دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_هفده اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. مامانم یکی زد روپاش گف
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هجده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
ابوالفضل الان نمیشه برو خونه غروب بیا پارک دورمیدون،گفتم باشه ازش خداحافظی کردم..توراه به امیرزنگ زدم یه کم باهاش صحبت کردم امابهش نگفتم باابوالفضل قراردارم فقط بهش گفتم به مامانم گفتم مخالفم قرارباپدرم صحبت کنه،امیرگفت اگربه حرفت گوش ندادن بهم خبربده باپدرت صحبت کنم..غروب به هوای دیدن یکی ازدوستام ازخونه امدم بیرون..من زودترازابوالفضل رسیده بودم،نیم ساعتی منتظرش موندم تاتشریف اورد..وقتی ازدورکه دیدمش شوکه شدم!!انگارمیخواست بره عروسی لباس پلوخوریش روپوشیده بودویه شاخه گل رزم تودستش بود..بهم که نزدیک شدگل بهم دادگفت گل برای گل چطوری عزیزم؟تودلم گفتم پسره پروفکرمیکنه امدم براش دلبری کنم یاازعشق دوست داشتنم براش حرفبزنم!!وقتی نشستیم روصندلی دستش انداخت پشتم منم سریع خودم جمع جورکردم یه کم ازش فاصله گرفتم بدون مقدمه چینی الکی بهش گفتم میخوام راجع به خواستگاریت باهات حرف بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_هجده اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. ابوالفضل الان نمیشه بر
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نوزده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بهش گفتم میخوام راجع به خواستگاریت باهات حرف بزنم..ابروش انداخت بالاگفت بفرمایید؟!گفتم ببینیدتوخوب بودن شماشکی نیست ارزو هردختریه بایه پسرکاری وسالم ازدواج کنه تاکنارش به ارامش برسه..پریدوسط حرفم گفت خب خداروشکر قسمت شماشده!!به حرفش توجهی نکردم گفتم راستش روبخواید من وشمابه دردهم نمیخوریم چون من عاشق یکی دیگه هستم..چشماش گردکردگفت چی نشنیدم یکباردیگه تکرارکن!گفتم کنارمن خوشبخت نمیشی چون دلم باتونیست..ازعصبانیت صورتش قرمزشده بودگفت اهان فهمیدم عاشق اون بچه تهرونی شدی!! ولی کورخوندی من نمیذارم مال اون بشی چون چندساله من میخوامت گفتم خواستن یکطرفه شماارزشی نداره به هرحال من امدم صادقانه حرف دلم بهتون زدم،از جاش بلند شد گفت تو خیلی بیخود کردی فکر کردی اجازه میدم یکی نیومده صاحبت بشه فکر اون بچه تهرونی ازسرت بیرون کن تو باید مال من بشی اگر با زبون خوش نشه حتما با زور مجبورت میکنم...
┅┅┄┄❥┄┄┅┅
385.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اون روزایی که خونه مادربزرگ جمع میشدیم....🥺✨
دهہ شصتےها
@dahee60
قدر زندگی در کنار خانواده تون رو بدونید! مخصوصا اونجاها که یکی صداتون میکنه:
پاشو بیا سر سفره،
چایی میخوری برات بیارم؟
میوه میخوری؟
خانواده خیلی مهمه
دهہ شصتےها
@dahee60
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن وقت که بچه بودیم و دلمان میخواست بزرگ شویم، کسی نبود به ما بفهماند بزرگ شدن معنایش تنها این نیست که اجازه داری بیدار بمانی و فیلم آخر شب را هم ببینی...!
کسی نبود راستش را بگوید...که بزرگ شدن یعنی دیگر نتوانی در آغوش مادرت زار بزنی، بدون این که نگرانش کنی...یعنی دردهایت بیشتر از تمام شدن پفک و قهر کردن بچه همکلاسی باشد...که یعنی بزرگ شدن روبرو شدن با صورت زشت و واقعی زندگی است، که تمام تلخی ها را تف می کند توی صورت بی دفاعت...بزرگ شدن یعنی خستگی، تنهایی، مهاجرت، حصر، شب گردی از ترس خوابیدن و کابوس دیدن، بیکسی، بیکسی، بیکسی...!
نه، کسی نبود به ما بگوید بزرگ شدن یعنی زوال تمام کسانی که دوستشان داری...یعنی تمام شدن پدربزرگ و مادربزرگ، یعنی بی پدر و مادر شدن...یعنی مرگ ستاره های آسمان دلت...یعنی تمام شدن آرزوهات...!
کسی نبود، و ما آرزویمان این شد که بزرگ شویم...و چه معادله دردناکی که از همه آرزوهای عمرمان همین یکی برآورده شد، همین یکی که دستاوردش کمی لبخند و بسیاری دلتنگی و درد بود ....
دهہ شصتےها
@dahee60
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عطر روزهای قدیم…
وقتی عشق توی یک چمدون جمع میشد❤️
دهہ شصتےها
@dahee60
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدوما رو تو خونه تون داشتین؟
وسایل قدیمی که باهاشون زندگی کردیم ازشون استفاده کردیم شدن نوستالژی هامون 🥲
دهہ شصتےها
@dahee60
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیده بودیم جای زخمها میمونه ولی فکر نمیکردم یک رسم قدیمی باعث بشه جای بعضی غمها هم به یادگار بمونه!
دهہ شصتےها
@dahee60
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاییز برای من همیشه بوی چای تازهدم مادر را میدهد… کنار بخاری نفتی، با هیاهوی رفتن به مدرسه و دل پر از خاطره… 🍂💞
دهہ شصتےها
@dahee60