eitaa logo
دهـہ شصتے ها
12هزار دنبال‌کننده
23.8هزار عکس
8.1هزار ویدیو
29 فایل
گذری بر دوران ڪودڪی ارسال خاطرات و عکسهاتون😍 @Parham22
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا یه دونه ازین خونه ها😍 دهہ شصتےها @dahee60
نفس در این خانه ها بند نمی آید‌‌ اینجا آرام میگیری... صاحبخانه مهربان است‌، پله، راه دارد به خانه همسایه‌‌ بوی کاهگل می آید شمعدانی کنار حوض ساکن شده،همسایه ماهی ها‌ اینجا زندگی بوی زندگی میدهد‌ اینجا خانه قدیمی است..‌ نفس در این خانه ها بند نمی آید... دهہ شصتےها @dahee60
واقعا چجوری با این تیپا، مخ ما رو میزدین؟😬 ‌ دهہ شصتےها @dahee60
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌فیلم «جنگ با گلوله برفی» که برادران لومیر سال ۱۸۹۶ در فرانسه گرفتند، رنگی شده و با سرعت و کیفیت اصلاح شده، منتشر شده. خیلی خوبه :) دوچرخه سواره از همون راهی که اومده بود برگشت :)))) دهہ شصتےها @dahee60
روزهای کودکی،روزهای بی‌خیالی بودند. روزهای عاری از دلواپسی،روزهایی‌که هنوز آوار گذشته‌ ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی‌کرده اند ... روزهایی که دیگر هرگز تکرار نخواهند شد .... دهہ شصتےها @dahee60
غصّه هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! انگار فقط قصّه است و بس شاد زندگی کنید قدر لحظه ها را بدانيد! زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم دهہ شصتےها @dahee60
برا بچه های دهه ۶۰ از سختی های زندگی حرف نزنید اونا تا این و نشون نمیدادن از مداد جدید خبری نبود !! دهہ شصتےها @dahee60
بازی نور و سایه روی فرش لاکی😍❤ دهہ شصتےها @dahee60
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_پانزده اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بابام حتی زحمت ندادب
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم امیر برام خواستگارامده بابام راضیه،امیرمکث کوتاهی کردگفت کیه؟گفتم ابوالفضل بهو دادزدچی!؟بعدزیرلب چندتافحش نثارش کردگفت چطورجرات کرده وقتی میدونه من میخوامت گفتم ابوالفضل میدونه گفت اره خودم بهش گفتم..گفتم میخوای چکارکنی گفت شماره بابات روبده باید باهاش حرف بزنم..گفتم میشه چندروز صبرکنی اگرنتونستم خودم این موضوع حل کنم بعدش توبه بابام زنگ بزن خلاصه بابدبختی امیرراضی کردم فعلا کاری نکنه..اون روز وقتی برگشتم خونه مامانم داشت تلفنی بایکی حرف میزد انقدرخوشحال بودکه فقط میخندید..میگفت ایشالله همه ی جوانهاخوشبخت بشن..بدون اینکه بهش سلام کنم رفتم تواتاقم،ده دقیقه بعدش صدام کردگفت بیاناهارت بخور گفتم سیرم ونرفتم بیرون..مامانم خودش امدپیشم گفت چته؟انگارناراحتی؟!زبونتم که موش خورده سلام نکردی،گفتم خوبم فقط خسته ام..مامانم گفت فعلا مجبورم نازت بکشم..گفتم اره میدونم مجبوری چون زیادمهمونتون نیستم میخوایدبه زورشوهرم بدید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌ ┅┅┄┄❥┄┄┅┅
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_شانزده اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. دیگه نتونستم تحمل کن
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. مامانم یکی زد روپاش گفت دوباره این شیمادهن لق بازی دراورد..گفتم نه دیشب حرفاتون روشنیدم ولی بدون من زن ابوالفضل نمیشم ازش بدم میاد مامانم گفت چشه بدبخت پسربه این خوبی ازخداتم باشه، گفتم همین امشب به گوهرخانم زنگبزن بگو شیرین راضی نیست وبرای پسرشون فکریه دختردیگه باشن..مامانم گفت بابات صلاحت بهترمیدونه وماراضی هستیم توام بایدقبول کنی تاهمین الانشم دیرشده خواهرت هم سن تو بودیه بچه ام داشت..بحث کردن باپدرومادرم بی فایده بود تصمیم گرفتم باخود ابوالفضل حرفبزنم وبهش بگم راضی به این وصلت نیستم..فرداش وقتی ازمدرسه برمیگشتم رفتم محل کار ابوالفضل،اون موقع تویه تعمیرگاه ماشین کارمیکردازدوردیدمش داشت بایه مشتری صحبت میکرد..منتظرموندم تاسرش خلوت بشه..وقتی موقعیت جورشدرفتم جلوبهش سلام کردم..بادیدنم حسابی جاخوردجواب سلامم بالبخند دادگفت:شمااینجاچکارمیکنی؟انگارازوقتی خواستگاری کرده بود روش بازشده بود..گفتم میخوام باهات صحبت کنم..گفت الان نمیشه برو خونه غروب بیا پارک دورمیدون.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌ ┅┅┄┄❥┄┄┅┅
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا