عجب زمانه ایست ؟!
جمله این مکان مجهزبه دوربین مداربسته است
بیشتراثرمیگذاردتا
آیانمیدانی خداتورا می بیند
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی».
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ ساختمانهای محکم ✨
باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمیآورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شدهتان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود میکنند، چیزی دستتان را نگیرد. هرچند وقتی فارغالتحصیل میشوی و نمره قبولیات را میدهند دستت، احساس میکنی یک چیزی روی شانهات سنگینی میکند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوهای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتیات جا مانده. من هم با همین انگیزهها وارد دانشگاه شدم. مدلش اینطور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت میگرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.
کتابش هم هرچقدر سنگینتر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم میگرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه میرفتم و برای این و آن سری تکان میدادم که یک نفر تنهاش خورد بهم و جزوههایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشهها نمیشود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوهها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که میگذشت، کتابِ توی دستم قطورتر میشد و به دنبالش شعورم هم بالاتر میرفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمیکند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. اینطور وقتها باید با آدم حسابیهای دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبهها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.
هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از اینطرف اتاق میرفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زدهای که دارد سالاد ماکارانی میچپاند توی دهانش فقط دیده میشد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلیام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.
از فردای آن میهمانی آنها من را هم مثل خودشان مهندس صدا میکردند و حتی تعداد بسیاری سوالهای درسیشان را هم میپرسیدند.
از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم میشد، یه عده بیبخار و بیتوجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمیدانند و عین افسردهها سرشان را میاندازند پایین و میروند سر کلاس و ساکت برمیگردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی میکنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگها و گفتوگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتیها، خزپارتیها، نمکآبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندسهای واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری میکنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی میکردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی میگذاشتیم و در حالیکه کمی هم کمرمان را میچرخاندیم از دنیای علم میگفتیم.
یکبار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچهها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یکجوری مغزمان را برای دریافت علم باز میکند که قطعا میتوانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همهمان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند.
واقعیتش من نمیدانستم دروازههای علم را که بخواهی باز کنی، اینقدر دود و بو میزند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعالتر شده بودیم و استادها میگفتند لازم نیست آنقدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشمهایمان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمیدیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمتهای تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد.
به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، میتوانید مثل ما بهترین استفادههای علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت میکنم، من و هم دورهایهایم ساختمانهایی برایتان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاهمان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقفهایش دارید این قصه را با خیال راحت میخوانید.
خواستم بگویم دلتان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمتهای ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!
#طنز
مونا زارع
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌸🍃🌸🍃
#پیامیازمیانقبر
این مطالب رو وقتی رفتیم تو قبر بهش میرسیم،
ولی از الان بدونیم که بعدا جزو اینها نباشیم:
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:
هیچ شب و روزی نیست مگر اینکه ملک الموت ندا سر میدهد و میگوید:
ای اهل قبور، امروز غبطه و حسرت چه کسانی را میخورید، در حالیکه از مرحله مرگ گذشتید و به عالم غیب آگاه شدید؟
در جواب، مردگان میگویند:
ما غبطه مؤمنین را میخوریم که در مساجد هستند،
زیرا آنان نماز میخوانند و ما نمیخواندیم
آنها زکات میدهند و ما نمیدادیم،
آنها روزه میگیرند و ما نمیگرفتیم،
آنها صدقه میدهند و ما نمیدادیم
آنها ذکر خدا را میگویند و ما نمیگفتیم
إرشاد القلوب إلى الصواب، ج1، ص: 53
خوش به حال کسانی که در آنروز به جای حسرت خوردن، از نعمات بهشتی و همجواری با اهل بیت ع لذت میبرند
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌸🍃🌸🍃
امام سجاد علیه السلام :
سه حالت و خصلت در هر يك از مؤمنين باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قيامت در سايه رحمت عرش الهى مى باشد و از سختى ها و شدايد صحراى محشر در امان است :
اوّل آن كه در كارگشائى و كمك به نيازمندان و درخواست كنندگان دريغ ننمايد.
دوّم آن كه قبل از هر نوع حركتى بينديشد كه كارى را كه مى خواهد انجام دهد يا هر سخنى را كه مى خواهد بگويد آيا رضايت و خوشنودى خداوند در آن است يا مورد غضب و سخط او مى باشد.
سوّم قبل از عيب جوئى و بازگوئى عيب ديگران ، سعى كند عيب هاى خود را برطرف نمايد.
#بحارالانوارج۷۵ص۱۴۱
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
زنی که صاحب فرزند نمی شد
پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ،
🔸وحی میرسد او را بدون فرزند خلق
کردم.
🔹زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
🔸سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد ، زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
🔸سال سوم پیامبر زمان ، زن را با کودکی در آغوش میبیند.
🔸پبامبر با تعجب از خداوند متعال سوال کرد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی رسید :
🔸هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
🔹با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاه الهی در بزنید تا در باز شود...
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🔹امام جواد(ع): عزت مومن در بىنیازى و طمع نداشتن به مال و زندگى دیگران است.
#صبح_نو
امروز یکشنبه
۱۰ تیر ماه
۲۳ ذیالحجه ۱۴۴۵
۳۰ ژوئن ۲۰۲۴
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
ما را زمانه گر شکن
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراح: "من كم نذاشتم؛"
تو زندگیِ شخصيم، تو رفاقتم،
تو رابطه احساسیم، تو خانوادهم؛
من هميشه همهء تلاشم رو كردم که بهترین باشم برای دوستام، خانوادهم، کسی که دوستش داشتم و حتی یه غریبه که ازم کمک خواسته..
و همیشه وجدانم راحته..
پس اگه جایی کسی رو رها کردم یا رفتارم باهاش عوض شده، نتیجه کارای خودشه!
من از خوبیی که در حقِ هر کسی کردم پشیمون نیستم و با یه لبخند رها کردم و رفتم؛ به نظرم این سادگی یا خُل بودنِ آدم نیست!
چون اگر قدرمو ندونستن من ذاتِ خوبِ خودمو تغییر نمیدم.
"پس اگر کسی باشه که پشیمون میشه، قطعاً اون آدم من نیستم." تویی!
🌸🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak