_از اونجایی که خیلی مشخصه، عرض کردم بعدش که این خیلی هوشمندانه نبود و به طبع هوش خاصی هم برای فهمش نیاز نبود🗿😂
.
_بله درسته👌🏻
.
_لالایی؟🗿 من لالایی نذاشتم
.
_ @ida_bishamlu
.
_ https://eitaa.com/Chocolate2005/11109
این جریان مفصلی داره فقط بدون داره دوباره میخونه تا حق آلبوماشو که منیجرش بدون اطلاع فروخته بود بیاد دست خودش دوباره
_ https://eitaa.com/Chocolate2005/11078
سخت نبود که تا الان🤔خصوصا لیسنینگاش ک آبکی بود
.
_چه خوشی با هفت نفر ادم تو ی اتاق بیست و چارمتری😂💔
.
_🤣🤣🤣هیچکی ب جز همون عموم تاحالا نگفته بهم اینو😂
.
_شما بزرگواری، کارکشته چیه من اول راهم تازه😂💔ترم اولی تازه واردم
من با کنکور زبانم اومدم دانشگاه و هیچی هم تست و اینا نزدم براش فقط کلاس زبانمو جدی و مستمر ادامه دادم و ول نکردم
اگه تو خوابگاه به هرکی ی اتاق جدا میدادن دیگه با خوابگاه هیچ مشکلی نداشتم، حتی تا حدی فرصتم محسوب میشد:/
#خوابگاه
328.3K
It's the last thing you wanted,
It's the first thing I do:/
I tell you that I think I'm falling back in love with you:)
نشستم با والدینم دوساعت درمورد چندلر و زندگیش و فرندز حرف زدم و اوناهم خیلی قشنگ گوش دادن و همراهی کردن حتی از مطالبی که خودشون این چند روز خونده بودن راجبش بهم گفتن و احساس همدردی کردن و گفتن درک میکنیم که ناراحت شدی:/
#VisualBook
Motivation🇵🇸
نشستم با والدینم دوساعت درمورد چندلر و زندگیش و فرندز حرف زدم و اوناهم خیلی قشنگ گوش دادن و همراهی ک
بابام داشت میگفت ک طبیعیه، خودشم وقتی خسرو شکیبایی فقید از دنیا رفت خیلی ناراحت شده بوده:/
#VisualBook
Motivation🇵🇸
نشستم با والدینم دوساعت درمورد چندلر و زندگیش و فرندز حرف زدم و اوناهم خیلی قشنگ گوش دادن و همراهی ک
ادیتاشو به بابام نشون دادم حالا جفتمون میخوایم گریه کنیم:/
میگه: آخیی چه ادیتای تلخی🥲روحت شاد چندلر
مامانمم خییلی ناراحت شد ادیتارو دید، خودش رفته بود زندگی نامشو خونده بود دیروز البته:/
#VisualBook
تو جاده بودیم بابام به سوپری اشاره کرد گفت چیزی نمیخوای بخری؟ من گفتم نه!
فک کنم دیگه بزرگ شدم:/البته بهش نگفتم که دو دقیقه قبل اومدن هم چیپس خورده بودم هم بیسکوییت ترجیح دادم متشخص جلوه کنم🗿
هدایت شده از 🇵🇸بچه شبح خاکستری-
for: @Chocolate2005
from: @dazire
دو هفته از فوت امنیفایل گذشته بود.
هنوز حالت به شدت افتضاح بود... هنوز باورت نمیشد.
کلا تو حال خودت بودی.. هروقت که حالت خیلی بد میشد تو مسیر مدرسه راهنماییتون پیاده روی میکردی.
درست مثل همین امشب...!
هوا اون شب به طرز عجیب غریبی سرد بود؛ طوری که حتی از قطره های اشکت هم بخار بلند میشد!!
حس بدی داشتی برای همین تصمیم گرفتی زود برگردی.
وقتی چرخیدی تا راه اومده رو برگردی باد خیلی تندی یهو وزید و همون لحظه هم قطع شد.
به سمت خونه پا تند کردی. همش حس میکردی یه نفر داره تعقیبت میکنه.
بعد از چند دقیقه با صدای پایی که بهت نزدیک و نزدیک تر میشد مطمئن شدی که تنها نیستی!
نمیدونستی چیکار کنی و سرجات خشکت زده بود، صدای پا لحظه به لحظه نزدیک تر و سریع تر میشد.
بالاخره برگشتی تا پشت سرت رو نگاه کنی... اما چه برگشتنی!!
امینفایل درحالی که قلاده یه سگ دستش بود گفت: میدونستم یه نفر داره تعقییمون میکنه!
و گردنش رو بدون اینکه به بدنش حرکتی بده یه طور کامل چرخوند.
فکر میکردی عقلتو از دست دادی.. کاملا شکه بودی!
فقط صدای فریاد دلخراش یه مرد رو شنیدی و مثل تیری که شلیک بشه به سمت خونه دویدی. و تا اخر عمر با هیچکس درمورد اون شب حرفی نزدی.