قلابت را بدون طعمه بنداز!!!
اینجا ماهی های زیادی هستن که از
زندگی سیرن...
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
تو زندگیتون کسی و انقد دوست نداشته باشین
که در عین بی گناهی ازش معذرت بخواین🥀
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
یه چیزی بگم دلت آروم بشه:
اون چیزی که خدا برات کنار گذاشته
سهم هیچ کس دیگهای نمیشه...
پس آروم باش...🌻
#حال_خوب
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ۶٠ تا ۶٣ سوره مبارکه نساء.
🔎 جستجوی سوره: #نساء
#مصحففارسی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت دلنشین آیات ٢٣ و ٢۴ سوره مبارکه سجده.
🔎 جستجوی قاری: #عبدالرحمنمسعد
#مصحفعربی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 مامان با عصبانیت گفت اسم این پسره رو دیگه اینجا نیارید با عصبانیت رو کرد به بابا و گفت خیل
🍃🍃🍃🌸🍃
مامان با خوشحالی گفت آره من که خیلی پسندیدم انشالله پسرشونم خوب باشه .
البته سهراب میگه رفته پرس و جو کرده گفتن پسر سر به راهیه .
مامان و عمه صحبت کردن و مامان ماجرای اسماعیل و بابا رو گفت ، عمه گفت اصلا خوبیت نداره وقتی به اینا قول دادیم یه خواستگار دیگه بیاد خونه ، سرگرم حرف بودیم که در خونه رو زدن و خانم جان و بابا اومدن داخل
خانم جان گفت خوشت باشه شکر خانم عروسش کردی دیگه؟
بابا گفت مگه صاحاب نداره که عروسش کنه ، بعدشم رو کرد به من و گفت واسه فردا اسماعیل و خواهرش میان خونه خانم جانت خواستگاری .
یه نگاه به قیافه ناراحت مامان انداختم و گفتم من نمیام
بابا گفت مگه تو سرخودی ؟ غلط کردی که نمیای من ابرو دارم با ناراحتی به بابا نگاه انداختم و میخواستم چیزی بگم که مامان صدام زد و گفت تو برو تو اتاقت .
صدای بلند مامان میومد که میگفت اگر فکر کردی از خوشبختی خودم گذشتم از خوشبختی بچه هامم میگذرم اشتباه کردی ، دوتا بچه داری برو اونا رو خوشبخت کن دست از سر بچه های من بردار با این کاری که تو انجام میدی آخرش سهراب یه بلایی سرت میاره نادر ، خانم جان گفت وقتی به بچه میگی بابات میخواد بدبختت کنه معلومه که یه بلایی سرش میاره چیکار به بچه ها داری ؟
مامان طوری داد زد که حس کردم ستونای خونه داره میلرزه داد میزد و من پشت در اشک میریختم ، یادم نمیاد تو این سالها از مامان دیده باشم که داد زده باشه .
با صدای بلند گفت من پای خوشبختی بچه هام وایستادم، شده به قیمت جون خودم شده به قسمت جون پسرت عمه جان ولی نمیذارم که خوشبخت نشن . صداشو آورد پایین تر و گفت نادر چرا نمیخوای قبول کنی که فاتحه خوندی به زندگیت؟ دوتا پسر داری که سهراب من عارش میاد اسم برادر روشون بزاره ، از سهراب من کوچیک ترن ولی خلافی نبوده که نکرده باشن کم مونده چند روز دیگه آدم بکشن برات ، تو اگر خیلی مردی برو بچه هاتو از کف خیابون جمع کن بعدشم گفت برو بیرون دیگه هم تو خونه من نیا ، بچه هاتم خواستی ببینی زنگ بزن بیان خونت حق نداری اینجا بیای .
بابا گفت واسه ازدواج اون دختره اجازه باباش لازم نیست مگه؟ مامان گفت اون دختره با ارث پدری من بزرگ شده ،قد کشیده . چند بار لقمه گذاشتی دهنش که حالا میخوای اجازه بدی واسه ازدواجش ؟ بابا خندید و گفت اینا رو برو به اونی که دخترتو میخواد عقد کنه بگو ، خانم جان گفت همینه که میگن زن ناقص العقله دیگه واسه همین کاراس
عمه ثریا گفت یکم حیا کنید ، بچه های کدوممون مثل سهراب شدن؟ تو این سن و سال مثل سهراب مرد شدن؟
بچه های ما هم مادر داشتن هم پدر ، نادر میخوای چیو ثابت کنی؟
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊**