1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😊اتوبوس شرکت واحد در تهران، سال ۱۳۵۶
@Nostalgic_tv
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_دو اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. هنگ بودم این عوضی ش
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_سه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
اون شب گذشت فرداش به امیرزنگزدم جریان براش تعریف کردم..امیرگفت من فردامیام شهرتون باپدرت صحبت میکنم..ثانیه به ثانیه اون روزهاباعذاب برام میگذشت استرس بدی داشتم ولی امیرمدام دلداریم میدادمیگفت من درستش میکنم تونگران نباش..فرداش چون میدونستم امیر داره میاد نرفتم مدرسه..وقتی رسید بهم زنگ زد گفت پدرت ساعت چند میاد ناهار گفتم اصولاساعت۲خونست..پدرم اون روزیه کم زودترامدخونه منم به امیرخبردادم..زنگ درکه زدن مثل فنرازجام پریدم رفتم تو اشپزخونه خیلی سعی میکردم ریلکس باشم ولی نمیتونستم انگارتودلم رخت میشستن مامانم که متوجه اشفتگیم شده بودگفت شیرین!!معلوم هست چته؟همون موقع صدای شیما پیچید تو خونه گفت بابادوست داداش علی امده جلوی درکارت داره.. بابام باتعجب گفت کدوم دوستش شیماگفت اقاامیر،بابام گفت تعارف کن بیادتو بعدبه مامانم گفت این اینجاچکارمیکنه..امیروقتی امدتوباپدرم خوش بش کوتاهی کردکنارش نشست وگفت شرمنده حاجی مزاحمتون شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_سه اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. اون شب گذشت فرداش ب
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_چهار
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
امیر گفت شرمنده حاجی مزاحمتون شدم.بابام گفت خوش امدی کاش خبر میدادی به علی هم میگفتم بیاد..امیر گفت با شما کار دارم انشالله بعداخدمت علی هم میرسم،من از استرس تو اشپزخونه راه میرفتم صلوات میفرستادم..مامانم و شیما هم که حس کنجکاویشون گل کرده بود رفتن توحال روبه روی امیرنشستن..امیر یه سرفه ای کرد بعد از صاف کردن سینه اش گفت راستش بخواید من برای امرخیرامدم البته میدونم هرچیزی یه ادابی داره ولی من اول امدم باهاتون درمیان بذارم تابعدباخانوادم مزاحمتون بشم…بابام گفت خیره انشالله بفرمایید..امیرمکث کوتاهی کردگفت امدم خواستگاری شیرین خانم وچون میدونم خواستگار داره باعجله امدم،بابام گفت شماازکجامیدونیدشیرین خواستگارداره،علی بهتون چیزی گفته،گفت نه شیرین بهم گفته،وای خدا کاش اسم منو نمیاورد قلبم داشت ازجاش کنده میشد..بابام بالحن بدی گفت چی !شیرین؟!متوجه نشدم!چراشیرین بایدبه شمابگه خواستگارداره که شماعجله ای بیایدخواستگاریش!یهوسکوت مطلق حکم فرماشدومن عملا داشتم سکته میکردم ...
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅