#روز_یازدهم....
🌷سال ۷۳ بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار میكرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد میشديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند.
🌷روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم. مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است. آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست.
🌷دوازده سال از شهادت آنان میگذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
راوی: جانباز شهید حاج علی محمودوند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت
پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان
نالان و گريان. پرسيد:
مادر چرا گريه مي كني؟پيرزن گفت:
فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت
داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
پيرزن جواب داد:350 سال
داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود:
بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه
بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد:
آنها براي خودشان خانه هم ميسازند
آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود:
بله آنها در اين فرصت كم با هم
درخانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت:
اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را
به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
🌸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
🌸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
🌸مغرور مشو که زندگی چند روز است
🌸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#تلنگر
✍️مردی پسر بسیار متین و مؤدبی داشت. روزی پسر به پدرش گفت: آیا پسری از من بهتر و مؤدبتر در دنیا هست؟ پدر گفت: صبر کن به زودی پاسخ خود را خواهی یافت. پدرش او را به عکاسی برد و از عکاس خواست عکسی از پسرش بگیرد تا آن عکس را در خانهشان بزنند. عکاس بیش از 30 بار از او عکس گرفت ولی پسر عکس را نپسندید. سرانجام به این نتیجه رسیدند بین دو عکس خوب از این 30 عکس، یکی را برای چاپ انتخاب کنند. عکسی که انتخاب شد از نظر موقعیت چهره در تبسّم و خیرگیِ چشم به دوربین کاملاً شبیه هم بود، فقط یکی از عکسها مختصری در زاویهٔ یک ابرو متفاوت بود و همین باعث بهتر دیدهشدن عکس شده بود. بعد از عکاسی پدر به پسر گفت: پسرم! چنان که دیدی از بین 30 عکس، یک عکس با اختلاف جزئی بهترین عکس از تو شد، پس بدان! هر رفتار و حرکتی هم که انسان دارد با سرسوزنی تغییر مثبت بهترین رفتار او میشود.
مثال: وقتی برای پدر چایی میآوری یک رفتارِ خوب است، وقتی با تبسّم این چایی را بیاوری زیباتر میشود. اگر بر این تبسّم قدری وَقار و سنگینی در حرکت بیفزایی و در زمان چاییدادن قدری بیشتر خم شوی بهتر از قبل میشود و اگر در زمان آوردنِ چایی زانو بزنی و چای را در جلوی پدر بگذاری بهتر بهتر میشود...
💥پسرم! بیندیش از این بهتر هم که من گفتم میشود به پدر چایی داد. چنانچه از هر عکسی که انسان از خودش میگیرد اگر تلاش کند بهتر از آن هم میتواند از خودش عکس بگیرد. پسرم بدان! چنانچه انسان برای بدشدن تا بینهایت جای دارد، برای نیکشدن هم تا بینهایت راه و جای دارد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
آیت الله حق شناس ره: خدا رحمت کند مرحوم آقای آقا شیخ مرتضی زاهد را، می فرمودند: «از بس من تمرین کرده ام، اگر کسی غیبت بکند، واقعا بدم می آید. اصلا اطاعت خدا ملکه می شود دیگر، ضد گناه و معصیت در وجود شما تبرُّز پیدا می کند، ظاهر می شود. واقعا دیگر نمی خواهی بد را بشنوی، گوشت تربیت می شود.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#استدلال_رضوی_علیه_السلام
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار، ص49
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🖤 مرگ، مثل #حمام رفتن است
🌹امام جواد(ع) به #عیادت یکی از شاگردان خود که در بستر #مرگ بود رفتند.
وقتي امام بر #بالين او نشستند، بیمار با صدای بلند گريه كرد و در حالی که بی تابی می کرد، گفت:
مرگ من #نزدیک است! چه كنم؟ مرگ در كار است!
🌹امام جواد(ع) فرمودند:
تو از مرگ مي ترسي زیرا نمي داني #مرگ چيست!
براي تو مثالي میزنم:
اگر بدنت آلوده به #چرك و كثافت باشد و بداني اگر به حمام بروي و #شستشو كني، همه اين آلودگيها از بين مي رود، آيا ميل داري كه به #حمام بروي، يا ميل نداري؟»
بيمار عرض كرد:
«البته دوست دارم كه هر چه زودتر، به حمام بروم و خود را از همه #ناپاكيها پاك نمايم.
🌹امام جواد(ع) فرمودند:
مرگ براي انسان، مثل #همان_حمام است و آن آخرين منزلگاه، و مرحله شستشو و پاكسازي از #آلودگيهاي گناه مي باشد.
بيانات امام جواد(ع)، #بيمار را آرام کرد.
📚معاني الاخبار ، ص ۲۹۰
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شهید زرین تعریف میکند که رسیدم به تپهای که برادر خسروی فرمانده گردان امیرالمومنین فتح کرده بودند، میدانستم که الان راه نفوذ دشمن کجا میتواند باشد.
چهار تیربار وحشیانه روی تپه کار میکردند میدانیم که یک تیربار میتواند یک گردان را نابود کند، به لطف خدا توانستم هر چهار تیربار را خاموش کنم، بعد از آن رفتم کنار تپه نشستم تا دشمن تپه را محاصره نکند.
نشسته بودم تا خستگی در کنم چون 90 کیلومتر کوهها را تاب خورده بودم و پاهایم درد گرفته بود، حدسم درست بود، دیدم دشمن دارد از دور تپه نفوذ میکند و من هیچ جایی را نداشتم کمین کنم بیسیم هم نداشتم که با برادر خسروی تماس بگیرم تک و تنها بودم فقط دو نارنجک داشتم
توسل به آیاتی که 17 بعثی را به درک واصل کرد
نشستم و دو آیه «وجعلنا» و «و ما رمیت اذ رمیت» را خواندم و چون خیلی به این دو آیه اعتقاد داشتم شجاعت مضاعفی پیدا کرده و خلاصه شروع کردم به تیراندازی و 17 تا از آنها را از پا در آوردم که جنازهها در صد متری به زمین خوردند و بقیه هم پا به فرار گذاشتند و کل منطقه از عراقیها خالی شد.
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•