می گویند آدم ها در کودکی نیاز دارند کسی از آنها مراقبت کند، اما من می گویم آدمها هر چه بزرگتر میشوند بیشتر نیاز دارند کسی را داشته باشند که هر وقت روزگار روی سرشان آوار شد بتوانند سرشان را روی زانوان کسی بگذارند و چی بهتر از زانوهای مادربزرگ، یا در پیچ وخم ترسناک دنیا، به آغوش امنی پناه ببرند و چه آغوشی امن تر از آغوش مادر، در بزرگسالی است که آدم نیاز دارد کسی را مثل پدر یا پدربزرگ مثل کوه، پشتش داشته باشد که همیشه دلش قرص بماند. مادربزرگم، ننه قمر را وقتی کودک بودم از دست دادم و ایکاش بود و الان برایش چای دبش میریختم و با هم میخوردیم و با اون لهجه شیرین اصفهانی اش میگفت ننه عاقبت بخیر بشی، وقت نمازش کنار سجاده اش مینشستم و نگاهش میکردم و میگفتم ننه جان دو رکعت نماز جعفر طیار هم برای گشایش کار من بخوان که سخت گیر کرده ام در پیچ و خم زمانه... با اینکه بچه بودم اما یادم هست دستهایش همیشه گره خورده بود به تسبیح و ذکر یا رب یا رب میگفت. چایی رو همیشه داغ داغ دوست میداشت و همیشه با نعلبکی مخصوص خودش چای میخورد. آخ که چقدر امروز دلتنگت شدم ...
دهہ شصتےها
@dahee60
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
دهہ شصتےها
@dahee60
به نظرم از روزی که گل کوچیک تو کوچه و صدای برخورد توپ دولایه پلاستیکی به دیوار فراموش شد جمعه هامون حالش بد شد.
دهہ شصتےها
@dahee60