هدایت شده از مرکز نیکوکاری امام خمینی(ره)
🌹 بنام خدا🌹
🐑 #پویش_قربانی_در_قربان 🐂
سلام و عرض ادب و احترام
🌺خیرین بزرگوار بازهم نیازمند یاری شما بهاری های عزیز هستیم و این بار در عید قربان با مشارکت شما بزرگواران بتوانیم سفره نیازمندان را به قربانی عید قربان رنگین نماییم.
🔸بسیاری از نیازمندان توانایی تهیه گوشت و اقلام مورد نیاز خود را نداشته اما همواره با کمک های شما بزرگواران توانسته ایم گوشه ای کوچک از دردشان را التیام دهیم.
👈👈من نیز در قربانی سهیم می شوم...
با مشارکت در #پویش_قربانی_در_قربان☺️👇 ۳۱۳ سهم ، سهم هر نفر ۳۰,۰۰۰ تومان
#خوب_باشیم_خداحساب میکنه
راههای پرداخت کمکهای نقدی
1️⃣ شماره کارت
💳 6037997950144171
2️⃣ پيپينگ
🏧 Payping.ir/@nikookaryimamkhomeini
☎️02156736659
📱09029924569
کانال مرکز نیکوکاری امام خمینی(ره)
🆔 http://eitaa.com/joinchat/2097545252Cf93f939a54
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .
میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره !
یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبحازش پرسیدم :
چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره...
راوی :خواهر شهید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آن کس که مثبت می اندیشد برای خودش بسوی آرامـــــش و روشنایی راه می گشاید
و کسی که منفی نگراست به بدیها و ناآرامی های پیرامونش بال و پر می دهد...
بال و پر دادن به بدیها ما را به سرزمین سیاهی ها و تاریکی ها
می کشاند...
اولین راه برای دوری از تاریکی و تباهی، دوری از افکار منفی است
مثبت باشید ومثبت فکر کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#صبور_باش
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ،
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ،
🌸ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ
ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!!
ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!!
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ...
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ،
و ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ...
🌸 همیشه_صبور_باش 👌
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان_کوتاه
🟣کار خوبه خدا درست کنه عین الدوله کیه؟
عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه:
کار خوبه خدا درست کنه!
اون یکی میگه:
کار خوبه عین الدوله درست کنه!
عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره.
وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره!
اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره!
دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره.
عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟
میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه!
عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!
آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 داستان کوتاه
داشتم از گرما مي مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما مي ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب مي شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولي الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايي كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي كنين؟» راننده گفت: «هم براي پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چي كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چي رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمي كرد، ديگر گرما نمي كشتم...
#سروش_صحت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
بهار بود وبرای کاشتن لوبیا سمت زمین میرفتند
برف روی یک کوه به چشم میخورد
مادر گفت:میچسبد بعداز کار وخستگی سمت آن کوه برویم و برفی بخوریم وخستگی دربکنیم
همین که این حرف از زبان مادر بیرون آمد حُر سطل دست مادر راگرفت و دوید.
هرچه مادر حُر را صداکرد اعتنایی نکرد وبه راهش ادامه داد
چنددقیقه ای گذشت که حُر باسطلی پر از برف آمد و سمت مادر گرفت و گفت:بفرما ننه اینم برف
#شهید_سید_رشید_صادقیان_مطهر
(این شهید بزرگوار دو اسم داشتند.حُر و رشید)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•