❣
🔻 حرمت لباس سبز
صبح روز ٢٣ تير ١٣٦١ بعداز يك شبِ سخت و جانكاه بهمراه درگيری شديد با نيروهای عراقی و تلفات چشمگير نيروهای گردان انشراح سپاه آغاجاری بعلت برخورد با ميدان مين، عراقی ها با آگاهی از توان ضعيف شده ما شروع به جمع آوری نيروهای بجا مانده گردان با تك تيراندازها كردند!
عده ايی از دوستانِ زخمی و گاهاً سالم، پشت يك تپه جمع شدند...
علي موسوی خاص با لباس فرم لباس در جمع دوستان حاضر بود
كم كم بوی اسارت به مشام مي رسيد،
همگي به علی پيشنهاد كردند لباس فرم ت رو از تن خارج كن يا حداقل آرم سپاه رو از روی جيب ت بكَن...
قبول نكرد!
در جواب گفت:
من بخاطر اين لباس زحمت زيادی كشيدم و حاضر نيستم از تنم درش بيارم...
از دوستان جدا شد
و خودش رو به ميدان مين رساند تا بلكه با توان بالايی كه در رزم داشت بتواند مين رو كه در تيرس تيربار و ديد تك تيراندازهای دشمن بود رو رد كنه...
يكباره شروع بدويدن كرد
خيلی سريع با حركات زيگزاگ عرض چند ده متری ميدان مين رو گذراند...
فقط چند ثانيه مانده بود تا ميدان مين رو رد كنه و خودش رو به سنگر تانكی كه انتهای ميدان مين بود، برساند
گامهای آخر بود
علی به انتهای ميدان مين رسيد
شايد درهمان حال نفسی راحت كشيد كه بالاخره موفق شدم...
ناگهان تك تيرانداز نانجيب سر علی را نشانه گرفت و شليك كرد و تير دقيقاً به سر علی خورد و از چشمش خارج شد
. . . و علی با صورت در آخر ميدان بزمين خورد و روحش ملكوتی شد.
روحش شاد
🌷
nuhe-emam-hasan (1).mp3
9.58M
🎶 زمینه
تو منو رها کنی کجا برم امامحسن ...
#کربلایی_حسین_طاهری
🕸🌵...
: )
پاداشِدلبریدن،ازدنیا🌏
میدونےچیهـ؟
ن!←چیهـ ؟
آغوشِخداس😌....
دنیا جاۍ #ماندن نیستـ
بھ چگونه رفتنتـ🥀
فڪر ڪن !
مُردن یا #شهادتـ♥
🍃🌸🍃
🦋 @majles_e_shohada 🦋
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید
🍂
🔻یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم 😢
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطکر پلونیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه..... 🤔
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری.... 🙄
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی😉
🌷