فایده ای نداشت نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم و این باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن ….
فردا شب رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ولی اونا نمیدونستن درد من از چیه ….غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و بروی خودم نمیارم حالا سر باز کرده بود. رقیه و گلنسا به زور لباس منو عوض کردن و دستی به سر و روم کشیدن.
ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد. دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده آیا آقاشو اورده یا نه یا حتی چی می خواد بشه ….این بار قلبم نمی تپید شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم.اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود دو باره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد (دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود این بار قران , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن )
با اینکه هم رقیه و هم آقاجان رفتن دم در خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقاجان ؟
آقاجان با خوشحا لی گفت : البته بفرمایید قدم سر چشم…. بفرمایید.
خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون با نشاطی و شیرینی …پدرش مرد جا افتاده ای با قد بلند و خوش قیافه ای درست شبیه اوس عباس بود و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که شباهت زیادی به اوس عباس داشت کمی جوون تر …..خان باجی دوباره اصرار داشت همین جا بشینیم آقاجان زیر بار نرفت و همه با هم به سر سرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود همون جا موندم ….ولی خیلی زود آقاجان بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ..دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زندآقاجان و ممد میرزا خیلی بهم عزت و تعارف می کردن.نمی دونم که آقاجان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی حرف زد.
#سی
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍂
🕊رفتی و از فراق تو از پا در آمدم
بازآ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
#وحشی_بافقی
@Chakavak110🕊
🍂
🕊عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته است
زلف وا کردهای و شانه به سر میخواهی...
#پوریا_شیرانی
@Chakavak110🕊
🍂
🕊"بہ آنچہ دیدهام از خلق اعتمادے نیست
ڪہ میزنند در این شهر بر نقاب نقاب..."
#فاضل_نظری
@Chakavak110🕊
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر ده سال پیش میگفتی، ده سال دیگه قراره یک نفر تو آمریکا همچین حرفهایی راجع به یک خودروی چینی بزنه، قطعأ بستریت میکردن.
🌕 @ajayeb_rangarang 💯
🍂
🕊این همہ فاصلہ ...!
ده جــاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم ڪو ؟ ڪه بہ سویتــ بپرم ؟
#امید_صباغ_نو
@Chakavak110🕊
فلشی که میبینید فقط 8 کیلوبایت ظرفیت داره ولی میتونه اطلاعات رو تا 200 سال روی خودش سالم نگه داره!
این فلش از حافظه های خاصی به اسم FRAM استفاده میکنه که برخلاف حافظه های عادی در فلشهای معمول، عمر و دوام بسیار بالایی داره و در جاهایی که دوام زیاد، نوشتن اطلاعات به صورت مداوم و مصرف انرژی پایین لازم دارن مثل سنسورها و دستگاه های IoT از اونها استفاده میشه. به همین دلیل این حافظه ها نسبت به حجمشون قیمت بالایی دارن.
این فلش با قیمت 30 یورو به بازار عرضه میشه.
🌕 @ajayeb_rangarang 💯
🍂
🕊این همہ فاصلہ ...!
ده جــاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم ڪو ؟ ڪه بہ سویتــ بپرم ؟
#امید_صباغ_نو
@Chakavak110🕊
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی همین روزهایست که منتظر گذشتش هستیم🌱
💝@D_hame