می گویند آدم ها در کودکی نیاز دارند کسی از آنها مراقبت کند، اما من می گویم آدمها هر چه بزرگتر میشوند بیشتر نیاز دارند کسی را داشته باشند که هر وقت روزگار روی سرشان آوار شد بتوانند سرشان را روی زانوان کسی بگذارند و چی بهتر از زانوهای مادربزرگ، یا در پیچ وخم ترسناک دنیا، به آغوش امنی پناه ببرند و چه آغوشی امن تر از آغوش مادر، در بزرگسالی است که آدم نیاز دارد کسی را مثل پدر یا پدربزرگ مثل کوه، پشتش داشته باشد که همیشه دلش قرص بماند. مادربزرگم، ننه قمر را وقتی کودک بودم از دست دادم و ایکاش بود و الان برایش چای دبش میریختم و با هم میخوردیم و با اون لهجه شیرین اصفهانی اش میگفت ننه عاقبت بخیر بشی، وقت نمازش کنار سجاده اش مینشستم و نگاهش میکردم و میگفتم ننه جان دو رکعت نماز جعفر طیار هم برای گشایش کار من بخوان که سخت گیر کرده ام در پیچ و خم زمانه... با اینکه بچه بودم اما یادم هست دستهایش همیشه گره خورده بود به تسبیح و ذکر یا رب یا رب میگفت. چایی رو همیشه داغ داغ دوست میداشت و همیشه با نعلبکی مخصوص خودش چای میخورد. آخ که چقدر امروز دلتنگت شدم ...
دهہ شصتےها
@dahee60
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_شش اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بابا به امیر میگفت:
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_هفت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بابام خیلی محترمانه امیرازخونه بیرون کردبهش گفت دخترمن نشون کرده یکی دیگست قول قرارهاگذاشته شده به زودی هم نامزدمیکنن لطفاشماهم چشمت دنبال ناموس مردم نباشه..دنیا برام به اخررسیده بود ازترس اینکه باپدرم چشم توچشم نشم خودم تواتاق قایم کردم انصافاهم بابام نیومدسراغم فقط مامانم امدگوشی ازم گرفت جلوی خودم شکوندگفت از روزاول به بابات گفتم برای این دخترگوشی نخر انقدربهش رونده گوش ندادتاشداین ابرو ریزی
بعدازاین ماجرا۲روزی نذاشتن مدرسه برم تامدیرمدرسه زنگزدپیگیرشدوبابام اجازه داد دوباره برم مدرسه البته مامانم مثل کلاس اولیها میبرد میاوردم..یک هفته بعدازاین ماجراخانواده ابوالفضل امدن یه انگشترنشون چندتیکه لباس چادر کیف کفش برام اوردن ومن به اجبارخانوادم نامزدابوالفضل شدم این خبرخیلی زودتوفامیل همسایه پیچید
بدتربن روزهای عمرمیگذروندم وبی خبری ازامیرعذابم میدادانگارهنوز منتظریه معجزه بودم که بیادنجاتم بده..چندروز بعدازنامزدی باترس لرز به امیرزنگ زدم صدام روکه شنیدگفت مبارکه...
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_هفت اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بابام خیلی محترمان
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_هشت
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
چندروز بعدازنامزدی باترس لرز به امیرزنگ زدم صدام روکه شنیدگفت مبارکه
زدم زیرگریه گفتم چرا بهم تبریک میگی وقتی میدونی دلم پیش توبه اجبارخانوادم مجبوربه این ازدواج شدم..حال روزامیرم بهترازمن نبودولی سعی میکردمن چیزی نفهمم گفت تودیگه الان نامزد داری بهتردیگه به من زنگ نزنی امیدوارم گذشت زمان باعث بشه همدیگر رو فراموش کنیم..از ابوالفضل متنفربودم هردفعه که میومد دیدنم بهش بی محلی میکردم اصلا دوست نداشتم ببینمش..یادمه دفعه اولی که مادرش دعوتمون کردمثل یه غریبه رفتم خونشون ازوقتی که رفتیم یه جانشینم ازجام بلندنشدم،تاوقتی برگشتیم..یک هفته بعدش مامانم دعوتشون کردایندفعه ام هیچ کدومشون تحویل نگرفتم ازاول تااخرمهمونی تواشپزخونه موندم،کم کم این رفتارم باعث شدخانواده ابوالفضل ازم بدشون بیاد البته برای من مهم نبود..دوماهی ازنامزدیمون گذشته بودکه قرارشدعقدکنیم امازد سه روزقبل ازعقد عموش فوت کرد همشون رفتن ختم حتی پدرومادرمنم رفتن امامن امتحان مدرسه بهانه کردم نرفتم.
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅
دهـہ شصتے ها
#سرگذشت_شیرین #رنگ_آرامش #پارت_بیست_هشت اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. چندروز بعدازنامزدی
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_نه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
مراسم خاکسپاری ختمش تویه روز بود
اون روزمن شیفت صبح بودم شیمابعدظهر یعنی وقتی من رسبدم خونه شیمارفت
توخونه تنهابودم که تلفن خونه زنگ خورد مامانم بودگفت ساعت۲میریم مسجد پاشو بیا ..گفتم خسته ام نمیام،گفت آبرو ما رو نبر گوهرخانم چند بار سراغت گرفته تودلم گفتم به درک وهرچی مامانم گفت قبول نکردم.. باخیال راحت داشتم ناهارمیخوردم که..صدای زنگ امدایفون طبق معمول خراب بود به ناچارخودم رفتم در بازکردم..ازدیدن ابوالفضل پشت درحسابی تعجب کردم گفتم تو اینجا چکار میکنی؟ظرف غذا بهم نشون دادگفت برات ناهاراوردم گفتم دست دردنکنه من ناهارخوردم گفت خب برو اماده شو باهم بریم مسجد..گفتم خدارحمتش کنه من نمیتونم بیام ابروش انداخت بالاگفت انوقت چرا؟گفتم دلم دردمیکنه گفت اهاا بهانه خوبی نیست برو بچه برای من فیلم بازی نکن گفتم اصلا نمیخوام بیام زوره!؟هولم داد امدتو درم پشت سرش بست گفت خیلی دارم تحملت میکنم ولی بدون صبرمنم اندازه داره کل خانوادم ازت شاکین ادم شو دیگه بچه نیستی،گفتم خانوادت ازمن خوششون نمیادمشکل من نیست فهمیدی...
ادامه در پارت بعدی 👇
┅┅┄┄❥┄┄┅┅