eitaa logo
| مَعْبــَـــــــ🌴ــــــرْ |    
313 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
34 فایل
〰〰𝓜𝓐𝓑𝓐𝓡〰〰 〰〰
مشاهده در ایتا
دانلود
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪُلی گشت شهید بہ شهید ، تابوت بہ تابوت ؛ بالاخره جوونشو پیدا ڪرد بعد از سی سال. این همہ زن و مرد اینجان واسه بدرقہ ، ولی ڪی میدونہ تو دلش چہ خبره ؟ ڪی حالشو میفهمہ ؟ اما من یاد تُ افتادم ... وقتی تڪ و تنها رفتی بالای سرعلی اڪبرت وقتی بهت میخندیدن ، وقتی نای بلند شدن نداشتی ، وقتی صدا زدی جوانان بنی هاشم بیایید ...💔 🌷
4_5767181569949172166.mp3
5.97M
💐میروم شلمچه به عشق دیدن تو ای عزیز مادر به من بگو کجایی؟ 🕊به مناسبت ورود پیکر مطهر 44شهید تازه تفحص شده 20 تیر ماه مرز شلمچه 🍃🌹
خیلی ها را صدا می زنند امـّا تنها عده ای می شنوند! 🍃🌹
📝دلنوشته یکی از زائران شهدای تازه تفحص شده در مرز شلمچه ای شهید عزیز همه خوانندگان این متن را به کربلا برسان ... وعده ما اربعین ٫کربلا ۹۸/۴/۲۰شلمچه
کلاه‌هائی که وظیفه‌ام را به زندگی سنگین‌تر می‌کند! چه جمجمه‌هائی داخل این کلاه‌ها سوراخ شد، تا من و تو امنیت داشته باشیم...
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 پاسخ حضرت آقا بہ ڪسانی ڪہ بہ دنبال بی حجابی هستند . 🌸 #بانوی_خوب_سرزمینم 🌸 پروانہ های بی پر ، پرواز نمےڪنند . #پیشنهاد_ویژه_دانلود 👌
1_45876767.mp3
1.08M
🔴 نواهای ماندگار به یاد شب های جبهه‌ 💠 حاج صادق آهنگران 🌴 مثنوی زیبای سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه‌ها یادش بخیر 😭
‍ 🌹✔️ دیگر نیازی به صابون نبود شهید مسعود شادکام یک شب بیدار شدم دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولا" صابون در دستشویی نبود کورمال کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن های تغذیه قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم😔 رفتم داخل. زیر نور مهتاب چهره ملتهب و گریان و دستان به التماس🙏 بلنده شده مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله گریه مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تند تند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می خواند و اشک میریخت.😔😭 دیگر نیازی به صابون نبود شسته شده بودم و پاک ...!!!
این دسته گل تقدیم به تک تک شما عــزیــــــزان میلاد امام رضا (ع) پیشاپیش بر شما مبارک😊
. . . • من از ، فقط چشم‌هایش را یادم می‌اید که همیشه بود... من را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شده، اولین چیزی که گفتم این بود که:« بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌‌خوابد،‌ خستگی‌اش درمی‌آید». • هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌شدنی که می‌گذشت، به ثانیه‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، ‌فاطمه!» این روزها به خودم می‌گویم: « دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.» • اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه‌ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:‌ « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می‌دانم.» .... فکر می‌کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه‌آمیز است. • احساسم این بود که را برده‌اند و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه می‌کردم. می‌گفتم: « باز تو دوان‌‌دوان رفتی و من دارم پشت‌ سرت می‌ایم،‌ چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند شده و ندارد. اصلاً‌ فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده باشد. . . . روحشان شاد و یادشان گرامیباد . 🌹_____🌺______🌹