eitaa logo
オレンジ色の春の花✨🍊
87 دنبال‌کننده
114 عکس
6 ویدیو
4 فایل
گربه💤:این همه حرف در مورد خون و خشونت منو مریض می‌کنه. کلاه‌دوز🎩: برای از بین بردن این حس توصیه می‌کنم چای بخوری Made by: Alex's girl 🌟🌻 جهت آشنایی https://eitaa.com/Citrus_aurantium_m/7
مشاهده در ایتا
دانلود
نینا ( آرت مال خودم نیست )
خب دوستان از اونجایی که برای پارت قبلی زیادی وقت تلف کردم به عنوان جبران پارت سوم رو زودتر میزارم 👈👉 @Citrus_aurantium_m 🍊
オレンジ色の春の花✨🍊
Part 2 از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بو
part 3 1/2 لحظات می‌گذشت اما طوفان حتی ذره ای رحم از خودش نشون نمی‌داد . از اونجایی که پنجره شکسته بود ، بارون حتی به داخل هم نفوذ کرده بود و جویبار نسبتا کوچیکی به سمت پله ها و پایینش ساخته بود ؛ تنها کاری که ادموند اون لحظه میتونست انجام بده ، نگاه کردن و جویبار و حسرت خوردن برای خونه‌اش بود. تا الان به هیچ چیز جز تلاش برای رسیدن به اتاق فکر نمی‌کرد ، اما حالا که کمی آروم گرفته بود ، میتونست این حسرت رو حس کنه. اینجا عمارتی بود ادموند از بچگی درش بزرگ شده بود ، و حالا قراره از اینجا فقط یه خرابه ی متروکه باقی بمونه. سرش رو به دیوار چسبوند ، دستش رو روی پل بینی و بعد چشم هاش کشید و اجازه داد آه کشیده ای از لبهاش خارج بشه. اون آدمی نبود که اجازه بده احساسات وارد سیاست کارش بشه ، اما الان ... احتمالا کمی شکسته بود . البته این چیزی نبود که اون میخواست . این اولویت ادموند نبود. اون الان فقط میخواست دخترش رو پیدا کنه . دستش رو روی زانو هاش گذاشت و بلند شد، حسرت ، ضعف ، غم ، این احساسات از مواردی نیستن که یه سانتیاگو فرصت درگیر شدن باهاش رو داشته باشه . انگار جهت باد هم تا حدی تغییر کرده بود. اونقدرا هم تاثیر گذار نبود اما برای ادموند همین هم یه غنیمت بود. سمت آوار رفت تا اونها رو کنار بزنه ، اول از در های شکسته و تیرآهن های جدا شده از سقف شروع کرد. این کار برای یه آدم دست تنها ، خسته و ضعیف شده غیر ممکن بود. اما اراده ی ادموند محکم‌تر از چیزی بود که بتونه اون رو مثل سایرین از پا بندازه ، و البته .... دی ان ای فوق پیشرفته ای که توی جسمش گردش میکرد هم به این تمایز کمک میکرد . بعد از اون نوبت به تیکه شیشه های خورد شده ی درشت تر رسید. باد همه ی اونها رو روی هم تلنبار کرده بود. بخش های از لباس گرونقیمت ادموند ، حالا با گل و لای پوشونده شده بود ، حتی جاهایی هم دیده میشد که پاره شده. قطره های عرق با قطره های بارونی که صورتش رو خیس میکرد مخلوط شده بود. نفس هاش منقطع شده بود و حتی هر از گاهی توی سینه اش حبس میشد . سنگینی هوا به قدر کافی نفس کشیدن رو سخت کرده بود ، و حالا جا به جا کردن اینهمه آوار باعث میشد تنفس یه امر غیر ممکن به نظر بیاد. از دید یه شخص از اون بیرون اینطور به نظر میومد که کار این مرد بزرگ تمومه ، اما ... واقعیت تفاوت هایی داشت . بدون شک جا به جا کردن اوار زمان و انرژی زیادی رو تلف کرد. اما ادموند ، نه چندان ساده ، اما از پسش براومد. دستش رو که سمت دستگیره ی در برد ، با حجم زیادی از حرارت مواجه شد ، تا جایی که با وجود تحمل بالایی که داشت ، ناخودآگاه دستش عقب کشیده شد . نسبتا بلند گفت $ لعنت بهش....... آه..... لعنتی ..... تازه فهمید چرا ایسی اون داخل گیر افتاده . زبونه ی قفل گیر کرده بود و در رو قفل کرده بود ، علاوه بر اون ، به علت گذشت زمان و آتیش سوزی اون دستگیره بشدت داغ شده بود. و از اونجایی که آوار کاملا جلوی در رو پوشونده بود ، حتی قطرات بارون هم نتونسته بودن به خنک شدن دستگیره کمک کنن. ادموند به دستش نگاه کرد و گفت $ به هر حال ..... فقط یه سوختگی کوچیکه ، نه ؟ پوزخند زد و ادامه داد $ البته که نمیشه بدون جراحت از اینجا برم ، جراحت نشونه ی تلاشه. یه تیکه از میلگرد های شکسته شده رو برداشت و سرش رو خم کرد. همون‌طور که میلگرد رو توی قفل در فرو می‌برد ، آروم دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. حرارت اون تیکه ی آهن حتی از روی دستکش چرمش پوستش رو میسوزوند. سعی کرد با نفس های عمیق درد رو درون خودش نگه داره. باید در رو باز کنه ..... هرجور که شده . خوش شانس بود که قبلا آموزش دیده چطور قفل ها رو باز کنه. با اینکه زمان زیادی نبرد ، اما توی همون زمان کم ، دست ادموند آسیب نه چندان خفیفی دید . اما خب ..... حتی درصدی براش اهمیت نداشت. دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد. درسته .... ایسی همونجا بود . شبیه بچه گنجشک کنار تخت توی خودش جمع شده بود و میلرزید. نفس راحتی کشید و با لحنی که ناخودآگاه خشک و سرد شده بود زمزمه کرد $ اینجا بودی .... لرزش بدن ایسی شدت گرفت. نمی‌دونست الان باید از چی بترسه . طوفان ....‌ یا این مرد ؟ از اینکه ادموند توی رو توی چنین موقعیتی پیدا کرده ، ترسیده و خجالت زده بود. تند تند کلمات رو پشت سر هم چید ¢ م....معذرت می‌خوام ..... میخواستم سریع بیام بیرون اما .... اما در قفل شده بود. من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره طوفان بشه ..... قسم می‌خوام قرار نبود اینجوری بشه... قس‍...‌ ادموند دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد ، جوری که از نظر ایسی شبیه یه دستور بود @Citrus_aurantium_m 🍊
オレンジ色の春の花✨🍊
Part 2 از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بو
2/2 $ عصبانی نیستم. اومدم ببرمت بیرون. بعدا در این مورد حرف می‌زنیم. سمت پنجره رفت تا اونجا رو چک کنه. خودش میتونست از اون ارتفاع پایین بپره ، اما با توجه به طوفان، ایسی برای این کار زیادی ریز جثه و سبک بود . باید فکرشو به کار مینداخت، اما صدای مردد ایسی مانع این شد که شروع به فکر کنه ¢ نمیشه رفت پایین..... اون پایین..... پر از چوب های شکسته و تیزه.... همینطور شیشه . من .... من سعی کردم اما... اگه بریم پایین.... می‌میریم. نگاه تیز ادموند به چشمهاش برخورد کرد ، انگار با نگاهش می‌گفت « وقتی دارم فکر میکنم ، لال بمون » ؛ و از نظر ایسی اون نگاه واقعا مرگبار بود ، برای همین ناخودآگاه سرش رو پایین انداخت و گفت ¢ ببخشید .. ادموند چشم هاش رو بست و زیر لب لعنتی نثار خودش کرد. واقعا باید نوع نگاهش رو در برابر این دختر عوض میکرد. نگاهی به چشمهای ایسی که از ترس گشاد شده بود و مردمکش می‌لرزید انداخت و آروم زمزمه کرد $ ازت عصبانی نیستم ایسی ، اونجوری نگاهم نکن . یه قدم جلوتر رفت تا بهتر بهش نگاه کنه . ایسی دست هاش رو توی سینه اش جمع کرده بود. ساق پای ظریفش انگار داشتن تحمل وزن بدنش رو از دست میدادن. مدام با انگشت هاش بازی میکرد و آب دهنش رو سخت قورت میداد. ادموند نفسش رو بیرون داد و همون‌طور که کتش رو در می آورد گفت $ بدجور می‌لرزی ، بخاطر سرماست یا ترس ؟ ایسی سرش رو پایین انداخت . انگار که تصمیم گرفته بود فعلا به پدر خونده ای که همیشه حتی از اسمش هم میترسید ، اعتماد کنه . زمزمه کرد ¢ سرده... ادموند که این رو یه فرصت در نظر گرفته بود سریع جواب داد $ البته که هست ، کاملا خیس شدی. امیدوارم مریض نشده باشی کت رو روی شونه ی ایسی انداخت و دورش پیچید $ اینو بپوش و خودت رو فعلا گرم کن . تا وقتی یه راهی برای خروج پیدا کنم . احساس امنیت کم کم روی ایسی تاثیر میزاشت و کمی آرومش کرده بود. حداقل این بود که این مرد فعلا میخواد نجاتش بده. زمزمه وار گفت ¢ اما ... شما هم خیس شدید ... ادموند لبخند محوی زد ، انقدر محو که ایسی اصلا شک داشت که این لبخنده یا نه $ نگران من نباش . من خوبم . اما بعد با جدیت دستور داد $ حالا قبل از اینکه باد چیزی رو داخل بیاره و بهت برخورد کنه برگرد همونجایی که نشسته بودی. زود باش ایسی بدون حرف اطاعت کرد و پشت تخت پناه گرفت ، با این تفاوت که حالا با نگاهش مدام ، پدر خونده اش رو دنبال میکرد. ادموند بی صدا دنبال راه حل برای خروج بود. تمام پنجره ها رو چک کرد ، هیچ کدوم قابلیت بیرون رفتن رو نداشتن. راه‌پله هم کاملا تخریب شده بود. دوباره زیر لب لعنت فرستاد و پلک هاش رو روی هم فشار داد ، مشت هاش رو هم به قدری محکم فشرد که درد دست سوخته اش دوباره شدت گرفت . اعتراف میکرد ترسیده. احساسی که توی این سی و چند سال به ندرت تجربه میکرد. وضعیت خودش به کنار ، چطور باید به ایسی می‌گفت آدمی که روش حساب بار کرده ، حالا خودش هم در مونده شده ؟ دستش رو توی موهاش فرو برد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه . بعد رفت تا اتاق ها رو چک کنه. به طرز عجیبی اتاق ایسی از تمام اتاق ها امن تر و سالم تر بود. فقط یه کار از دستش بر میومد ؛ یه قمار جدید .. به اتاقی که ایسی داخلش پناه گرفته بود برگشت و رو به روی ایسی ایستاد . سعی کرد مطمئن و محکم به نظر برسه و ترسش رو توی اعماق وجودش پنهان کنه . آزار دهنده بود که نمیتونست کسی رو محکوم کنه . با صدای اطمینان بخش گفت $ خیله خب بچه . شاید عجیب به نظر برسه ، اما همینجا صبر میکنیم . ترس دوباره توی وجود ایسی ریشه دووند ¢ اینجا ؟ ...... ولی ... ولی ... ادموند نزاشت ادامه بده $ این تنها چاره ای هست که داریم . تمام راه ها بدون هیچ شانسی به مرگ یکی از ما ختم میشه . اما توی این اتاق ، شانسی برای زنده خارج شدن‌ داریم ، پس همینجا میمونیم رو به روش زانو زد و دست کوچیک و یخ کرده‌اش رو توی دست آسیب دیده ی خودش مرد. سردی دست ایسی ، سوزشش رو تسکین میداد $ اینطور نیست که رهات کنم. ما اینجا میمونیم و من از تو محافظت میکنم. اما باید کمکم کنی. اینکار رو می‌کنی ایسی سانتیاگو ؟ ایسی به چشم های آبی پدرش زل زد . این مرد کسی نبود که از کسی کمک بگیره . پس .... پس نباید الان ناامیدش کنه . سعی کرد همون‌طور که پدرش هست ، خودش رو قابل اتکا نشون بده ¢ کمک میکنم ... دوباره لبخند محوی روی لب های ادموند نمایان شد $ خوبه دختر ، فقط لازمه هرکاری بهت میگم و بدون معطل کردن و چون و چرا انجام بدی. اینکار رو بکن ، و من تو رو از اینجا زنده و سالم بیرون میبرم. ایسی هم با اینکه ترسیده بود و بغض گلوش رو میفشرد ، لبخند کوچیکی زد ¢ باشه .. @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از صندوق پستی نینا
زیبا بوووود، بسی لذت بردیم🤝❤️ میتسوری یادته از چند سالگی مینوشتی؟ میخوام بدونم چقدر تجربه داری یعنی😁 ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ کانال: @Citrus_aurantium_m ⏰زمان: 16:18:23 سه‌شنبه 1403/05/16 IP: 89.199.204.127 Device: Chrome Mobile 124.0.0/Android 10
ممنوننن🥲✨✨✨✨💖💖💖💖
خب در مورد اینکه چقدر تجربه دارم ... دوازده سالم بود که اولین بار نویسندگیم رو امتحان کردم و خب خاکبسرم ... نمیتونید تصور چی بود ...
یعنی فقط بحث نوع نوشتنش نیست ها موضوعش هم واقعا سم بود ..
بعد دیگه ننوشتم تا وقتی که ۱۴ سالم شد اون موقع بود که وارد فندوم مارول شدم و دیدم خیلیا دارن فن فیک می‌نویسن
پی نوشت : اگه نمی‌دونید فن فیک چیه ، به سیر داستانی ای گفته میشه توسط یه نویسنده برای یه فیلم / سریال / انیمه / گیم / ... ، نوشته میشه
معمولا ارزش داستانی نداره و صرفا جهت فان نوشته میشه معمولا هم توش چیزای خوبی نوشته نمیشه 😭😂
به هر حال منم که کودکی بیش نبودم ، فن فیک خودمو شروع کردم و ...... خوشحالم که رفتم منهدمش کردم چون واقعا سمی بود ...