🕊نیایش صبحگاهی
🙏خـدایا
تو را سپاس که زیباییهای آفرینش را
برای ما برگزیدی و
مواهب پاک خود را
به سویمان روان داشتی ...
🙏سپاس تو را که درِ تمامی
نیازهای ما را از غیر خود ببستی
🙏مهـربانا
دستان نیازمندمان خالی به سویت
بلند شده آنها را از نعمت
رحمت و لطفت پر کن ...
🙏دل نا آراممان را آرام کن
ای آرامش دهنده دلهای بیقرار
🙏گرفتاریهای ما را برطرف بفرما
و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما
🙏ما را زیر سایه خودت قرار ده
و باران رحمتت را بر ما ببار...آمین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌿 *روز شماری عید غدیر*🌿
22 روز مانده به امامت و خلافت امیرالمومنین علی علیه السلام
☑️ *اثبات ولایت و خلافت امیر المؤمنين علی(علیه السلام) در منابع اهل سنت*
🔰 *حافظ ابن مردویه از علمای محدث برجسته اهل سنت در نزول آیه ابلاغ می نویسد :*
💬 *عن ابن مسعود ، قال کنّا نقرأ علی عهد رسول الله صل الله علیه و سلم يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ – إنّ علیّاً مولی المومنین - وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ .*
📝 ترجمه:
*ازابن مسعود :در زمان پیامبر اکرم صل الله علیه وآله وقتی می خواستیم آیه ابلاغ را بخوانیم اینچنین می خواندیم: اى پيامبر، آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است ابلاغ کن -قطعاً علی ولی و سرپرست مومنان است- و اگر نكنى رسالت او را انجام ندادهاى و خداوند تو را از {خطرات احتمالى} مردم نگاه مىدارد. .*
📚 *منبع:*
مناقب علي ابن ابي طالب / ابن مردويه اصفهاني / ص 239 / ح346
#من_غدیری_ام
#الغدیر_یجمعنا
لطفاً رسانه باشید.
🟣#گذشت
شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال 243 به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد 2، صفحه 37
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✍ روزی بهلول داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از
جای برخاست و رفت
📚 مجموعه شهرحکایات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#دعا_درمانے
#نجات_از_درماندگی
🌸اگر کسی در کاری درمانده باشد که هیچ کسی به فریاد او نرسد و یا در دست ظالمی گرفتار شده باشد، هر روز 99 مرتبه این کلمات را بخواند، خدای مهربان به فریاد او می رسد.
✨« یا غِیاثی عِندَ کُلِّ شِـدَّةٍ وَ مُجیبي عِندَ کُلِّ دَعـوَةٍ. »✨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚نقش حضرت زینب (سلام الله علیها) در مسیر امامت الهی
▫️از مقامات حضرت زینب (سلام الله علیها) همین بس که بزرگانی از اهل سنت در مورد شخصیت ایشان و ثمره وجودی حضرت در کربلا سخن ها گفته و کتاب ها نوشته اند،یکی از این افراد که در این مورد کتابی نوشته است .خانم دکتر عایشه عبدالرحمن، ملقّب به بنت الشاطی بانوی مؤلّف و محقّق مصری در ادبیات عرب و علوم قرآنی میباشد که ایشان دختر یکی از علمای الازهر مصر هم می باشد.
▫️بنت الشاطی در باب مقامات و سیره حضرت زینب (سلام الله علیها) کتابی را به نام زینب بانوی قهرمان کربلا تالیف کرده است که این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است، ایشان در این کتاب سخنان زیبایی را از سیره حضرت زینب (سلام الله علیها) بیان کرده است که قسمتی از سخنان این محقق مصری را از این کتاب بیان میکنیم تا بدانیم که طبق سخن این محقق مصری اگر امروز نامی از امامت وجود دارد دلیل آن ثمره وجود و سیره عملی حضرت زینب (سلام الله علیها) است.
▫️اما بنظر من،وظیفه حقیقی زینب (علیها السلام) بعد از فاجعه کربلا شروع شد و آن وقتی بود که موظف شد از دختران بی سرپرست بنی هاشم که مردان خود را از دست داده بودند حمایت و نگهداری نماید و تا پای جان از جوانی مریض زین العابدین (علیه السلام) فرزند حسین (علیه السلام) دفاع کند. به نحویکه اگر دفاع زینب (علیها السلام) نبود سر او را نیز از تن جدا می کردند و با کشته شدن او امروز دیگر کسی از دودمان امام (علیه السلام) باقی نمانده بود وظیفه دیگر او این بود که نگذارد بعد از آن خون شهداء بهدر رود.
▫️و اگر بگویم که ماموریت بانو زینب (علیها السلام) بعد از کشتار کربلا شروع شد و هم او بود که اثرات آن فاجعه را ابدیت بخشید گمان نکنید که مبالغه نموده و یا سخنی گزاف گفته ام.
📚زینب بانوی قهرمان کربلا، عائشه بنت الشاطی، صفحه9
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سلمانفارسی میگوید
زیر سایه درختی نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودیم. آن حضرت شاخهای را گرفت و تڪان داد. برگ هایی از آن بر زمین ریخت.*
*💠 سپس حضرت فرمودند: نمی پرسید ڪه چرا چنین ڪردم گفتیم: بفرمایید.*
*💠 فرمودند: هنگامی ڪه مسلمانی به نماز میایستد گناهانش مانند برگهای این درخت بر زمین میریزد.*
📚 وسائل الشیعه، ج4، ص30
❣ أللَّھُـمَ؏ َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ❣
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بعد از رفتن همسرم مسوولیت من در تربیت حسین بیشتر شد و مسوول نگهداری از تنها یادگار شهید شدم.
علیاکبر برای پسرمان حسین این گونه نوشته است:
«پسر عزیزم! به عنوان یک پدر سفارش میکنم، شما که در سایه جمهوری اسلامی بزرگ شدهای،
خط قرآن و خط توحید را ادامه دهید تا کافران نتوانند این خط را از بین ببرند و
تا میتوانی نماز شب را ترک نکن و همیشه با وضو و غسل شهادت باش،
به خاطر اینکه اگر انسان این برنامه الهی را داشته باشد، به ملکوت اعلی خواهد رسید
شهیدعلی اکبردرویشی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد و قنوت در دل شب توصیف ناشدنی است. ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد، ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشا وضو می گرفتند.
ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد.
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم .دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت .
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود.
نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد.
برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند، گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.
حجت الاسلام علی اکبر محمدی
#یاد_شهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌿 روز شماری عید غدیر🌿
21 روز مانده به امامت و خلافت امیرالمومنین علی علیه السلام
☑️ *اثبات ولایت و خلافت امیر المؤمنين علی(علیه السلام) در منابع اهل سنت*
🔰 *ابن کثیر دمشقی از علمای برجسته اهل سنت و از پیروان ابن تیمیه و متعصب مذهبی در تفسیر خود می نویسد:*
💬 *عنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، أَنَّ عَلِيًّا كَانَ يَقُولُ فِي حَيَاةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وسلّم أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَاللَّهِ لَا نَنْقَلِبُ عَلَى أَعْقَابِنَا بَعْدَ إِذْ هَدَانَا اللَّهُ، وَاللَّهُ لَئِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ لأقتلن عَلَى مَا قَاتَلَ عَلَيْهِ حَتَّى أَمُوتَ، وَاللَّهِ إِنِّي لَأَخُوهُ وَوَلِيُّهُ وَابْنُ عَمِّهِ وَوَارِثُهُ، فَمَنْ أحق به مني؟*
📝 ترجمه:
*از ابن عبّاس عليها السّلام نقل است كه حضرت علىّ عليه السّلام در زمان حيات رسول خدا صلّى اللّٰه عليه و آله مىگفت: ...من برادر و پسر عمو و وارث او هستم، و كيست كه نزديكتر و اولى باشد به آن حضرت از من .*
📚 منبع:
تفسیر القرآن العظیم / ابن کثیر دمشقی / ج 2 / ص 112
#من_غدیری_ام
#الغدیر_یجمعنا
لطفاً رسانه باشید.
🌼حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚مساجد، از آن خدا است!
نقل کرده اند: معتصم عباسی در مجلسی که فقهای اهل سنت نیز در آن جمع بودند، سؤال کرد: دست دزد را از کدام قسمت باید برید؟ عده ای از فقیهان گفتند: از مچ، آن گاه به آیه ی تیمم استدلال کردند. [3] بعضی دیگر گفتند: از آرنج و به آیه ی وضو استدلال کردند. [4] معتصم از حضرت جواد در این باره توضیح خواست. حضرت نخست از او درخواست کرد تا از سؤال خود صرف نظر کند؛ ولی چون معتصم اصرار کرد، فرمود: آنها درست نگفتند، تنها باید چهار انگشت از مفصل انگشتان بریده شود و کف دست و انگشت شصت باقی بماند. هنگامی که معتصم دلیل این مطلب را جویا شد، امام به کلام پیامبر (صلی الله علیه و آله) که سجود باید بر هفت عضو باشد، پیشانی، کف دو دست، سر دو زانو و شصت پاها - استدلال کرد و سپس افزود: اگر از مچ یا مرفق بریده شود، دستی برای او باقی نمی ماند تا سجده کند در حالی که خداوند امر کرده که اعضای هفتگانه، مخصوص خدا است و فرموده: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ [5] »: همانا محل سجدهها از آن خدا است و آنچه مخصوص خدا است، نباید قطع شود. این سخن امام، اعجاب و شگفتی معتصم را برانگیخت و دستور داد بعد از آن طبق حکم آن حضرت، دست دزدان را از مفصل چهار انگشت ببرند!
[3]: این گروه میگفتند: چون خداوند در باره ی تیمم فرموده: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَأَیْدِیکُمْ»، (نساء/43، مائده /6، ترجمه: صورتها و دست هایتان را با خاک پاک مسح نمایید) و لفظ «ید» را بر سر انگشتان تا مچ اطلاق کرده، بنابراین مراد از «ید» تنها همین مقدار است؛ پس باید دست دزد را از مچ قطع کرد.
[4]: این گروه میگفتند: چون خداوند در باره ی وضو فرموده «أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرَافِقِ »، (مائده /6، ترجمه: و دست هایتان را تا آرنج بشویید) و لفظ «ید» را بر سر انگشتان تا آرنج اطلاق کرده، بنابراین مراد از «ید» تنها همین مقدار است؛ پس باید دست دزد را از «آرنج» قطع کرد.
هزار و یک حکایت اخلاقی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
°
با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم.
می گفت:
وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم، همیشه با وضو بودم.
همیشه قبل از مسابقات کشتی دو رکعت #نماز می خواندم.
پرسیدم:
چه نمازی!؟
گفت:
دو رکعت نماز مستحبی!
از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم!
ابراهیم به هیچ وجه گرد #گناه نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود.
حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض می کرد.
هیچ گاه از کسی بد نمی گفت مگر به قصد اصلاح کردن.
بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد.
می گفت: برای نفس آدم، لازم است.
.
کتاب سلام بر ابراهیم؛ جلد اول، ص 178
•
#شهید_ابراهیم_هادی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
💠شوهر آهنگر💠
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
📚مجموعه شهرحکایات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🐭موش تو سوراخ نمیرفت، جارو هم به دمش می بست
میگویند موشی از کوچهای میگذشت، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت و پیرزنی را دید که سرگرم کار است. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و به انباری رفت و دید در آنجا همه چیز فراوان است.
یک طرف کیسههای گردو، چند شیشه پنیر که روی طاقچه انباری بود که ردیف به ردیف گذاشته بودند و خلاصه هر چه که میخواست در آنجا یافت میشد. چشمش به سوراخی افتاد. با خودش گفت: همین جا زندگی میکنم. درون سوراخ رفت و متوجه شد که سقف اتاقش تار عنکبوت بسته است.
موش گفت: باید این جا را خوب تمیز و مرتب کنم.
او خوشحال و خندان از لانه خارج شد، نگاهی به اطراف کرد، چشمش به جارویی افتاد که در گوشه انبار به دیوار تکیه داده شده بود. با خود گفت چه کار کنم تا این جارو را با خودم به سوراخ ببرم؟ سوراخ خیلی کوچک است و اگر جارو را دست بگیرم و با آن به لانه بروم، نمی توانم از آن عبور کنم. قدری فکر کرد، بعد گفت: بهترین کار این است که جارو را به دم خود ببندم و دنبال خودم به داخل سوراخ ببرم و همین کار را کرد. ولی جارو در سوراخ گیر کرد. در این هنگام پیرزن وارد انبار شد و دید که از سوراخی در انباری، جارویی بیرون آمده است. جارو را کشید و دم موش با جارو کنده شد.
پیرزن خندهای کرد و گفت:
«موش تو سوراخ نمیرفت، جارو هم به دمش میبست.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند
مبله ... شیک ... راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند ،
خودت را می کشی تا بری داخلش ،
بعد می بینی اون تُو هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما ...
بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛ همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
زندگیتون پر از اين آدما باشه❤❤❤❤❤
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
⚜فرمانده ای که در حج هم فرمانده بود
مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:
🔸دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.
کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند .
🔶 در عالم خواب بیداری، می بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند.
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خواندهام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کردهاند.»
[دیدار آشنا شماره 29 با اندکی تفاوت]
#شهید_مهدی_زین_الدین
#یاد_شهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
یک جعبه کفش👞
✍زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز... پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•