حالم بدِ تنهاییست؛
حالم چه دگرگون است ...
اندر دلِ ما انگار،
خونابه به دندون است...
هرکس که تورا پرسید ؛
حالَشْ تو بگو آخر ؟!
گویَش که نفس دارد .
اما، نه روان در بر ...
-فاطمهٖمکی-
۱۴۰۲/۶/۹
آغاز کردن، به معنای زندگی کردن است،
آغاز ِهرچیزی که میخواهد باشد .
زندگیِ راکد ، زندگی ای ست که در آن شروع وجود نداشته باشد .
پس تو! زمانی تصمیم به مردن میکنی که شروع کردن را تمام کنی ، مثلا حتی زمان هایی که شروع غصه خوردن را تمام میکنی ، به چشمانت اجازه ی اشک ریختن نمیدهی، به گیسوانت اجازه کوتاه شدن نمیدهی، به دهانت اجازه ی فریاد نمیدهی
این ها بدتر است ادمیزاد!
زندگی کن مرد حسابی .
_فاطمهٖمکی_
او کارش فرار کردن بود
همه چیزی که در زندگی قسمتش شده بود فرار کردن از همه چیز بود
او بلد نبود خوشحال باشد ، بلد نبود آرزویی جز فرار داشته باشد
او اصلا خودِ فرار بود !
تکه هایش را که میچسباندی به هم، چیزی جز فرار و ترک شدگی قسمتت نمیشد .
_فاطمهٖمکی_
+ غمم گین است ، نمیدانم چه در سر میگذرانم...
_چرا؟!
+چه سوال مسخره ایست؟! گویا سطح احمق بودنت بالا رفته است !
اگر میدانستم چم است که آنقدر چم نبود مرد حسابی:)
_گاهی گویی تمام آسمان و زمان ریسمان میبافند و ریسمان را دورت گره میزنند و پرتت میکنند در جایی دور... و تورا از خود دور میکنند .
گویی تمام آنچه برایش رنج میکشی ، دقیقا چیز هایی ست که تو خرابشان نکردی !
گویی پرتاب میشوی میان یک تنگ بلور .
_فاطمهمکی_
جناب!
سکوت که میکنید ، ما گمان میکنیم حرفی برای گفتن ندارید .
چه میدانیم در مغز نابالغتان پر از سخنان گوهر بار است؟!
لب باز کن مومن ،
حرف بزن .
حرف بزن که هرچی میکشیم از سخن نگفتن است ...
-فاطمهٖمکی-
وقتی غرق خدا بشی
وقتی فرو بری تو اون جلد قشنگش
وقتی به اون همه چیز بودنش فکر کنی ،
وقتی برسی به اون همه ی همه ی همه ی خوب بودنش ، میفهمی هرچیزی بجز اون بچه بازی ای بیش نیست:)
ادم یه وقتایی گریش میگیره از قشنگی خدا:)
چقد قشنگی تو اخه:)!؟