🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 کلافه بودم از حرفای خانم جان .منتظر بودم تا یکی بیاد و بهش بگم یه لیوان آب برام بیاره ، ب
🍃🍃🍃🌸🍃
کم کم سنگین شده بودم ، کارای خودمو به زور انجام میدادم خانم جان بیبی رو فرستاده بود تا کارای منو برام انجام بده . نزدیک ظهر بود که عبداله در خونه رو زد و بیبی اومد و با ناراحتی گفت خانم جان خدا صبرتون بده ، با ترس گفتم آقا جانم چیزیش شده ؟ نمیدونم چرا تو اون لحظه تنها کسی که به ذهنم رسید آقاجان بود ، بیبی گفت نه ثریا خانم عموتون عمرشونو دادن به شما . عبداله فرستادن پی من و شما تا بریم مراسم ، ناراحت شدم یه حس غم عجیبی تمام وجودمو گرفته بود . عمو تنها کسی بود که هوای منو داشت ، وقتی شهابم مریض بود بهم گفته بود غصه نخورم خوب میشه میگفت شهابو میبره دکتر ، عمو بود که سرعقدم اومد و برام دعای عاقبت به خیری کرد
رفتم سمتم اتاقم تا لباسمو عوض کنم ولی همین که نشستم حس کردم لباسام خیس شده ، بیبی رو صدا کردم گفتم فکر کنم پسرم میخواد بیاد . بیبی با ترس و لرز فرستاد پی قابله و خانم جان میگفت از خبری که بهتون دادم اینجوری شده .همه دورم جمع شده بودن ، اسماسادات تو کاسه آب قرآن میخوند و من دستمال تو دهنم گذاشته بودم تا صدای جیغام بیرون نره ، خانم جان میگفت جیغ نزن مرد غریبه بشنوه معصیت داره دستمالو فشار بده .
بچم غروب به دنیا اومد ،برف رو زمین بود که صدای گریه هاشونو شنیدم .
اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم پسرمو بدین بهم ، قابله خندید و گفت این یکی رو که دختر زاییدی بعدی رو زودتر بیار که جا پا سفت کنی .آذر تو سرمای زمستون به دنیا اومد ، با به دنیا اومدنش انگار تمام خاکستریای دنیا دوباره رنگی شده بود .آقاجان میگفت آذر با به دنیا اومدنش غم و غصه رفتن برادرمو برو ولی خانم جان میگفت کاش پسر بود اینجوری نمیگفتن دخترش بد شگونه.
وقتی آذر به دنیا اومد هادی هم ناراحتیشو فراموش کرد و دوباره مثل قبل شده بود ، دوباره ظهرا با من ناهار میخورد میگفت دلم براتون تنگ میشه .چهلم عمو بود که آذر سپردم به بیبی و رفتم مراسمش ، زن عمو یه جوری بهم نگاه میکرد انگار قاتل دیده ،محمدرضا رو بین جمعیت ندیدم آخرین بار وقتی دیدمش که پسرش مرده بود و اومده بود مهتاب از خونمون ببره
مهتاب دیدم که پسرشو آورد و گذاشت تو بغل مادرش و رفت سمت آشپزخونه ، خانم جان چادرشو کشید رو سرش و آهسته گفت بچشم که پسره میگم ثریا تو باید بچه هاتو شیر به شیر کنی این یکی که از آب و گل در اومد بعدی رو بیار که پسر باشه ، بالاخره هادی هم کم اصل و نسبی نداره درسته مادرش داهاتی بوده ولی باباش که آدم حسابیه . آدم دلش یه پسر میخواد که باشه و زندگیشو سرو سامون بده ،کلافه بودم از حرفای خانم جان
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊**
🍃🍃🍃🍃🌸
⁉️چطوري #بحث رو تمومش كنم؟
✅يه خانوم #باهوش بايد بلد باشه بحث رو توى اوج تموم كنه.
💥اگر قرار باشه انقدر بحث رو كش بديد كه تكرارى بشه و به عبارتى توى سرازيرى بيافته؛ نه تنهاحرفتون تاثير گذاريش رو از دست ميده بلكه؛ #خسته_كننده هم به نظرمياد!
✅وقتى هنوز #حق باهاتونه و دلايل تون رو گفتين؛ قبل از اينكه بحث به دعوا يا #مشاجره تبديل بشه بحث رو تموم كنين.
✅يا محل رو #ترك كنين يا موضوع صحبت رو عوض كنين.
#همسرداری
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
1_1228202700.mp3
16.08M
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر #جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🌸
در روایات داریم زیاد حیوان خانگی
نگهدارید زیرا شیاطین به جای بازی با
کودکان شما با حیوانات مشغول میشوند🔻
در روایتی آمده است که :
به حضرت علی از وجود جن در خانه
شکایت شد ، حضرت به آن خانه آمد و
به جنیان گفت یا از خانه خارج بشوید
یا در این خانه کبوتر میآورم 🕊
پس کبوتر بهترین فراری دهنده اجنه
آسیبرسان هستند 🌱
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
شهر دقیانوس در شمال شهرستان جیرفت جای گرفته مربوط به دوره سلجوقیان است.
شهر دقیانوس تنها افسانه دوران کودکی نیست؛ بلکه تمدنی باشکوه و باعظمت است که در میان خاکهای جیرفت مدفون شده بود. این شهر که تا اواخر سده هفتم هجری پررونق بوده است، در شمال شرق جیرفت و مجاور هلیلرود قرار دارد و در سالهای اخیر کشف شده و حیرت باستانشناسان را بههمراه داشته است. شهر دقیانوس در فهرست آثار ملی ایران به چشم میخورد.
با توجه به وسعت ۴۰ کیلومتری این شهر که هسته مرکزی آن تنها ۱۲ کیلومتر وسعت دارد، این شهر جزو بزرگترین شهرهای دوره اسلامی کشور محسوب میشدهاست. شهر دقیانوس در زمان سلجوقی از قطبهای تجاری و اقتصادی ایران با کشورهای شرقی منطقه بودهاست. مارکو پولو، جهانگرد مشهور ایتالیایی نیز، در سفرنامه خود از شهر تاریخی دقیانوس به عنوان یک شهر پرشکوه یاد کردهاست.
🌕 @donyaye_ajayeb
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
دلبر جان...❣️
آخر میشی مال خودم ❣️
دنیا که بی قانون نیست ....😉💕❣️💕
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🍃🍃🍃🍃🌸
دعایی از صحیفه فاطمیه💚
🤲خداوندا! آغاز امروزم را رستگاری و پایانش را رستگاری و میانش را خوبی و شایستگی قرار ده.
🤲خداوندا! بر محمّد و آل محمّد درود فرست، و ما را از کسانی قرار ده که به سوی تو باز می گردند و تو آنها را می پذیری، و بر
تو توکل می کنند و تو برایشان بسنده هستی و به سوی تو تضرع می کنند و تو به آنها رحم می کنی.
🤲اللهم به حق رقیه عجل لولیک الفرج
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️ @Roza113 ♥️
💞🍃 @daregooshihayema 💞
🍃🍃🍃🍃🌸
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستتدارم.
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند.همیشه شیطنت داشت.ابراز علاقه اش هم که نگو...
آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟
یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی
گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خدا کنه تا صبح نباشی
بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم
آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم
از آن شب پنج سال میگذرد
و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام.
هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام...گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت. من اما ،آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت.
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد، خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم.
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد.
حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد.
بايد بیشتر مواظب حرفها بود..
عروس یکی یدونه🌹
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c