دورهمی2💞
❤️❤️ #آرامش چشمام میسوخت و برای لحظه ای خواب، در یک شب خانواده ام رو از دست دادم و در یک شب آرا
🍃🍃🍃🌸🍃
#آرامش
-برو هر بلایی دوست داری سرم بیار.بزن تموم استخونام رو بشکن.من نمیگم زنده ام بذار فقط به حال خودم بذار.دوست ندارم تصویری که ازت داشتم نابود بشه.نمیخوام این هیولا رو ببینم. نمیخوام به خودم اعتراف کنم که یه هیولا رو دوست داشتم. نمیخوام آخرین تصویرم تصویر یه قاتل باشه. نمیخوام به احساس خودم شک کنم و همه چی رو دروغ حس کنم.
عقب تر رفت و همون طور که چشماش رو بسته بود ادامه داد:
-نمیشناسمت و دیگه نگاهت نمیکنم. هر بلایی سرم بیاری چشمامو باز نمیکنم.نمیخوام و نمیتونم. نمیخوام ببینمت.از اینجا برو نمیخوام تصوير امنیتم از بین بره. هر کاری دوست داری بکن ولی دیگه نگات نمیکنم. چشمام رو به یه قاتل نمیبندم.
هر کلمه اش آتش درونم رو فعال تر میکرد و مغزم رو آشوبتر, دست خودم نبود اما تنها کاری که ازم بر اومد تا دیگه حرف نزنه رو اجرا کردم. وقتی سکوت کرد دستم رو پایین آوردم. دستم میسوخت و گونه لعنتیش سرد بود. ضرب سیلی ام خیلی زیاد نبود لحظه ای مکث کرد و بالاخره سر چرخوند و چشماش رو باز کرد. باز کردن چشمش همانا و چکیدن قطره ای اشک همانا, نی نی نگاهش دستم رو شکوند و دستی که به صورتش سیلی زده بود آتش گرفت. چشمای وحشیش رو به من دوخت.,با نگاه سردی خیره ام شد و صورتم رو کنکاش کرد و در آخر با جمله ای که گفت مغزم رو ترکوند:
-تموم شد. کسی که دارم نگاش میکنم فقط یه جگواره. یه هیو لاست. تصویر اون مردی که امنیتت بود رو تا ابد توی ذهنت حک کن آرامش چون اون آدم مرد و تموم شد.
نفس عمیقی کشید و با لحن کشنده تری باز هم خیره در چشمای من اما
خطاب به خودش گفت:
-کسی که مقابلمه فقط یه ظالم بیرحمه و من به این ظالم هیچ حسی ندارم.دیگه میتونی خوب نگاش کنی آرامش.چون چیزی این وسط نیست! فقط سکوت کردم.چشماش..چشماش دیگه آروم نبود. واقعا تموم شد.خیره به چشماش با لحن قاطعی گفتم:
-من قراره بکشمت پس باید زنده بمونی و با دست های من جلوی پدرت بمیری، ترسش رو حس کردم اما بی توجه به حسش بلند شده و از انبار بیرون زدم. فرار کردم.
**آرامش
چقدر این کلمه در زندگی من مورد استفاده قرار گرفت.محبوس بودم. زندانی بودم. اون هم به جرم بیگناهی. از خودم از خونی که توی رگهام بودم بدم می اومد. نه به خاطر حامی...که دیگه حامی ای نبود. بخاطر خودم. چون فکر اينکه دختر یه قاتلم حالم رو بهم میزد. احساسی که کشته شده و دلی که شکسته شده بود. لب مرز ایستاده بودم. بهش حق میدادم. درک میکردم که بیست سال نقشه انتقام کشیده و بخاطر اون زنده است اما گناه من چی بود؟؟وقتی میدیدمش قلب شکسته ام بی جنبه میشد و التماسش میکرد که بغلم کن. من مطمئن بودم دیگه تو زندگی این آدم جایی ندارم و چقدر دلم به حال احساس خودم میسوخت که هنوزم احمقانه در پی چشماش میرفت. هوای سرد بدنم رو به لرزه انداخت و مسیح و پارسا وقتی متوجه لرزشم شدن با عجله و قدم های تندتری تا عمارت همراهیم کردن. وقتی قدم به درون عمارت گذاشتم گرمای مطبوعی به گونه هام خورد و سردی بدنم رو کاست.کف دست هام رو به هم سابیدم و خودم رو تکون مختصری دادم. از گوشه چشم متوجه بانو و دختر ها شدم. سر بلند کرده لبخند کوچکی زدم و بیتوجه به نگاه مغموم و گرفتشون سری تکون دادم. بعد از یک هفته اسارت در انبار به اینجا احضار شدم. مسیح با شرمندگی به پله ها اشاره کرد و من فقط سری تکون دادم و با قدم های کوتاهی وارد راه پله شدم. وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم دستی به قلبم کشیدم. نفسام ریلکس شد و بعد به آرومی ضربه ای به در زدم. همه چیز مثل سابق بود. صدای "بیا تو" گفتنش هنوزم قلبم رو میلرزوند. دستگیره رو کشیده و وارد اتاق شدم. توقع داشتم مثل هميشه مقابل پنجره پیداش کنم اما پشت میزش نشسته و به لپ تاپ مقابلش خیره شده بود.ارتعاشی به تار های صوتیم داد و گفتم:
-سلام. مسخره بود اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حتی دیگه سر هم تکون نداد. کاملا عوض شده بود. نگاهش خیره به لپ تاپ مقابلش بود و من کمی اين پا و اون پا کردم که بالاخره پوزخندی زد و گفت:
-پدر عزیزت رگ محبتش گل کرده و گفته هر چیزی که بخوام بهم میده تا تو رو بهش تحویل بدم.
حتی با اینکه هنوز ندیده بودمش اما شدیدا حالم ازش بهم میخورد. پدر؟ پدر من فقط بابا رضا بود و بس. پاسخی نداده و فقط به مقابلم خیره شدم که با مسخرگی ادامه داد:
-گفته همه ثروتو مکنتش رو بهم میده. هر چیزی که داره و نداره رو به اسمم میزنه تا تو رو بهش بدم. نگاهش کردم اما نگاه اون به مقابلش بود و با استهزا گفت:
-حتی گفته حاضره بیاد و به جای تو هر بلایی رو تحمل کنه. فکر کنم عذاب وجدان داره و به هر دری میزنه تا گمشده اش رو صحیح و سالم برگردونه. هوم؟
پاسخی نداده و نگاه از لپ تاپ گرفت و به من دوخت و به سردی گفت:
-تو چی فکر میکنی دختر همایون؟
فقط نگاهش کردم چند لحظه ای صورتم رو کنکاش کرد و از پشت میزش بلند شد و گفت:
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴سرنوشت جوانی که زنده زنده دفن شد😳
پسره میخواد ببینه تو قبر چی میگذره به دوستاش میگه زنده زنده دفنش کنن وقتی دفنش میکنن اتفاق وحشتناکی میفته که کلیپشو ضبط کرده 😰🔞🔥
خودتون ببینید چی میشه👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1230831790Cd3fb6c6482
تاکید میکنم زیر 18 سال نبینه لطفاً🔞🚷 ❌
هدایت شده از تبلیغات دلدار
🚨 #فوووووری #الله_اکبر😳😱
خورده شدن انسان توسط شیر جلوی چشم همه😭😳😱
وای خدا زن و بچشو😭
🎥کلیپ کاملش اینجاس دلشو داری ببین👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1230831790Cd3fb6c6482
زیر ۱۸ سال و بیماران قلبی نبینن❌🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ꪶⅈ𝕜ꫀ 𝓒ꪖₘₘꫀₙₜ ડꪖꪜꫀ ડꫝꪖ𝕣ꫀ
♥️🍃
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را ...
❤️
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
دنبال یه عینک آفتابی😎اورجینال 💯و قیمت مناسب میگردی؟
هرمدل عینکی که بخوای اینجا داریم👌
زنانه 🧕مردانه🤵♂ بچه گانه🙎♀
با کلی آموزشهای خفن درمورد عینک😎
و ضمانت مرجوعی ❌
مستقیم از واردکننده بخر😎
سنجاق کانال رو نبینی ضررکردی👇
https://eitaa.com/joinchat/3620733303C81a59a51ed
.
هدایت شده از تبلیغات دلدار
شب زایمانم رسیده بود و شوهرم حسابی داشت به خودش میرسید خیلی برام عجیب بود چون به ندرت حموم میرفت،میگفت وقتی بچه به دنیا میاد میخوام تمیز باشم،
من درد میکشیدم و توی رویاهام لحظه ی بغل کردن بچه رو میدیدم ،
بعد از زایمانم یه ساعت گذشت از شوهرم خبری نشد دوساعت گذشت ولی خبری نشد....هرچی از مادرشوهرم میپرسیدم ،با بهونه ردم میکرد
ساعت ۶صبح بود که #همسایه مون خبر برام آورد شوهرت....👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9