شب بود و باد شدیدی همراه با گرد و غبار می وزید ، عزیز اسب خود را کنار چشمه ای بست و وارد بنای نیمه ساخت شد، صبح برخواست و دست به کمر ایستاد و مناظر اطراف بنا را نگاه کرد، میدانست آنجا آباد خواهد شد، با دستان خود و همت پر آوازه اش ....
سالها از آبادانی عزیز آباد میگذشت و مردم در اطراف بنای عزیز آقا زندگی میکردند، یک روز که زندگی زیبا بود ، زمین نفس کشید و همه چیز را در دهان خود جای داد، عزیز رفت و قلعه ی آباد شده ی او دوباره فرو ریخت ....
باد شدیدی میوزید ....
دهہ شصتےها
@dahee60
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکمی خاطره بازی کنیم و شاید بغص و شایدهم اشک چشم
دهہ شصتےها
@dahee60
کاش میشد، یک صبح
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید :
با دستِ پُر آمدهام، با لبخند
با قلب هایی آکنده از عشق های واقعی
از آن سوی دوست داشتن ها آمدهام بمانم و هرگز نروم ...!
دهہ شصتےها
@dahee60
یادش بخیر عینک سه بُعدیهای زمان بچگی ما این دوربینای سوغات مکه بود!😊
دهہ شصتےها
@dahee60