خب در آمار 25 ورژن دوقلوی مژده ای برای مژده با نام فریادِ بی صدا گذاشته میشه
زیادمون کنید😉
قسمتی از داستانک فریاد بی صدا
از طبقه سوم ساختمان دیده بودش.دیده بودش میان مردم. میان شعارهایی که صدای هیچ کدامشان را نمی شنید. فقط صدای فریاد خودش بود و صدای باران.
می دوید و اسمش را فریاد می زد:مژگان
دارُالشِفا
در حال ادیت زدن ی تیکه از محفل
البته وای فای خونه سرعتش پایینه هر وقت پدر گرام اومد وصل میشم به نتش و میفرستم
💛🌼💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼💛🌼
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#داستانک
#فریادِ_بی_صدا
نفس نفس می زد.می دوید و فریاد می زد.
اما دویدنش اصلا دویدن نبود.جانی نداشت برای دویدن از طبقه سوم ساختمان دیده بودش.دیده بودش میان مردم.
میان شعارهایی که صدای هیچ کدامشان را نمی شنید. فقط صدای فریاد خودش بود و صدای باران.می دوید و اسمش را فریاد می زد:مژگان
چشمانش در کاسه دو دو می زدند. بدنش به رعشه افتاده بود. باز هم کابوس بی پایان لحظه دیدار،باز هم صدای فریاد،باز هم صدای نفس های آخر،باز صدای باران. صدای باران...!داشت باران می آمد
صدای تق تق برخورد قطرات باران با شیشه را می شنید اما توان بلند شدن و راه رفتن را نداشت.کشان کشان خودش را به پنجره رساند.سر خوردن قطرات باران روی شیشه. هه.چه صحنه آشنایی...!
پنجره حوزه،برخورد قطرات باران،صدای شعار های پیاپی،صدای فریاد هایش،صدای بچهها که بازو هایش را گرفته بودند و مانع رفتنش شده بودند. چه بود که باعث شده بود تصویر رو به رویش را تار ببیند،بخار شیشه یا باران اشک ها؟
چشمهایش را بست و سرش را به پنجره تکیه داد.صدای نم نم باران شده بود پس زمینه خاطراتش.اشک هایش با قطرات باران باران مخلوط می شدند و روی زمین می ریختند. چشم هایش تار می دید اما می دید که رسیده به وسط خیابان،مقصود نگاهش از پنجره. چیزی را که می دید باور نمی کرد. چشم های بستهاش. لبخند روی لبهایش.راستی چرا چادر مشکیاش قرمز بود؟
زانوهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین افتادنش مانع حرکتش نمی شد.
کشان کشان خودش را رساند به دردانه اش،به آرامش شبهایش،به دلیل لبخندهایش:)))
کسی نمی دیدش. آدم های اطرافش همه سنگ بودند.اکر سنگ نبودند پس کور بودند. اگر کور نبودند پس کر بودند. اگر نبودند پس چرا صدای شلیک را نمی شنیدند؟اگر نبودند پس چرا حقایق را نمی دیدند؟چرا چشم هایشان را بسته بودند و علیه خودشان شعار می دادند؟چرا به جای بیان کردن انتقاداتشان اغتشاش به پا کرده بودند؟چرا؟
دستش را انداخت زیر بدن مژگان و آرام بلندش کرد.اشک هایش اینبار با خون او قاطی می شدند و روی زمین می ریختند.
دستش را آرام بلند کرد و روی چشمهایش کشید.لبهایش را آرام روی صورت مژگان گذاشت و صورتش را غرق بوسه کرد.
می خواست صدایش بزند اما صدای نداشت،می خواست فریاد بزند اما صدایش در نمی آمد.حرفی نمانده بود برای زدن...!
بدن مژگان را در آغوش کشید و فشرد. حال صدایی از هیچ کدام شنیده نمی شد. فقط یک صدا بود. صدای باران. صدای نم نم باران...:)!🖤
💛🌼💛🌼💛
https://daigo.ir/secret/1416316664 نظراتتون🙂🌱
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری استاد 🥲
چقدر زیبا بود🤍🥺