eitaa logo
داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
80 ویدیو
4 فایل
داستان های کوتاه حکمت ها حکایات و سخنان گوهربار از بزرگان و نویسندگان اینستاگرام instagram.com/allah_almighty_photo
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ داستانی در مورد دیدن فیلم مستهجن❗️👇 🌙 توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔 ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔 ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.. اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم ونمی دانیم یه روز همان شهيد رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~~~ ✨وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی✨ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
❤️تاثیر خدمتگذاری تازه مسلمان به مادر 🌸🍏🌸 🔹زکریا بن ابراهیم کوفی می‌گوید: من مسیحی بودم،مسلمان شدم و در سفر حج به محضر امام صادق (ع) رسیدم و عرض کردم: (من مسیحی بودم و مسلمان شده ام) 🔹_امام به زکریافرمود: آنچه خواهی بپرس! _زکریا: پدر و مادر و خانواده‌ام مسیحی هستند و مادرم نابینا است، آیا من (که مسلمان شده ام) با آنها باشم و در ظرف آنها غذا بخورم؟ _امام: آیا آنها گوشت خوک می‌خورند؟ _زکریا: نه، با آنها تماس نمی گیرند. 🔹_امام: مانعی ندارد، همراه مادرت باش و با او خوش رفتاری کن، وقتی که مرد، او را به دیگری وامگذار، بلکه خودت کفن کن و دفن او را به عهده بگیر و به هیچ کس خبر نده که نزد من آمده ای، تا به خواست خدا در سرزمین منی نزد من بیائی. _زکریا می‌گوید: در سرزمین منی، به حضور امام صادق (ع)رفتم، دیدم مردم به گردش حلقه زده اند، که گوئی او معلم کودکان بود، گاهی این و گاهی آن، سؤال می‌کردند و حضرت پاسخ آنها را می‌داد، 🔹هنگامی که به کوفه باز گشتم، به مادرم احترام و نیکی می‌کردم، به او غذا می‌دادم، لباس و سرش را می‌شستم و به او خدمت می‌نمودم، مادرم به من گفت: پسر جان آن هنگام که در دین من بودی آن همه محبت و خدمت به من نمی کردی، اکنون این چه رفتاری است که از زمانی که به این دین (اسلام) گرویده ای به من می‌کنی؟ _گفتم: (مردی از فرزندان پیامبرها، مرا به خوشرفتاری با مادر، دستور داده است. ) _مادرم گفت: آیا این شخص که به تو چنین دستوری داده، پیامبر است؟ _گفتم: نه، بلکه پسر پیامبر (ص) است. مادرم گفت: بلکه این آقا پیامبر است، زیرا پیامبران چنین دستوری (در مورد خوشرفتاری با مادر) می‌دهند. _گفتم: ای مادر! بعد از پیامبر ما، پیامبر نخواهد آمد، بلکه او پسرپیامبر است. _مادرم گفت: دین تو بهترین دین است، آن را بر من عرضه بدار! 🔹من دین اسلام را بر مادرم عرضه داشتم، او مسلمان شد و اصول و احکام اولیه اسلام را به او آموختم، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند، سپس شب بیمار شد، به من گفت: پسر جان، آنچه به من آموختی، دوباره بیاموز، من آنها را تکرار کردم، مادرم اقرار کرد و از دنیا رفت، صبح مسلمانان آمدند و جنازه او را غسل دادند و من برجنازه اش نماز خواندم و آن را به خاک سپردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 📚- اصول کافی،باب البر بالوالدین،حدیث ۱۱، ص ۱۶۰ - ج ۲ 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
(شکایت همسایه) 🔻شخصی آمد حضور رسول اکرم( صلی الله علیه و آله و سلم) و از همسایه اش شکایت کرد که مرا اذیت میکند و از من سلب آسایش کرده است. رسول اکرم(ص) فرمودند: "تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه ات راه نینداز بلکه روش خود را تغییر دهد." بعد از چندی دومرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم(ص) فرمودند: "تحمل کن" برای سومین بار آمد و گفت: «یا رسول الله این همسایه من دست از روش خویش برنمی دارد و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده ام را فراهم می سازد.» این دفعه رسول اکرم( صلى الله عليه واله وسلم) به او فرمودند: "روز جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور و سر راه مردم که می‌آیند و می‌روند و می‌بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه بد، و شکایت او را به همه مردم بگو" 🔻شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال میکرد پیغمبر اکرم(ص) برای همیشه دستور تحمل و بردباری می دهند. نمی دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. لهذا همینکه همسایه موذی از موضوع اطلاع یافت به التماس افتاد و خواهش کرد که آن مرد اثاث خود را برگرداند به منزل و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید 🔹امام علی(ع): پیش از تصمیم گیرى بیندیش و پیش از اقدام، مشورت کن و پیش از انجام عمل تدبّر کن. امروز جمعه ۲۶ آبان ماه ۳ جمادی‌الاول۱۴۴۵ ۱۷ نوامبر ۲۰۲۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
آدما نمیفهمنت بلکه؛ به زبون خودشون ترجمت میکنن! 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
با آنکه ز ما هيچ زمان ياد نکردی ای آنکه نرفتی دمی از ياد، کجایی...؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
"اجتماعى بودن" با همه صحبت كردن و بگو بخند کردن نيست! اجتماعى بودن يعنى: بدونيد كجا و با چه كسى از چه كلام و لفظى استفاده كنيد! 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
هرکسی که ملاقات می‌کنید در حال جنگ در میدانی است که شما هیچ چیز درباره‌اش نمی‌دانید. “مهربان باشید. همیشه.” 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
هرکجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن است ممکن شود... 🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕گفته های پدری هنگام مرگ به فرزندش : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! 1- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ! 2- اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ! 3- ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ! ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ... و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ. 🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📚حکایت ملانصرالدین و دانشمند روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak