|ناشناس🌿| روز جمعه... از شب قبلش قلبم آروم و قرار نداشت! البته اینکه خواب بدی هم دیده بودم بی تاثیر نبود(که تعبیرش شد خبر شهادت حاجی) همش منتظر یه خبر بد بودم تا اینکه صبح جمعه با ترس از خواب بلند شدم و عموم که خونمون بود گوشیش زنگ خورد پسرش بود گفت حاجی رو ترور کردن... من یه لحظه موندم سریع تلوزیون رو روشن کردیم زدیم شبکه خبر که همون لحظه خبر شهادت داد(: همونجا بود که فهمیدم خونه خراب شدم!

|ناشناس🌿| سلام عرض ادب ..من هیچوقت اون جمعه ازیادم نمیره وقتی تیوی راروشن کردم نوارمشکی کنارشودیدم هنگ کردم همینجوری موندم بعدهرشبکه ای میزدم ..مثل آدمی ک نمیخوادقبول کنه ..دلم هری ریخت ..سنگینی این داغ هنوزم ک هنوزه سردنشده ونمیشه..تاریخ دیگه نخواهددیدکسی مثل حاج قاسم را ..روحش شاد یادش تاابدباما

|ناشناس🌿| 💔💔💔 میان بهت عظیم زمان گم شد آن جمعه

|ناشناس🌿| سلام ولا تحسبن الذین قتلو امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون شب جمعه تا ساعت۱۲عروسی بودیم صبح که از خواب بیدار شدم مادرم داشت با تلفن صحبت می کرد، نگران شدم یعنی چی شده؟ و... مادرم پاشد تلوزیون روشن کرد یهو دیدم داره عکس حاجی رو نشون میده، فقط دعا می کردم دروغ باشه، این شبکه اون شبکه نه مثل اینکه ۱:۲٠حقیقت داشت. نماز جمعه ۱۳دی واقعا غم انگیز و دلگیر بود. کاش در این اوضاع حاج قاسم بود و قول سه ماه بهمون میداد

|ناشناس🌿| سلام ووقت بخیر من صبح جمعه موقع اذان صبح بیدارشدم اول گوشیمو نگاه کردم دیدم تویک کانالی عکس دست حاج قاسم هست دلم هری ریخت تا تلوزیونو روشن کنم تپش قلب داشتم همین که تلوزیون رو روشن کردم دیدم تلوزیون قران میخونه برا حاج قاسم دیگه اصلا حالم قابل توصیف نبود فقط اینو بگم بلند گریه کردم واهل منرل هم بیدار شدن

#ما‌همہ‌حاج‌قاسم‌هستیم . .♥🌱

|ناشناس🌿| سلام،صبح جمعه تا تلوزیون رو روشن کردم دیدم داره خبرهای عجیب و غریب میگه و اعلام میکنه ،هاج و واج بودم سریع زدم شبکه خبر،خدایااااا داشت نفسم بنداومده بود ، انگار دوباره روز فوت پدرم تکرار شد… انگار سقف خونه مون کوتاه بود😭😭😭

|ناشناس🌿| منم اون جمعه رو هیچ وقت یادم نمیره شاید ساعت ۷ صبح بود که با صدای گریه های بلند بلند مامانم از خواب پریدم اومدم توی حال و دیدم مامانم رو له تلوزیون داره گریه میکنه و بابا مات و مبهوت خیره به تلوزیون مونده یادمه که حتی مجری تلوزیون گریه میکرد اون رون بدترین روز زندگیم بود جمعه ای که حتی فکرشو نمیکردم انقد سیاه بشه

|ناشناس🌿| شب قبل خونه دایی‌م دعوت بودیم، خواهرم حدوداً دو ماهش میشد. صبح مادرم مثل اینکه داشت به خواهرم شیر میداد پرید و بابامو با گریه صدا زد، منم پریدم. همه مات و مبهوت به تلوزیون نکاه میکردیم و اشک می‌ریختیم... از اون لحظه به بعد ترس عجیبی افتاد تو وجودم، شبا خوابم نمیبرد از ترس، احساس میکردم یه چیزی کمه که نمیزاره شبا خواب به چشام بیاد. از همونجا به بعد فهمیدم ایشون چقدر برامون ارزش داشتند و ما نمیدونستیم...

|ناشناس🌿| باسلام من اون صبح جمعه که هیچ وقت یااادم نمیره،موقع امتحانات بود،صبح زودش بیدارشدم درس بخونم بابام هم رفت سرکار تقریبا ساعت هشت صبح بود که بابام به مادرم زنگ زدو سردار سلیمانی رو کشتن💔من سردارو نمیشناختم،اصلا اسمشو همون موقع شنیدم :) بعد زدم شبکه خبر که اخ بله سردارپون رفت پیش ارباب:) اون روزی هم که حاجی رو اوردن و میخواستن ببرن حرم امام رضا تو تلویزیون نگاه میکردم دیدم همش حرم اقا و تابوت و جمعیتی که به خیوبونا اومده بودن ،همش حس میکردم اقا امام رضا منتظر رسیدن تابوت شهدا هستن،هیچوقت یادم نمیره همیشه هم حسرت میخورم که چرا سردارو نمیشناختم تا روز شهادتش:)))))!

|ناشناس🌿| سلام روز جمعه بود من خواب بودم که با صدای وای گفتن پدرم بیدار شدم تلویزیون رو نگاه کردم دیدم عکس سردار هست و مجری میگه که سرادر شهید شده . واقعا خیلی لحظه بدی بود تو شک بودم حدود ۱۰ دقیقه نگاه کردم بعد خواب رفتم . ساعت ۹ بلند شدم حس میکردم شهادت سردار هم خواب بوده دیدم اومدم خوابم رو تعریف کنم برای خانواده نگام رفت سمت تلویزیون اون موقع یه حس بدی بهم دست داد همش اینجوری بودم کاش این نباشه کاش این دروغ باشه

﷽