رمضان میرود وپشت سرش هم دل ما
خداحافظ ای بهترین ماه خدا ...
عیدتون مبارک
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
الهـی!
بهحـقّ علی (ع)
فـطـرِمان را فاطِر،
ایمـانِمان را فاخر،
وروحِمان را طاهِر
بفـرما...
عید فطر مبارک🎉
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
وقتی تن کسی رو زخمی میکنید
دیگه بعدش نوازش کردنش فقط دردش رو بیشتر میکنه...
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
در جواب اینکه میپرسی هنوز تنهایی یا نه باید بگویم: خستهتر از آنم که خودم را دوباره به کسی یاد بدهم..!
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌼🍃شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
🌼🍃آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
🌼🍃تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
🌼🍃شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
🌼🍃آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
🌼🍃تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابتون با خداست، او خیلی خوش حساب است.
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا
جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام
جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمیتوانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت
شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟
صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و سلامت تحویل داد
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود.
مدتی بعد به خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak