همین الان میخوام
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبلها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمیدونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی میگی؟ گفتم چی میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالیای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمیخواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من میخوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمیخواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطوری تموم میشد که یه روزی بر میگرده، وسط داستان هم اینجوری بود که داره همه تلاشش رو میکنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ میزد و ابراز دلتنگی میکرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چارهای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت میدونی که پژمان برنمیگرده. گفت ولی من صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچارهام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر میکردی، ولی اونی نبود که الان میخواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو میخواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل میکندی!
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
#امام_حسین خیلی #دوست دارم
أنا أحب الإمام حسین كثيراً
I like imam Hussain very much
سایز #استوری
#عکس_نوشته
#نشر_برای_ظهور ❤️
#امروز_برای_امام_زمان_چی_کار_کردم؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
امروز چند شنبه است؟
چندم کدام ماه یا چندم کدام سال؟
امروز چند سال از من میگذرد
و من چند ساله ام؟
چیزی به یاد نمی آورم
جز اینکه امروز اکنون است
و اینجا زمین است
و من امروز به دنیا آمده ام
و به رسم عادت
تولدم مبارک...!!
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
#یا_امیرالمومنین ع
بر شیرخدا و نطق قرآن صلوات
بر مرحم جملهی یتیمان صلوات
خیرالبشر است و شاه میدان نبرد
بر جان علی به جسم و با جان صلوات
#السلام_علیک_یا_امیرالمومنین_ع
#یکشنبه_های_علوی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراح: سلطانی
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak
#سلام_امام_زمانم
ماه زهرا، دلم کرده هوای رخ تو
این تمنای همه خلق جهان است، بیا✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان #سلامتی_مولا_صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراح: سلطانی
⚫️⚫️⚫️⚫️ @Dastaanak