امیرالمؤمنین علیه السلام:
مَنِ اشتَغَلَ بما لا يَعنيهِ فاتَهُ ما يَعنيهِ
هر كس به امور بيهوده بپردازد، امور سودمند را از دست بدهد
غررالحكم حدیث 8520
امیرالمؤمنین علیه السلام:
بِتَركِ ما لا يَعنيكَ يَتِمُّ لَكَ العَقلُ
با فرو گذاشتن كارهاى بيهوده، خردت كامل مى گردد
غررالحكم حدیث4291
امیرالمؤمنین علیه السلام:
الحُمقُ الاسْتِهْتارُ بالفُضولِ، و مُصاحَبَةُ الجَهولِ
شيفتگى به كارهاى بيهوده و همنشينى با نادان حماقت است
غررالحكم حدیث1914
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه میكنند
رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر میشوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن...
اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگیات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديدهايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#جهاد_جوان
جوان بسیار باحیایی بود
در لبنان زندگی بسیار سخت است آن هم برای یک جوان مذهبی و حزب اللهی.
همیشه وقتی میرفتیم بیرون سرش پایین بود. دائم و سریع هم کارش را انجام میداد که برویم و زیاد در این فضاها نمی ماند.
مهمانی که میرفتیم یا در جمعی اگر حضور داشت لبخند دائم بر لب هاش بود اما با همان چهره مهربان و خندان دینش را حفظ میکرد..
گاهی در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفی ناشایست میشنید با همان خنده اش متذکر میشد به آن ها.
📚 برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله
#شهید_جهاد_مغنیه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تلنگر
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مرد م چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم...
برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!»
⛔️مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم،
حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
✅كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند،
از فرصت يكباره زندگىشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان
📚پندانه به سبڪ بهلول عاقل
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچهای میگذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید:
من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم!
یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمیشود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: ماجرا چیست؟
استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟
گفت: نه
بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا: مگر نمیگویی انسانها از خود اختیار ندارند؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
برای محافظت کردن از انرژی و روح خود :
اشکالی ندارد به یک تماس پاسخ ندهید
اشکالی ندارد که نظر خود را تغییر دهید
اشکالی ندارد که بخواهید تنها باشید
اشکالی ندارد که یک روز را مرخصی بگیرید
اشکالی ندارد که برای مدتی کاری انجام ندهید
اشکالی ندارد که بخواهید برای مدتی از محیط کار فاصله بگیرید.
اشکالی ندارد “نه” بگویید
اشکالی ندارد بابت مشکل خود “صحبت” کنید
اشکالی ندارد “رها” کنید
زیرا شما لایق آرامش و عشق هستید
و نیاز هست که جاری باشید.🌿
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت_زیبا
💚👈یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم،کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود.چشمم که به افراد جلسه افتاد،یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود،در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.
💚👈جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود،ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت:
✨به ریشش چه کار داری؟
ببین اعمالش چگونه است،
شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!
📚 کیمیای محبت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#ضرب_المثل
تعارف شاه عبدالعظیمی از کجا اومده ؟
قدیما که تهرانیها با ماشین دودی
میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم
پول رفت و برگشت ماشین رو باید
اول میدادن،
برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن
اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن
حتما برمیگردن خونه هاشون
الکی تعارف میکردن که تو رو خدا
شب پیش ما باشین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•