eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.3هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
69 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم. ✨سوره بقره /152 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . . وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 📖 آیاتی از کلام الله مجید ✍توصیه های بسیار بسیار مهم خداوند به فرزندان آدم - بعد از فرود حضرت آدم از بهشت :فرمود : از بهشت فرود آیید ، که بعضی از شما دشمن بعضی دیگرید ؛ و برای شما در زمین ، تا هنگامی معین قرارگاه و برخورداریست. فرمود : در آن زندگی می کنید و در آن می میرید و از آن بر انگیخته خواهید شد . ای فرزندان آدم : در حقیقت ، ما برای شما لباسی فرو فرستادیم که عورتهای شما را می پوشاند و برای شما زینتی است ؛ ولی بهترین جامه پرهیزکاری (از گناه) است این از نشانه های خداست باشد که متذکر شوند . ای فرزندان آدم : زنهار تا شیطان شما را به فتنه نیندازد ؛ چنانکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند ؛ و لباسشان را از تن ایشان درآورد ؛ تا عورتهایشان را بر آنان نمایان کند. در حقیقت او و قبیله اش ، شما را از آنجا که آنها را نمی بینید ، می بینند. ما شیطان را دوستان کسانی قرار داده ایم که ایمان نمی آورند . ای فرزندان آدم : جامه خود را در هر مسجدی(نمازی) بر گیرید و بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی نکنید که او اسرافکاران را دوست نمی دارد . ای فرزندان آدم : چون پیامبرانی از خودتان برای شما بیایند و آیات مرا بر شما بخوانند ؛ پس هر کس به پرهیزگاری و صلاح گراید - نه بیمی بر آنان خواهد بود - و نه اندوهگین میشوند . 📖قرآن کریم-سوره اعراف •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ خدایا! ما به خودمان بد کردیم اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نکنی، حتماً سرمایۀ عمرمان را می‌بازیم. 📚سوره اعراف ۲۳ •✾📚 @Dastan 📚✾•
تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف حضرت حجة بن الحسن امام عصر (عجل الله تعالی فرجه شریف) در پانزدهم شعبان سال دویست و پنجاه و پنج هجری در شهر سامرا چشم به جهان گشود. حکیمه دختر امام محمد تقی (علیه السلام) نقل می‌کند که امام حسن عسگری (علیه السلام) مرا خواست و فرمود: - عمه! امشب نیمه شعبان است، نزد ما افطار کن! خداوند در این شب فرخنده حجت خود را به زودی آشکار خواهد کرد. عرض کردم: - مادر نوزاد کیست؟ فرمود: - نرجس. گفتم: - فدایت شوم! من که اثری از حاملگی در این بانوی گرامی نمی بینم! فرمود: - مصلحت این است. همان طور که گفتم خواهد شد. وارد خانه شدم. سلام کردم و نشستم. نرجس خاتون آمد، کفش‌ها را از پایم در آورد و گفت: - بانوی من! شب بخیر! گفتم: - بانوی من و خاندان ما تویی! گفت: - نه! من کجا و این مقام بزرگ؟ گفتم: - دخترم! امشب خداوند فرزندی به تو عنایت می‌فرماید که سرور دنیا و آخرت خواهد بود. تا این سخن را از من شنید در کمال حُجب و حیا نشست. من نماز شام را خواندم و افطار کردم و خوابیدم. نصف شب بیدار شدم و نماز شب را خواندم، دیدم نرجس خوابیده و از وضع حمل در او اثری نیست، پس از تعقیب نماز به خواب رفتم. مدتی نگذشت که با اضطراب بیدار شدم، دیدم نرجس هم بیدار است و نمازش را می‌خواند، ولی هیچ گونه آثار وضع حمل در او دیده نمی شود، از وعده امام کمی شک به دلم راه یافت. در این هنگام، امام حسن عسگری (علیه السلام) از محل خود با صدای بلند مرا صدا زد و فرمود: (لا تعجلی یا عمه فان الامر قد قرب) (عمه! عجله نکن که وقت ولادت نزدیک است. ) پس از شنیدن صدای امام (علیه السلام) مشغول خواندن سوره الم سجده و یس شدم. ناگاه! نرجس با اضطراب از خواب بیدار شد و برخاست، من به او نزدیک شدم و نام خدا را بر زبان جاری کردم، پرسیدم آیا در خود چیزی احساس می‌کنی؟ گفت: 👇👇👇
- بلی عمه! گفتم: - نگران نباش و قدرت قلب داشته باش، این همان مژده ای است که به تو دادم. سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت. بیدار شدم، ناگاه! مشاهده کردم که آن نور دیده متولد شده و با اعضای هفتگانه روی زمین در حال سجده است. او را در آغوش گرفتم، دیدم از آلایش ولادت پاک و پاکیزه است. در این هنگام، امام حسن عسگری (علیه السلام) مرا صدا زد: عمه! پسرم را نزد من بیاور! من آن مولود را به نزد وی بردم. امام (علیه السلام) او را به سینه چسبانید و زبان خود را به دهان وی گذاشت و دست بر چشم و گوش او کشید و فرمود: - (تکلم یا بُنی) فرزندم با من حرف بزن. آن نوزاد پاک گفت:- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد ان محمد رسول الله. سپس صلواتی به امیر المؤمنین (علیه السلام) و سایر ائمه تا پدرش امام حسن عسگری (علیه السلام) فرستاد، سپس ساکت شد. امام (علیه السلام) فرمود: - عمه! او را نزد مادرش ببر تا به او نیز سلام کند و باز نزد من بیاور! او را پیش مادرش بردم. سلام کرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار دیگر او را نزد پدرش برگردانیدم. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵۱، ص۲ •✾📚 @Dastan 📚✾•
فیلسوف و ناسازه‌های قرآنی! زمانی اسحاق کندی - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - تصمیم گرفت پیرامون به ظاهر ناسازه‌ها و ضد و نقیض‌های موجود در آیات قرآنی کتابی بنویسد! برای نگارش چنین کتابی در خانه نشست و مشغول نوشتن گردید. روزی یکی از شاگردان وی محضر امام عسگری (علیه السلام) رسید و جریان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود: - آیا بین شما مرد هوشمند و رشیدی نیست که استادتان را از نوشتن کتابی که درباره قرآن شروع کرده بازدارد و پشیمان سازد؟ عرض کرد: - ما همگی از شاگردان او هستیم. چگونه ممکن است او را از عقیده اش منصرف کنیم؟ امام فرمود: - آیا حاضری آنچه را که به تو می‌آموزم در محضر استادت انجام دهی؟ عرض کرد: - بلی! فرمود:- پیش او برو! با وی با لطف و گرمی رفتار کن، طوری که نسبت به یکدیگر انس یابید. در کارهایی که می‌خواهد انجام دهد یاریش نما! هنگامی که کاملا انس گرفتی، بگو برای من سؤالی پیش آمده، اجازه می‌خواهم بگویم و از شما توقع این اجازه هست. سپس بگو: اگر خالق این قرآن نزد شما بیاید و این مسأله را مطرح کند که ممکن است منظور وی از گفتار خود غیر از آن معانی ای باشد که شما معنی می‌کنید، چه؟ او در جواب می‌گوید: این احتمال ممکن است. زیرا که استادت به خوبی می‌فهمد چه میگویی. وقتی که با سخن تو مجاب شد، به او بگو شما از کجا مقصود قرآن را درک نموده اید؟ شاید مقصود، آن مطالبی نباشد که شما گمان برده اید! | آن مرد نزد فیلسوف کندی رفت و طبق دستور امام، پس از مأنوس شدن با فیلسوف، مطلب را با وی در میان گذاشت. کلام وی چنان مؤثر افتاد که به او گفت: - سخنت را دوباره بگو! مرد دوباره گفت. فیلسوف پس از کمی تأمل اظهار داشت:به اینکه گفتی، به اعتبار لغت، احتمال دارد و از لحاظ دقت نظر نیز پسندیده می‌باشد. (به روایتی دیگر) فیلسوف به او گفت: - تو را سوگند می‌دهم که بگویی این مطلب را از کجا گرفته ای؟ مرد ابتدا آن را به خود نسبت میدهد و بعد با اصرار فیلسوف حقیقت را می‌گوید و اظهار می‌دارد: - امام حسن عسگری یادم داد. فیلسوف گفت: . حالا حقیقت را گفتی، زیرا که چنین مطلبی خارج نمی شود مگر از این خانه، سپس دستور می‌دهد همه ی آنچه را که نوشته بود بسوزانند! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵۰، ص۳۱۱ •✾📚 @Dastan 📚✾•
تپه توبره ها! متوکل عباسی می‌کوشید با اتکأ بر نیروی نظامی خویش مخالفانش را بترساند. به همین جهت، یک بار لشگر خود - که به نود هزار تن می‌رسید دستور داد که توبره اسب خویشش را از خاک سرخ پر کنند و در صحرای وسیعی، آنها را روی هم بریزند. سربازان به فرمان متوکل عمل کردند و از خاک‌های ریخته شده، کوه بزرگ به وجود آمد. متوکل بر بالای تپه رفت و امام هادی علیه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت: (شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا کنی! به علاوه، او دستور داده بود همه، لباس‌های جنگ (به نام تجفاف) بپوشند و سلاح برگیرند و با بهترین آرایش و کاملترین سپاه آماده شوند. غرض این بود که انقلابیون را تهدید کنند و در این میان بیشتر از امام هادی علیه السلام نگرانی وجود داشت که مبادا به پیروانش فرمان نهضت علیه متوکل را بدهد! حضرت هادی علیه السلام به متوکل فرمود: - آیا می‌خواهی من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟ متوکل پاسخ داد: - آری! امام دعایی کرد! ناگهان میان زمین و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خلیفه از مشاهده ی این منظره غش کرد! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج۵ ص۱۵۴-۱۵۵ •✾📚 @Dastan 📚✾•
ابوراجح حلی و امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف ابوراجح از شیعیان مخلص شهر حله [۱]، سرپرست یکی از حمام‌های عمومی آن شهر بود، بدین جهت، بسیاری از مردم او را می‌شناختند. در آن زمان، فرماندار حله شخصی ناصبی به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حمامی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بدگویی می‌کند. فرماندار دستور داد او را آوردند. آن قدر به صورت وی مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بینی اش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عده ای از اوباش سپردند. آنها ریسمان بر گردن او کرده و در کوچه و خیابان‌های شهر حله می‌گرداندند! به قدری از بدنش خون رفت و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی توانست حرکت کند کسی شک نداشت که او می‌میرد. ---------- [۱]: یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع است.فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند: - او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه ی کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی می‌میرد، شما از کشتن او صرف نظر کنید! به خاطر اصرار زیاد مردم، فرماندار او را آزاد کرد. اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او مشغول نماز است و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته، و زخمهای بدنش خوب شده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند: - چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلا تو را کتک نزدند؟! ابوراجح گفت: - من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر (عج) نمایم؛ لذا در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت وقتی که شب کاملا تاریک شد، ناگاه! خانه‌ام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود: - برخیز و برای تأمین معاش خانواده ات بیرون برو! خداوند تو را شفا داد! اکنون می‌بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام. خبر سلامتی و تغییر عجیب وضع و حال او - ز پیرمردی ضعیف به فردی سالم و قوی - همه جا پیچید و همگان فهمیدند. فرماندار حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! فرماندار مشاهده نمود، قیافه ی ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخمها در صورت و بدنش دیده نمی شود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نبود! رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثر شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به «مقام امام (عج) » می‌آمد، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله مینشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باشد؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس می‌آمد و با دو زانوی ادب، در آنجا رو به قبله می‌نشست و به مردم حله احترام می‌گذاشت. لغزش‌های ایشان را نادیده میگرفت و به نیکوکاران نیکی می‌کرد. در عین حال، عمرش چندان به درازا نپایید. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۵۲، ص ۷۰ •✾📚 @Dastan 📚✾•
سازمان شرطه الخمیس! شرطة الخمیس» افرادی بودند که با علی (علیه السلام) شرط و پیوند ناگسستنی برقرار نمودند و با نظامی خاصی تا سر حد شهادت در آمادگی کامل برای دفاع از حریم مقدس علی (علیه السلام) به سر می‌بردند، و از این جهت آنان را «شرطة الخمیس» می‌گفتند که به پنج گروه تقسیم شده بودند: گروه پیشرو، گروه مراقب از قلب لشکر، گروه مراقب طرف راست لشگر، گروه مراقب طرف چپ لشکر، گروه ذخیره. این سازمان، قبل از خلافت علی (علیه السلام) تحت نظر آن حضرت پی ریزی شد و اعضای مرکزی آن افرادی مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و جابر بن عبدالله انصاری و... بودند و در زمان خلافت علی (علیه السلام) به پنج، شش هزار نفر رسیدند. و اما اصبع بن نباته که از پارسان وارسته بود، سابقه ی بسیار نیکی در اسلام داشت و در عصر خلافت علی (علیه السلام) ایام کهولت را میگذراند و از افراد متنفذ و سرشناس سازمان شرطة الخمیس به شمار می‌آمد. از او پرسیدند: «چرا شما را شرطة الخمیس میگویند؟ » در پاسخ گفت:. ما در حضور امیر مؤمنان علی (علیه السلام) متعهد شدیم تا خود را در راه او فدا کنیم و آن حضرت فتح و پیروزی را برای ما ضمانت کرد. ابوالجارود می‌گوید: از اصبغ پرسیدم: مقام حضرت علی (علیه السلام) در نزد شما چگونه است؟ پاسخ داد: - نمی دانم منظورت چیست! ولی همین قدر بدان که شمشیرهای ما همواره همراه ما است، هر کس را علی (علیه السلام) اشاره کند که سزایش مرگ است، امر ایشان را اطاعت می‌کنیم. حضرت به ما فرمود: من به شما (در مقابل جانبازی شما) طلا و نقره را شرط نمی کنم، بلکه شرط و عهد شما تنها کشته شدن در راه حق است! در میان بنی اسرائیل، افرادی این گونه به عهد و پیمان خود وفا کردند، و خداوند نیز مقام پیامبری قوم یا قریه ی خودشان را به ایشان داد. و شما در این مقام و منزلت هستید، جز اینکه پیامبر نمی باشید. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۲، ص ۱۵۲ •✾📚 @Dastan 📚✾•
چهار نفرینی که مستجاب شد! مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز کور بود، فریاد می‌زد: - خدایا مرا از آتش نجات بده! شخصی به او گفت: - از برای تو مجازاتی باقی نمانده، باز می‌گویی خدا تو را از آتش نجات بدهد؟ گفت: - من در کربلا بودم، وقتی که امام حسین (علیه السلام) کشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقیمتی در تن آن حضرت دیدم. با توجه به اینکه همه ی لباسهایش را غارت کرده بودند، فقط همین شلوار مانده بود. دنیا پرستی مرا بر آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار در آورم. به طرف پیکر حسین (علیه السلام) نزدیک شدم، همین که خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کردو روی آن بند نهاد! نتوانستم دستش را کنار بزنم، به این خاطر، دستش را قطع کردم! همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد! هر چه کردم نتوانستم دستش را از روی بند بردارم، لذا دست چپش را نیز بریدم! باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صدای ترس آور زلزله ای را شنیدم! ترسیدم و کنار رفتم و شب در همان جا کنار بدن‌های پاره پاره ی شهدا خوابیدم. ناگاه! در عالم خواب، دیدم که گویا محمد (صلی الله علیه و آله) همراه علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) امام (علیه السلام) را بوسید و سپس فرمود: - پسرم تو را کشتند، خدا کسانی را که با تو چنین کردند بکشد!؟ شنیدم امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود: - شمر مراکشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دستهایم را قطع کرد. فاطمه (سلام الله علیها) به من روی کرد و گفت: به خداوند دستها و پاهایت را قطع و چشم هایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید؟ از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شده‌ام و دستها و پاهایم قطع شده. سه دعای فاطمه (سلام الله علیها) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن - یعنی ورود در آتش - باقی مانده، این است که می‌گویم: . خدایا! مرا از آتش نجات بده! [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۵، ص ۳۱۱ •✾📚 @Dastan 📚✾•
وداع با حکومت هنگامی که معاویه پسر یزید، از خلافت کناره گیری کرد، بر منبر رفته و این چنین سخنرانی نمود: - من علاقه ندارم بر شما ریاست کنم و مطمئن هم نیستم. زیراکه میبینم شما علاقه ای به خلافت من ندارید. ولی شما گرفتار حکمرانی خاندان ما شده اید و ما نیز گرفتار شما مردمیم! جدم معاویه برای به دست آوردن خلافت با علی بن ابی طالب (علیه السلام) که به خاطر سابقه و مقامش به خلافت شایسته بود!! - جنگید و میدانید که مرتکب چه اعمال زشتی شد و شما هم میدانید چه کردید و عاقبت نیز گرفتار نتیجه ی عمل خود شده و به گور رفت، بعد از معاویه، پدرم یزید عهده دار خلافت شد و خوب بود که ایشان چنین کاری را نمی کرد، چون شایستگی خلافت را نداشت. وی کاری که نمی بایست بکند، انجام داد و فکر میکرد که کار خوبی را انجام می‌دهد و بالاخره طولی نکشید که از بین رفت و آتش فساد او خاموش شد. و اینک رفتار زشتش غم مرگ او را از یادمان برده است. آن گاه گفت: . اکنون من نفر سوم این خانواده هستم، افراد بی علاقه به خلافت من، بیشتر از افرادی است که به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمیکشم! بیایید خلافت را از من بگیرید و به هر کس که مایلید بسپارید؟ مروان بلند شد و گفت: - شما به روش عمر رفتار کن! پاسخ داد: - به خدا سوگند! اگر خلافت گنجینه ای بود، ما سهم خود را برداشتیم، اگر هم گرفتاری بود، برای نسل ابوسفیان، همین اندازه بس است، و از منبر پایین آمد. مادرش به او گفت: - ای کاش چون لکه ی..... می‌شدی! در جواب مادر گفت:- من نیز همین آرزو را داشتم تا دیگر نمی فهمیدم خداوند آتشی دارد که هر معصیت کار و هرکسی را که حق دیگری را بگیرد، با آن عذاب می‌کند. [۱] ---------- [۱]: بحار، ج ۴۶، ص ۱۱۸ •✾📚 @Dastan 📚✾•