eitaa logo
『 در محضر شهدا 🇵🇸』
1.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
139 فایل
بسم‌رب‌الشهدا‌‌♥! 🌸 کپی با ذکر یک صلوات بھ نیت تعجیل در فرج امام‌ زمان (عـج) انجام‌ شود🌸 •خادم‌کانال‌🌷️‌‌⇩ @Shohada3136 @unknown_Soldier_3_13 •خط‌ناشناس📬⇩ @N_darmahzarshohada313 •بایگانی‌محفل‌های‌کانال📁⇩ @B_darMahzarSHohada313
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا رنگـ گناه دارد دیگہ نمی تونم زندھ بمونم
⁦🖇⁩⁩⃟🚶🏻‍♂⸾⇜ -استاد قرائتی فرمودن: یه روز شیطان که از مسئله توبه آگاه میشه می‌ره به اصحابش میگه..: ما این همه بنده رو فریب می‌دیم اما خدا راه توبه رو براش قرار داده.. پس ما چه کنیم..!؟ یکی از یاراش بهش میگه بهش اِلقا کنیم که برای توبه هنوز جوونه و حالا حالا ها وقت داره کنه.. و این جوری توبه رو براش عقب میندازیم..! تا که مرگش فرا برسه.. شیطان میگه ایول عجب فکر بکری..!((: +دیر نشه رفیق برای توبه!🌱 @DarMahzarSHohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ ‼️ 🌿میگفٺ:↓ میدونے ڪِـے ازچشم‌خدا میوفتے؟! زمانے ڪه آقا‌ ❗️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و.... از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالٺ بڪشه!🥀 ولے ٺـو‌انگار‌ نـہ انگار..! رفیــق نزار‌ڪارت بـہ اون‌جاها برسـہ!!!😔 @DarMahzarSHohada313 🥀
زندگے زیباستــ اما شھادتـــ از آن زیباتر استــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام : شهید سعید انصاری تولد : 4 / دی / 1349 محل تولد : تهران شهادت : 23 / دی / 1394 محل شهادت : سوریه _ خانطومان سن : 45 مزار : تهران _ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) _ قطعه 50 _ ردیف 103 _ شماره 16 خلاصه ای از زندگی : سلام علیکم ، سعید انصاری متولد ۴ دی ۱۳۴۹ هستم . در سن ۱۶ سالگی درس و مدرسه را رها کردم و به جبهه رفتم و دو سال در گردان‌ های مقداد و کمیل بودم . در مدت حضورم بار‌ها شیمیایی شدم و به خاطر عوارض شیمیایی همیشه معده‌ درد شدید داشتم ، اما هرگز پیگیر سهمیه جانبازی‌ نشدم . بعد از پایان جنگ تحمیلی ، ازدواج کردم . همسرم دبیر یکی از دبیرستان های محله مان بود و من هم خیلی شغل معلمی را دوست داشتم و معتقد بودم برای خدمت بهتر است به مناطق محروم برویم . برای همین درخواست مأموریت به ارومیه دادم و به ارومیه رفتیم و دخترمان زینب در آنجا به دنیا آمد . در 16 سالگی درس و تحصیل را رها کرده بودم . برای همین بسیار مشتاق بودم که ادامه تحصیل بدهم و از همسرم خواستم در منزل به من درس بدهد . چهار سال دبیرستان را به صورت فشرده خواندم و دیپلمم را گرفتم و بعد با رتبه ۳۰۰ در دانشگاه علامه طباطبایی تهران قبول شدم . بعد از قبولی در دانشگاه ، به تهران برگشتیم . سال ها بود که جنگ تمام شده بود ، اما گویی جهاد برای من تمامی نداشت . بهترین دوستانم را در جنگ از دست داده بودم و غبطه به حال شهدا و آرزوی شهادت برای همیشه در این سال‌ها همراهم بود . سال ۸۴ فرزند دومم ، حسین به دنیا آمد .
『 در محضر شهدا 🇵🇸』
نام : شهید سعید انصاری تولد : 4 / دی / 1349 محل تولد : تهران شهادت : 23 / دی / 1394 محل شهادت : سو
به خاطر علاقه ‌ای که به حرم عبدالعظیم (ع) و زیارت ایشان داشتم ، کمی بعد تصمیم گرفتم منزلمان را به نزدیک حرم عبدالعظیم (ع) منتقل کنم تا راحت‌ تر و بیشتر به زیارت آقا بروم . از اوایل دهه ۹۰ که شهدای مدافع حرم را برای طواف و تشییع به عبدالعظیم (ع) می‌آوردند ، هر شهیدی را که می‌آوردند ، شوق من برای رفتن و مدافع حرم شدن بیشتر می‌شد . ماه مبارک رمضان سال ۹۴ بود . دیگر مثل یک پرنده در قفس شده بودم . سال 94 شش ماه در عراق خدمت کردم و بعد از بازگشت 20 دی راهی سوریه شدم . سه روز بعد از اعزام در دی ماه ۹۴ در منطقه خان‌ طومان استان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست های النصره به شهادت و رویایم رسیدم . اما بازگرداندن پیکرم ممکن نبود زیرا زیر دید و تیر مستقیم قناسه های دشمن قرار داشت اما بعد از چهار سال بی خبری و چشم انتظاری بالاخره پیکرم به دست خانواده ی منتظرم رسید . همسر شهید : دخترم دو سالی می‌ شد که عقد کرده بود . خانه‌ ای برایش مهیا و جهیزیه‌ اش را کم‌ کم آماده کردیم قرار شد ۱۷ اسفندماه مراسم عروسی‌ شان را برگزار کنند . سه‌ شنبه صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . در فکر خوابم بودم . آقاسعید را خواب دیدم . خوب و سرحال بود . رو به من گفت : عروسی زینب پیشتان می‌آیم . با خودم گفتم ان‌شاءالله خیر است . بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم . غروب بود که با بچه‌ها و دامادم به خانه مادرم رفتیم . ولادت حضرت زهرا (س) بود . مادرم گفت : چرا توی فکری؟ گفتم : خواب آقاسعید را دیدم که گفت : عروسی زینب می‌آیم . دلم آشوب بود تا اینکه خبردار شدیم پیکر آقاسعید شناسایی شده و در راه بازگشت است . خوابم خیلی زود تعبیر شد . 🥀 @DarMahzarSHohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب : به مجنون گفتم زنده بمان نویسنده : آقای فرهاد خضری انتشارات : روایت فتح تعداد صفحات : 296 خلاصه ای از کتاب : این کتاب به روایت ماجراها و خاطرات شهید محمدابراهیم همت از زبان دوستان ، همسر، برادر و هم‌رزمان این شهید ،‌ اختصاص دارد . بخشی از کتاب : رفت رختخواب را انداخت و آمد شروع کرد با بچه حرف زدن . بهش گفت : بابایی ! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شی سر زده تشریف بیاوری منزل . خیلی زود هم از حرف خودش برگشت . گفت نه بابایی ، بابا ابراهیم امشب خسته است . چند شب است نخوابیده . باشد فردا وقت اصلا زیاد است . سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم و گفتم : تکلیف این بچه را معلوم کن . بالاخره بیاید یا نیاید ؟ دستش را گذاشت زیرچانه اش به چشم هام خیره شده به مصطفی گفت : باشد قبول هیچ شبی بهتر از امشب نیست . خندیدم گفتم : چه حرف ها میزنی تو امشب ، ابراهیم مگرمی شود ؟ یکدفعه حالم بد شد . ابراهیم ترسید ، منتها گفت : بابا این دیگه کیه . شوخی سرش نمی شود ، پدرصلواتی . درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم می چرخد ، نمیداند باید چی کارکند . صداش میلرزید گفت : بابا به خدا من شوخی کردم . اشک را در چشم هایش دیدم وقتی پرسید : وقتش است یعنی ؟ گفتم : اوهوم گریه دیگر دست خودش نبود ... 🥀 @DarMahzarSHohada313