بزرگ شدیما،سختی کشیدیم، یه سری شبا بود که فکر می کردیم تا صبحش دووم نمیاریم، ولی صبح سر پا بودیم کج بودیم . ولی باز روی پای خودمون بودیم به نظرت نباید افتخار کنیم به خودمون؟
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
برات آرزو میکنم هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت از غم زیاد به خواب نری.
آرزو میکنم خدا نذاره حیف بشی تو هیچ جای اشتباهی.
آرزو میکنم که قلبی رو برای پناه داشته باشی.
آرزو میکنم هم مسیر آدمایی باشی که قضاوتت نکنن.
آرزو میکنم صبور باشی،که صبر همه ماجراست...
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
ولی من مجبور بودم قوی باشم... من مجبور بودم قهوهی روزگارم را تلخ بنوشم تا بیدار بمانم و بتوانم دوام بیاورم؛ وگرنه چه کسی از یک تکه دلخوشی و شیرینیِ کوچک کنار اینهمه تلخی بدش میآمد؟!
چه کسی از آرامش و فراغت استقبال نمیکرد؟! چه کسی دوست نداشت با فراغ بال تمام عمرش را سپری کند و دلخوشیهای بسیار داشتهباشد و از وادی سختی و اندوه به دور باشد؟
من مجبور بودم بیوقفه روی پا بایستم و دوام بیاورم. من مجبور بودم شانه خالی نکنم.در زندگی، زمانهایی پیش میآید که باید دوام بیاوری، چون چارهی دیگری نداری🌱ᥫ᭡
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج س
🍃🍃🍃🌸🌸
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🌸🍃
خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل زن شدی رفت ….بیا بگیر شوخی کردم مادر همیشه هوای زنتو داشته باش ولی به خدا نرگس شوهر نوبری داری ….اوس عباس با عشق و علاقه قاشق به قاشق کاچی رو به من داد ..خان باجی راست می گفت احساس لوسی می کردم ….و خیلی هم به روم بالا شده بود و ناز میاوردم والله من اهل بعضی کارا نبودم ولی اونجا راستی راستی داشتم خودمو لوس می کردم از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن ….حالا نگو من حق لوس شدن نداشتم…و این فقط ….و آه عمیقی کشیداینجا از عزیز جان پرسیدم چرا مگه چی شد؟اتفاقی افتاد ؟
لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات …..بعد دوباره آه کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ، طوری بود که انگار نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ….وبا همون حال گفت : مادر الهی فدات شم برو فردا بقیه شو میگم الان نمی تونم خیلی برام سخته و خنده ی زورکی کرد و جا نمازشو گذاشت زیر سرشو چشمش بست و وا نمود کرد که خوابیده از دور نگاه می کردم ….از این دنده به اون دنده میشد و کاملاً معلوم بود که بی قراره چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود دلم می خواست برم بغلش کنم و دردُ از دلش بر دارم ولی نمیشد باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد کنار بیاد.مثل ملکه ها خوابیده بودم همه دو رُ ورم می چرخیدن خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه …خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر و خوشحال اونو بغل کرد…. می خندید و حرف می زد نگاهی به اکبر کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله درست مثل بچگی عباسه …اسمش باشه اردشیر خودشم مثل اردشیر میمونه …خان باجی قاه قاه خندید و گفت شما که همیشه دیر می رسی اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم …خان بابا کوتاه اومد و گفت اکبر یعنی بزرگ اونم خوبه مبارک باشه انشالله …..من گفتم زیر سایه ی شما …
خان بابا از ته دلش گفت الهی آمین به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین همین جا بمونین …اوس عباس گفت شما که دارین عروس میارین مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟ خان بابا گفت تو تصمیم بگیر بمونی من واسه ی اونا یا شما ها همین جا اتاق می سازم بیا دور هم زندگی کنیم خوب تو می خوای بنایی کنی برو بکن ولی بچه هارو از ما جدا نکن …..اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت وای …وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه بگیرش وای داره سیاه میشه ….
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
بخشندگی بیشتر از همه
به خود آدم حس خوب میده🌱
فارغ از اینکه خوبی شما درک بشه
یا دیده بشه یا بهش توجه بشه
یا اینکه کلا به چشم نیاد
همین که ما کاری در حق دیگری میکنیم
میتونه حس خوبی بهمون بده
پس چه محبت شما در آینده جبران بشه یا نه
همون حس خوبی که در همون لحظه گرفتی
ارزشمندترین بخش برای توئه
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَيَا قَوْمِ مَا لِي أَدْعُوكُمْ إِلَى النَّجَاةِ وَتَدْعُونَنِي إِلَى النَّارِ ﴿۴۱﴾
🔸 و ای قوم، چرا من شما را به راه نجات (و طریق بهشت) دعوت میکنم و شما مرا به سوی آتش دوزخ میخوانید؟
🔅 تَدْعُونَنِي لِأَكْفُرَ بِاللَّهِ وَأُشْرِكَ بِهِ مَا لَيْسَ لِي بِهِ عِلْمٌ وَأَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَى الْعَزِيزِ الْغَفَّارِ ﴿۴۲﴾
🔸 شما مرا دعوت میکنید که به خدا کافر شوم و از بیدانشی بتی را که در جهان هیچ مؤثر نمیدانم شریک خدا قرار دهم، و من شما را به سوی خدای مقتدر بسیار با بخشش و آمرزش میخوانم.
🔅 لَا جَرَمَ أَنَّمَا تَدْعُونَنِي إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيَا وَلَا فِي الْآخِرَةِ وَأَنَّ مَرَدَّنَا إِلَى اللَّهِ وَأَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ ﴿۴۳﴾
🔸 بیشک آنچه شما مرا به سوی او میخوانید (از بتها و فراعنه و معبودان باطل) آن هیچ دعوتی (و اثر سودمندی) در دنیا و آخرت ندارد و محققا (بدانید که در قیامت) بازگشت ما به سوی خداست و البته مسرفان (ستمکاران فاسق در آنجا) همه اهل آتش دوزخند.
💭 سوره: غافر
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی چهل و پنج ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🌸 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🌸🍃 خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل ز
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی ❤️
🍃🌸🍃
خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده عباس تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد.اوس عباس اکبر رو بغل کرد و هی بالاو پایین انداخت و رجب کنارش وایساده بود چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت بیا پسرم تو داداش بزرگ تری بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی ….بیا حالا اکبر بزارم تو بغلت بیا بابا ….رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا کرد …ده روزی از بدنیا اومدن اکبر گذشته بود… صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده …خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره.خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم ….نمی خواستم چیزی باعث دلخوري و ناسپاسی بشه …قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت : خدا امروز به همه ی ما رحم کنه …خدا بخیر بگذرونه ….گفتم چی شده خان باجی مشکلی پیش اومده ؟خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم شنیده باشه ....
#شستدو
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊