سلام‌رفقا...👋🏻
میخوام‌واستون‌یه‌داستان‌بگم...📖
داستان‌ #شاهزاده‌خانوم...🧝🏻‍♀

میگه‌یه‌روزگاری...
یه‌شاهزاده‌خانومی‌بوده‌...
که‌وقت‌ازدواجش‌رسیده‌بوده‌... :))
این‌شاهزاده‌خانوم‌میگه...
من‌میخوام‌یه‌مسابقه‌بزارم‌
هر‌کس‌تو‌این‌مسابقه‌برنده‌بشه‌
با‌اون‌ازدواج‌میکنم...|💍|

شاهزاده‌خانوم...🧝🏻‍♀
اتاقش‌رو‌پر‌از‌چیز‌های‌زینتی‌میکنه‌
و‌خودش‌با‌یه‌لباس‌معمولی‌
گوشه‌ی‌اتاق‌میشینه...
بعد‌قرار‌میشه‌که‌خواستگار‌ها‌
هر‌کدوم‌وارد‌اتاق‌بشن‌و‌ 
وسایلی‌که‌تو‌اتاق‌هست‌
رو‌به‌خاطر‌بسپارن‌ و 
وقتی‌از‌اتاق‌خارج‌شدن‌
اون‌وسایل‌رو‌توی‌کاغذ‌بنویسن📝
و‌هر‌کس‌وسایل‌بیشتر‌ی‌رو‌بنویسه
برنده‌میشه...🥇

مسابقه‌شروع‌میشه‌و‌یکی‌پس‌از‌دیگری
خواستگار‌ها‌وارد‌اتاق‌میشن‌و‌هرکدوم‌
سعی‌میکنن‌وسایل‌بیشتری‌رو‌حفظ‌کنن

بعد‌از‌مسابقه‌شاهزاده‌خانوم‌
شروع‌میکنه‌به‌خوندن‌کاغذها
کاغذ‌ها‌رو‌یکی‌یکی‌با‌بی‌حوصلگی‌
میخونه‌و‌میخونه‌ومیخونه...
تا‌اینکه‌یه‌کاغذ‌نظرش‌روجلب‌میکنه
هر‌چی‌بیشتر‌از‌اون‌کاغذ‌میخونه
بیشتر‌ذوق‌‌میکنه...^^

تو‌اون‌کاغذ‌نوشته‌شده‌بود...↓
- شاهزاده‌خانوم...
من‌‌میدونم‌لیاقت‌شما‌رو‌ندارم... :(
ولی‌میخوام‌حرفِ‌دلم‌رو‌بزنم‌و‌بعد‌برم
راستش‌من‌زمانی‌که‌وارد‌اتاق‌شدم...
اونقدرمحو‌شما‌بودم‌‌که‌جز‌شما
هیچ‌چیزی‌‌رو‌توی‌اتاق‌ندیدم
راستش‌من‌اصلا‌نمیدونم‌تو‌اتاق‌شما
چی‌بود...ببخشید...خدانگهدار...-

اما‌شاهزاده‌خانوم‌گفت...
کجا...کجا...؟!
من‌با‌تو‌ازدواج‌میکنم...!!
من‌میخواستم‌ببینم‌تو‌این‌همه‌آدم...
یه‌نفر‌پیدا‌میشه‌که‌منو‌بخواد...؟!
یا‌همه‌منو‌بخاطر‌
زرق‌و‌برق‌هامیخوان...

آخه‌یه‌مردی‌که‌تو‌رو‌بخاطر‌
زرق‌و‌برق‌هات‌انتخاب‌کنه...
با‌دیدن‌زرق‌و‌برق‌های‌یه‌نفر‌دیگه
که‌یکم‌پررنگ‌تر‌و‌براق‌تر‌از‌تو‌باشه👀
تو‌رو‌رهامیکنه‌و‌میره‌سراغ‌‌اون...!!

يَٰٓأَيُّهَاٱلنَّبِىُّ‌قُل‌لِّأَزْوَٰجِكَ‌
وَبَنَاتِكَ‌وَنِسَآءِٱلْمُؤْمِنِينَ‌
يُدْنِينَ‌عَلَيْهِنَّ‌مِن‌جَلَٰبِيبِهِنَّ‌
ذَٰلِكَ‌أَدْنَىٰٓ‌أَن‌ #يُعْرَفْنَ‌ فَلَا‌
يُؤْذَيْنَ‌وَكَانَ‌ٱللَّهُ‌غَفُورًا‌رَّحِيمًا