eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆پادشاه معتاد به گِل خواری ✨🍃آورده اند که: یکی از ملوک به خوردن گِل معتاد شده بود چندان که حکماء و اطبا منع می کردند و مضرّت آن را باز می نمودند، از آن کار باز نمی ماند. روزی یکی از اهل الله به دیدن وی آمد و او را به غایت زار و نزار یافت. 🤕رخساره ی ارغوانی او را زعفرانی دید و تَنِ با تاب و توان او را در عقده ی ناتوانی گرفتار یافت، صورت حال استفسار نموده، سلطان حقیقت واقعه را باز گفت که: 😞مرا از جهت خوردن گِل، پای حیرت در گِل است و دست حسرت بر دل. درویش فرمود که: چون می دانی که از این ممرّ مضرّت به تو می رسد، چرا ترک نمی کنی ؟ 😔گفت: چندان که جهد می نمایم، با خود بر نمی آیم. درویش گفت: این عزیمة من عزمات الملوک ؟ 🌱کجاست آن عزم که پادشاهان را می باشد که به هیچ نوع ایشان را از آن باز نمی توان داشت ؟ 💪سلطان از این سخن متأثّر شد و عزم کرد بر آن که دیگر گِل نخورد و به برکت عزیمت، از آن مهلکه خلاصی یافت. بیت: 🌱عنان عزم به هر جانبی که برتابی مکن به دست تردّد عنان خود را سست که کس به منزل مقصود ره نمی یابد مگر به سعی تمام و دگر به عزم درست هر آن که پای طلب در طریق عزم نهد به تختگاه بزرگی رسد به گام نخست ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍂در زمان حضرت موسی خشکسالی پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. ✨موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود. 🍃🍂خداوند فرمود: موعد آن نرسيده موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. ✨تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست. 🍃🍂آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. ✨تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد 🍃🍂موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين او بود. ✨✨هیچوقت نا امید نشو. لحظه ی آخر شاید عوض شود. همیشه به خدا باشد. ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 داستان کوتاه ✨دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد… 🍂بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. 🍃مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. 🌟اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد. 🌷زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟ 💫دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد! ✨✨در طوفانها لبخند را فراموش نکنید! ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆مواعظ لقمان به فرزندش امام باقر (علیه السلام)- در مواعظ لقمان (علیه السلام) به فرزندش آمده است: فرزندم! ✨✨ اگر نسبت به مرگ شک داری پس خواب را از خود بردار و هرگز نخواهی توانست که چنین کنی! ✨✨و اگر در رستاخیز شک داری از خود، بیداری بعد از خواب را بردار و هرگز نخواهی توانست که چنین کنی! ✨✨ پس تو اگر در این امر تفکّر کنی، در می‌یابی که جان تو در دست غیر توست و 👈همانا خواب به‌منزله‌ی مرگ است و بیداری بعد از خواب به‌منزله‌ی رستاخیز پس از مرگ است. 📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۱، ص۵۲۲ 📚 بحار الأنوار، ج۷، ص ۴۲ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌹داستان آموزنده🌹 🌟در يكى از روزها، عدّه‌اى از دوستان امام رضا عليه‌السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت‌هاى ارزنده بود، در جمع آنان حضور داشت . هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند. 🌟امام به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچگونه عكس‌العملى از خود نشان ندهى؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود. آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس، به سخن چينى و ناسزاگویى آغاز كردند. 🌟و در اين بين امام رضا عليه‌السلام سر مبارک خود را پایين انداخته و هيچ سخنى نمى‌فرمودند؛ تا آنها بلند شدند و از نزد حضرت خداحافظی کردند و‌ رفتند. 🌟بعد از آن، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد. يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : 🌟ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم، با چنين افرادى من معاشرت دارم! در حالى كه نمیدانستم درباره من چنين خواهند گفت؛ و چنين نسبتهایی را به من مى‌دهند. امام رضا عليه السلام با ملاطفت، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: 🌟اى يونس! غمگين مباش، مردم هر چه مى‌خواهند بگويند، اينگونه مسائل و صحبتها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وجود ندارد. 🌟اى يونس! سعى كن، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگویى و معارف الهى را براى آنها بيان نمایی. و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمی‌فهمند و درك نمى‌كنند، خوددارى كنی. 🌟اى يونس! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهایی را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهایی در دست دارى، چنين گفتارى چه تاثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟ ( آیا آن سنگ و دُر تغییر ماهیت می‌دهند؟) و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟! 🌟يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد. امام رضا عليه السلام مجدّداً او را مخاطب قرار داد و فرمود: 🌟اى يونس، بنابراين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درک كرده باشى و امامت از تو راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى‌خواهند، بگويند. . 📚(بحارالا نوار: ج2ص65ح5، به نقل از كتاب رجال كشّى شیخ طوسی). ✾📚 @Dastan 📚✾
😓💫سختیها و شداید و مشکلات، روح را ورزش می‌دهد، نیرومند می‌سازد، فلز وجود انسان را خالص و محکم می‌کند. 🎋رشد و نمو و بارور شدن وجود آدمی جز در صحنه گرفتاریها و مقابله با شداید و مواجهه با مشکلات حاصل نمی‌شود، زیرا تا تعین در هم نریزد و خرد نشود تکامل حاصل نمی‌شود. 🎍✨به قول مولوی گندم زیر خاک می‌رود، در زندان خاک گرفتار می‌شود، در همان زندان است که شکافته می‌شود و تعین خود را از دست می‌دهد و قدم به مرحله کاملتر می‌گذارد، 🌾اول ریشه‌های نازکی بیرون می‌دهد، طولی نمیکشد که به‌صورت بوته گندم، به صورت ساقه و خوشه و دانه‌های زیادتری ظاهر می‌شود. ☝️آن زیر خاک قرار گرفتن مقدمه تکامل اوست. باز همین گندم در زیر سنگ آسیا نرم و آرد می‌شود و بعد نان می‌گردد و نان بار دیگر در زیر دندان آسیا می‌شود و جذب بدن می‌گردد 💫👤تا بالاخره به عالی‌ترین مراحل کمال ممکن خود می‌رسد و به صورت عقل و فهم تجلی می‌کند. 📚 ، بیست گفتار، ص138، 139 ✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷قمیشی که در آغاز عملیات کربلای ۴ به اسارت ارتش صدام درآمد و ۴ سال از عمر خود را در این وضعیت سپری کرد درباره یکی دیگر از پیرترین رزمندگان که در زمان اسارت با او آشنا شده تعریف می‌کند: «مهندس اسدالله خالدی شخصیت متفاوت‌تری میان پیرمردهای اردوگاه داشت. ۵۵ ساله بود. مردی جا افتاده و آرام. او ۱۳ سال در آلمان زندگی کرده بود، به همین خاطر به زبان آلمانی مسلط بود. نمی‌دانم چطور شده بود که به جبهه آمده بود، چون شخصیتش این‌طوری نبود که کلاشنیکف دست بگیرد. 🌷او در رهبری اردوگاه همیشه مورد سئوال اسرا بود و خود به خود محور خیلی از حرکت و دادخواهی‌های بچه‌ها ایشان بود. اوایل تصور می‌کردیم عراقی‌ها به احترام سنش کاری به کارش ندارند. اما به مرور متوجه شدیم که آن‌جا اصلاً از این خبرها نیست. آن‌ها دل نارحمی‌شان این‌قدری است که اگر بفهمند ایشان مورد رجوع بچه‌هاست ایشان را هم از کتک معاف نکنند. در آن ۴ سالی که من اسیر بودم، مهندس خالدی نقشش را حفظ کرد. 🌷جز این‌که او تفسیر قرآن هم می‌دانست و در جمع‌های کوچک سعی می‌کرد کلاس قرآن برای ما بگذارد، همیشه نقش تعدیل‌کننده برای حرکت‌های شتاب زده بچه‌ها را داشت یا همیشه نقش تهییج‌کننده در مواقعی که نیاز بود تهییجی صورت بگیرد. یادم می‌آید یک‌بار وقتی یک افسر ارشد عراقی برای بازدید اردوگاه اسرا از بغداد آمد و مهندس خالدی متوجه شد که او آلمانی می‌داند با او به زبان آلمانی شروع به صحبت کرد طوری که نگهبان‌ها گیج و مبهوت مانده بودند که این‌ها چه دارند به هم می‌گویند. 🌷چون همیشه بیان مشکلات اردوگاه خیلی برایمان سخت بود و وقتی عراقی‌ها می‌شنیدند ما با بازدیدکننده‌ها درباره مشکلات صحبت کردیم وقتی آن بازدیدکننده می‌رفت، نگهبان‌ها می‌آمدند و حسابمان را می‌رسیدند. آن روز او شروع کرد آلمانی با آن‌ها صحبت کردن و بیان مشکلاتی از این قبیل که صلیب سرخ اصلاً این‌جا نیامده است و.... خلاصه این‌که آقای مهندس در آن شرایطی که تقریباً دسترسی به صلیب سرخ نبود و عراقی‌ها هر بلایی می‌خواستند سر بچه‌ها می‌آوردند با بلد بودن زبان آلمانی خیلی به ما کمک کرد.» : آزاده سرافراز رحیم قمیشی منبع: سایت ایران آنلاین ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 💫واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ 🌟واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. 🔆واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. 👈در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. ✾📚 @Dastan 📚✾
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 روایتی بسیار عالی که عمق بندگی را میرساند. استاد ✾📚 @Dastan 📚✾
👈میدونی آدما کی تصمیم میگیرن دیگه گناه نکنن؟؟🤔 👈زمانی که بفهمن تهش هیچی نیست… ✖️هیچکس از مسیر کج به لذت نرسیده… تهش همه میفهمن که مسیر کج تهش پوچیه… ✨بخاطر همین خسته میشن و برمیگردن… حالا بعضی ها زودتر…بعضی ها دیرتر… 🌷لذت واقعی فقط تو یه چیزه… اونم در مسیر تلاش برای رسیدن به خداست… دقت کردی؟ 👌هر چقدر خودتو درست میکنی آروم تر میشی… 👌👌اینا شانسی نیست… 👌👌دل آروم یعنی خدا… ✨به شدت معتقدم که آدما به میزانی که به خدا نزدیک میشن … آروم میشن. 🌟✨✨👈این آرامش فقط با خودسازی به دست میاد.☺️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔰 جوانی به مادر خویش مراجعه کرد و گفت: مادر برخی اوقات حال عبادتم ضعیف می‌شود و حس می‌کنم رشته تاریکی بر نورانیت باطنم چیره می‌شود. 👈 نیستم، با بدان ندارم، از عوامل کسالت در عبادت پرهیز می‌کنم، 🤔به این نتیجه رسیدم که از شما سؤال کنم شاید عامل این کسالت و تاریکی از شما منتقل شده است. حقیقت را به من بگو تا من به درمان این درد بپردازم. 🌼 مادر گفت: پسرم زمانی که تو را حامله بودم پدرت در سفر بود. زمان فراوانیِ زردآلو رسیده بود. من از خانه بیرون نمی‌رفتم. امکان خریدن زردآلو برای من نبود. برای پهن کردن رخت به بام رفتم، چشمم به زردآلوی زیادی افتاد که همسایه برای خشک کردن پهن کرده بود. به اندازه چشیدن، ذره‌ای از آنها خوردم و بعد پشیمان شدم ولی برای رضایت گرفتن از همسایه خجالت کشیدم. 💫 جوان گفت: مادر علت مسئله پیدا شد. اجازه می‌خواهم این مسئله را با همسایه در میان بگذارم تا از این پس بدون بتوانم کنم. 📚منبع: سرچشمه تربیت، ص95 ✾📚 @Dastan 📚✾