ما اون دوتا موجود ترسناک رو بخاطر اون خانوم مهربونِ وسط تحمل میکردیم 😅
دهہ شصتےها
@dahee60
این ماژیڪا رو یادتونه !؟
خشڪ میشدن زبون میزدیم باز رنگ میداد 😁
دهہ شصتےها
@dahee60
به نظرم از روزی که گل کوچیک تو کوچه و صدای برخورد توپ دولایه پلاستیکی به دیوار فراموش شد جمعه هامون حالش بد شد.
دهہ شصتےها
@dahee60
می گویند آدم ها در کودکی نیاز دارند کسی از آنها مراقبت کند، اما من می گویم آدمها هر چه بزرگتر میشوند بیشتر نیاز دارند کسی را داشته باشند که هر وقت روزگار روی سرشان آوار شد بتوانند سرشان را روی زانوان کسی بگذارند و چی بهتر از زانوهای مادربزرگ، یا در پیچ وخم ترسناک دنیا، به آغوش امنی پناه ببرند و چه آغوشی امن تر از آغوش مادر، در بزرگسالی است که آدم نیاز دارد کسی را مثل پدر یا پدربزرگ مثل کوه، پشتش داشته باشد که همیشه دلش قرص بماند. مادربزرگم، ننه قمر را وقتی کودک بودم از دست دادم و ایکاش بود و الان برایش چای دبش میریختم و با هم میخوردیم و با اون لهجه شیرین اصفهانی اش میگفت ننه عاقبت بخیر بشی، وقت نمازش کنار سجاده اش مینشستم و نگاهش میکردم و میگفتم ننه جان دو رکعت نماز جعفر طیار هم برای گشایش کار من بخوان که سخت گیر کرده ام در پیچ و خم زمانه... با اینکه بچه بودم اما یادم هست دستهایش همیشه گره خورده بود به تسبیح و ذکر یا رب یا رب میگفت. چایی رو همیشه داغ داغ دوست میداشت و همیشه با نعلبکی مخصوص خودش چای میخورد. آخ که چقدر امروز دلتنگت شدم ...
دهہ شصتےها
@dahee60
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_شش اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بابا به امیر میگفت:
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_هفت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بابام خیلی محترمانه امیرازخونه بیرون کردبهش گفت دخترمن نشون کرده یکی دیگست قول قرارهاگذاشته شده به زودی هم نامزدمیکنن لطفاشماهم چشمت دنبال ناموس مردم نباشه..دنیا برام به اخررسیده بود ازترس اینکه باپدرم چشم توچشم نشم خودم تواتاق قایم کردم انصافاهم بابام نیومدسراغم فقط مامانم امدگوشی ازم گرفت جلوی خودم شکوندگفت از روزاول به بابات گفتم برای این دخترگوشی نخر انقدربهش رونده گوش ندادتاشداین ابرو ریزی
بعدازاین ماجرا۲روزی نذاشتن مدرسه برم تامدیرمدرسه زنگزدپیگیرشدوبابام اجازه داد دوباره برم مدرسه البته مامانم مثل کلاس اولیها میبرد میاوردم..یک هفته بعدازاین ماجراخانواده ابوالفضل امدن یه انگشترنشون چندتیکه لباس چادر کیف کفش برام اوردن ومن به اجبارخانوادم نامزدابوالفضل شدم این خبرخیلی زودتوفامیل همسایه پیچید
بدتربن روزهای عمرمیگذروندم وبی خبری ازامیرعذابم میدادانگارهنوز منتظریه معجزه بودم که بیادنجاتم بده..چندروز بعدازنامزدی باترس لرز به امیرزنگ زدم صدام روکه شنیدگفت مبارکه...
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅