eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
67.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
72 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی امام حسن (ع) سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی در پی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد. آن گاه امام به مرد شامی سلام کرد و فرمود: برادر! گمان می‌کنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده است، اگر از ما طلب رضایت بجویی از تو راضی می‌شویم، اگر چیزی سؤال کنی عطا میکنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد میکنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر می‌کنیم، اگر برهنه باشی تو را می‌پوشانیم، اگر محتاج باشی بی نیازت میکنی. اگر رانده شده ای تو را پناه می‌دهیم. اگر حاجت داری حاجتت را برآورده می‌سازیم، اگر بار خود را بر خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه ما وسیع و از امکانات برخوردار است. چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: شهادت می‌دهم که تو خلیفة الله در روی زمین هستی و خدا بهتر می‌داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. پیش از آن که تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین انسانها نزد من بودید و الآن محبوب ترین خلق نزد من هستید. پس بار خود را در خانه ی حضرت فرود آورد و تا زمانی که در مدینه بود مهمان امام بود و از محبان و معتقدان اهل بیت (ع) شد. سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر، کم نشود؟ یکصد موضوع، پانصد داستان 218/1 ؛ به نقل از منتهی الامال 222/1. •✾📚 @Dastan 📚✾•
❌ میخوای زندگیتو شادتر کنی؟ 🌸زندگیتان را با هیچ کسی، مقایسه نکنید... 🌸 افکار منفی نداشته باشید... 🌸بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید... 🍃 خیلی خود را جدّی نگیرید... 🍃انرژی خود را صرف کنجکاوی در امور دیگران نکنید... 🍃 وقتی بیدار هستید خیال پردازی و تفکر مثبت کنید... 🌸حسادت یعنی اتلاف وقت... 🌸 گذشته را فراموش کنید... 🌸زندگی کوتاهتر از آنست که از دیگران متنفر باشید... 🍃 هیچکس جز خود شمامسئول خوشحال کردن شما نیست... 🍃بیشترلبخند بزنید... •✾📚 @Dastan 📚✾•
سردار شهید محمّد کشتکار وقتی که تیر به بازویش خورده بود ، به او گفتم : ای کاش تیر کمی رد میکرد و به بازوهایت نمی خورد. با همان لبخند همیشگی دست به شانه ام زد و گفت حاجی ؛ من لایق نبودم وگرنه اگر خدا مرا دوست می داشت کمی این طرفتر می خورد و با انگشت به روی قلبش اشاره کرد و گفت این ... جا!! مدتها بعد وقتی که از این دنیای خاکی و پوشالی چشم پوشید و به دیدار او رفتم ، پیکر غرقه به خونش با هزار زبان با من سخن می گفت . پیراهنش را که باز کردم دیدم دقیقاً تیر به همان جائی اصابت کرده است که او اشاره کرده بود و به قول خودش معلوم بود که خدا خیلی دوستش داشته است #یاد_شهدا_صلوات #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
☘امام علی(ع)☘ آنکه همتش آخرت باشد، به نهایت آرزویش می رسد.😍 غررالحکم، ح۸۹۰۲ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر. #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
#کربلای_۲ #یادداشت_رزمنده 💠لحظه شهادت شهید علی نجفی در شب عملیات کربلای ۲، گروهان ضربت از معبر اول دشمن عبور کرد. من کنار نیزاری مجروح شدم. وهمانجا زمین گیرشدم. چند ساعتی گذشت متوجه شدم بچه ها کم کم به عقب برمی گردن. گویا عملیات لو رفته بود. درآن لحظه صدای علی آقای نجفی به گوشم رسید که،بچه ها رابه طرف عقب هدایت می کرد. یکی از بچه های ضربت که خودش هم مجروح شده بود به علی آقا گفت: علی آقا! احمداینجاست ،مجروح شده اورا به عقب برگردونید. علی آقا به پیشم آمد و صداکرد: احمد دستم را از پشت بگیر!و من دستش را گرفتم ومن رااز معبر بیرون برد و به بالای تپه رساند. بالای تپه با صدای بلند مسعود را صدا می کرد که از این طرف بیایید . ناگهان صدای یا حسین علی آقا راشنیدم. و دیدم از پشت علی خون زیادی سرازیر شده و ترکش خمپاره به پشت علی اصابت کرده بود. در نزدیکی من حمید محمودی بود که اصرارزیاد ،که علی تورا بالاببرم.گویا ترکش خمپاره به نخاعش هم اصابت کرده بود. می گفت: # بدنم خشک شده، آخرین جمله اش این بودکه مرا بطرف کربلا بگذارید . 🌷روحت شاد علی آقای نجفی راوی احمد شعبانی #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
مشكلات امروز تو برای امروز كافی ست، مشكلات فردا را به امروز اضافه نكن. #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: ✍"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم... !🌷🌷 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍امام صادق علیه السلام: عشق به خدا بالاتر از ترس از خداست. 📚کافی جلد۸، ص۲۹ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ ‍ 🔥 آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد: شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید. از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟ رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد و صدا از یک حجره می آید.. دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد. از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است! دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند. و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی ! اصلا نگفت : تو کی هستی؟ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید نشستم تا صبح شد حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ ! گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است. 🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است... 📘کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299. •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 📚 فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نكرد و داخل شد . سر بینه كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد و متوجه نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید گروهی بزن و بكوب دارند و گویا عروسی دارند و می‌رقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد. از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی كردی كه قوزت برداشته شد؟ او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و دید باز « از ما بهتران ها ، آنجا گرد هم آمده اند .گمان كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند آزرده شدند. قوز مرد اولی را آوردند گذاشتند بالـای قوز او ، آن وقت بود كه پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز با قوز شد. حالـا همین داستان با زبان شعر که هیچ کس سراینده اش را نمی شناسد. شبی گوژپشتی به حمام شد عروسی جن دید و گلفام شد برقصید و خندید و خنداندشان به شادی به نام نكو خواندشان ورا جنیان دوست پنداشتند زپشت وی آن گوژ برداشتند دگر گوژپشتی چو این را شنید شبی سوی حمام جنی دوید در آن شب عزیزی زجن مرده بود كه هریك ز اهلش دل افسرده بود در آن بزم ماتم كه بد جای غم نهاد آن نگون بخت شادان قدم ندانسته رقصید دارای قوز نهادند قوزیش بالـای قوز خردمند هر كار برجا كند خر است آنكه هر كار هر جا كند •✾📚 @Dastan 📚✾•
📘#داستان‌های‌بحارالانوار 💠 بدترینِ انسانها 🔹مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمودند: ➖"آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟" گفتند: بلی!یارسول الله خبر دهید. ➖پیامبر فرمودند:آن کس که خیرش به دیگران نرسد،زیردستش را بزند، و همیشه علاقه داشته باشد تنهاغذا بخورد،مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند. حاضران می‌پنداشتند،از این شخص بدترکسی نیست. 🔹حضرت فرمودند: ➖"از این بدتر هم هست،می‌خواهید او را معرفی کنم؟" اصحاب:بلی یارسول الله!معرفی فرمایید. ➖پیامبر فرمودند:"بدتر از او،کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند." اصحاب گمان کردند خداوند بدترازچنین فرد، کسی را نیافریده است. 🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ➖"می‌خواهید ازاین بدتر رابه شما نشان دهم؟" اصحاب گفتند:بلی یارسول الله نشان دهید. ➖پیامبر فرمودند:"آدمی که بسیار فحش دهد،لعن و نفرین کند و ناسزا گوید.هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود،از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود،لعن و نفرینش کند." 📚 بحار: ۷۲،ص ۱۰۷ #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•