🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_کباب_شده!!
🌷یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره، مثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل زغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود. بوی کباب....
🌷بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت. همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست، مزه کباب رو نچشیده بود. سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خودش نمیافتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد. دیگه هیچ وقت کباب نخورد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مصطفی جوکار
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
✾📚 @Dastan 📚✾
16.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستاني بسيار زيبا از بهترين و بدترين بنده پروردگار
🎥حجت الاسلام فرحزاد
✾📚 @Dastan 📚✾
#امام_هادی #محبت #امیرالمومنین
🔻 شخصی یهودی به امام هادی علیه السلام علاقه داشت، مردم اطراف حضرت حلقه زده بودند و آن یهودی هم گردن می کشید که حضرت را تماشا کند، حضرت به فرد یهودی اشاره کردند و فرمودند:
🔸 اشتباه می کنند کسانی که تصور می کنند محبت تو نسبت به ما برای تو بی فائده است؛ تو مسلمان نخواهی شد؛ ولی خداوند یک فرزندی به تو خواهد داد که از شیعیان ما خواهد شد.
🔹 شاید این اثر همان محبت یهودی نسبت به امام هادی علیه السلام بوده که فرزندش شیعه شده است.
🔸 کسی که الآن در عباداتش هم کوتاهی کند، سیر ولائی او اثر خودش را خواهد داشت.
🔹 وقتی برای یک یهودی محبت به امام هادی علیهالسلام اینگونه باشد، آن شیعه دیگر معلوم است.
🔸 جریان حارث همدانی که شعرش مشهور است موید است؛ او پیرمردی در اطراف کوفه بود، مریض بود، عصازنان خدمت حضرت امیرالمومنین علیه السلام آمد، حضرت از او سوال فرمودند حارث تو با این حالت، چه شد که این جا آمدی؟! گفت: عشق و محبت شما مرا این جا کشاند.
🔹 حضرت شروع کردند آن اشعار را خواندن: یاحار هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی. توضیح دادند که این محبت به درد تو می خورد و آنجا اشعار قشنگی هم حضرت نسبت به او می گویند که آتش اگر روز قیامت بخواهد سراغ تو بیاید میگویم نه این مال ماست و مرا پذیرفته بوده است.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
🔺 حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋منتظر گشایش در کارهایت باش
از خداوند کمک بخواه
و بدان در تاریک ترین لحظه های زندگی
هم یك روزنه ی امیدی هست
از خداوند زندگی بدون مشکل نخواهیم، زیرا در دنیا رنج و لذت با هم و در کنار هم آفریده شده است، اما از خداوند بخواهیم تا قدرتی بدهد که زشتی را به زیبایی و سختی را به آسانی مبدل کنیم و در عین سختی ها، آرام باشیم.
🌺🌿يَا مُنَفِّسَ الْكَرْبِ
اي گره گشاي گرفتاري
فراز 34
#عاشقانه_های_جوشن_کبیر
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼🔅🌼🔅🌼🔅🔅🌼🔅🌼
#داستان_آموزنده
🔆حج نکرده شهادت بدهد
🍂عربی نزد قاضی علیه طرفش گواهی و شهادت داد؛ طرف مقابل خواست که شهادت او را خراب کند، گفت:
🍂«ای قاضی! این عرب طلا بسیار دارد و هرگز حج نکرده است، حال گواهی او را قبول میکنی که ترک واجب کرده است؟»
🍂عرب گفت: «دروغ میگوید، من در فلان تاریخ حج نمودهام و مناسک آن را به جای آوردهام.»
قاضی از او پرسید: «اگر راست میگویی، بگو زمزم و عرفات کجاست؟» عرب گفت: «پیرمردی در صفاست که دائم بر در عرفات مینشست!»
🍂قاضی گفت: «ای جاهل! زمزم چاهی است که از او آب میکشند و عرفات صحرایی است که در و دیوار ندارد.»
🍂عرب گفت: «در آن تاریخ که من رسیدم، هنوز آن چاه را حفر نکرده بودند و عرفات باغی بود که در و دیوار داشت.»
📚(لطائف الطوائف، ص 145)
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
یک روز چشم وا می کنی و می بینی همه ی فصل ها و ماه ها و روزها برایت شبیه به هم اند . در پنج شنبه همان احساسی را داری که در شنبه داری و غروب دوشنبه برایت با غروب جمعه ، هیچ فرقی ندارد !
بهار ، فقط بهار است و پاییز ، فقط پاییز ...
دیگر زیباییِ گلها ، تو را به وجد نمی آورَد ، خِش خشِ برگ ها تو را یادِ کسی نمی اندازد و جدول های کنار خیابان را که می بینی ؛ به سرت هوای قدم زدن و دیوانگی نمی زند !
تنهاییِ پروانه ها دلت را نمی لرزانَد ، مقصد قاصدک ها برایت مهم نیست و دنبالِ شجره نامه ی جیرجیرک ها نمی گردی !
یک روز چشم وا می کنی و می بینی که زندگی را بیش از اندازه جدی گرفته ای و تمام تلاشی که می کنی برای زنده ماندن است ، نه زندگی کردن !
از یک جایی به بعد ، همه چیزِ جهان برایت تکراریست ، نه اشتیاقی برای عاشقِ کسی شدن داری و نه انگیزه ای برای عاشقانه با کسی حرف زدن !
تمام زندگی ات طبق فرمول یکنواختِ منطق ، پیش می رود و دیگر هیچ آرزوی عجیبی در سرت نداری ...
آدم ها لابه لای مشکلات و سختی ها بزرگ می شوند اما بدان که آن روز ، تو بزرگ نشده ای ! فقط کودک بلند پرواز درونت را کشته ای ...
بزرگ شدن اینقدرها ترسناک نیست !
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🌿 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ
🌸🌿 ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ
❤️ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ
🌺🌿 ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛
🌺🌿 ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛
👈 ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ
▫️ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ
✾📚 @Dastan 📚✾
🌹🌟🌹🌟🌹
دراین صبح زیبا،🌞
یک دنیا لبخند🌺
یک دل خرسند🍃
و یک روز دلپسند🥀
برایتان آرزو میکنم🤲
سلام😊
صبحتون بخیر🌹
روزتون پر انرژی☘
✾📚 @Dastan 📚✾
✨🌱✨✨🌱✨✨🌱✨✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆هزار عابد
🌱🌱معاویه بن عمّار گوید: به امام صادق علیهالسلام عرض کردم: «مردی روایت کننده، سخنان شما را برای مردم بازگو میکند و آنها را در دل مردم و شیعیان استوار میکند و مرد عابد دیگری نیز از شیعیان شما هست که این توانایی را ندارد درعینحال، عبادت کننده است، کدام یک برترند؟»
🌱🌱 فرمود: «کسی که احادیث ما را روایت کند و دلهای شیعیان را استوار سازد، از هزار عابد بهتر است.»
📚(اصول کافی، ج 1، ص 25)
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که دو حدیث بیاموزد و با آن، نفسش را سود برساند یا دیگری را یاد بدهد که استفاده ببرد، بهتر از عبادت شصت سال است.»
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 230 -منیه المرید)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁⚡️🍁⚡️🍁⚡️🍁⚡️🍁
#داستان_آموزنده
🔆پاداش چهل سال
🌾هشام، پسر عبدالمَلِک مروان، خلیفه اُموی، به حج رفت و در آنوقت امام زینالعابدین علیهالسلام با هیبتی خاص وارد مسجدالحرام شد و برای استلام حجرالأسود نزدیک شد. مردم کنار رفتند. مردی از هشام پرسید: «این مرد با هیبت کیست؟»
🌾هشام گفت: «نمیشناسم.» فرزدق شاعر آنجا بود و گفت: «من او را میشناسم.» و امام علیهالسلام را چنان توصیف کرد که هشام در غضب شد و جایزهی او را قطع کرد و دستور داد او را در عفان، بین مکه و مدینه، حبس نمودند.
🌾امام زینالعابدین علیهالسلام دوازده هزار درهم برای او فرستاد. او آن را رد کرد و گفت: «برای پول شعر نگفتم.» امام علیهالسلام دوباره پول را فرستادند و او قبول کرد.
🌾هشام او را تهدید به قتل کرد و حبس نمود. پس به دعای امام علیهالسلام او از حبس آزاد شد و خدمت امام علیهالسلام رسیده و گفت:
🌾«هزینهی زندگیام را هشام قطع کرده است.» امام علیهالسلام به مقداری که چهل سال او را کفایت کند به او عنایت کرد. چون چهل سال تمام شد، فرزدق وفات نمود.
📚(منتهی الآمال، ج 2، ص 31)
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
#داستان_آموزنده
🔆توسل مبروص
💥هنگامیکه امام رضا علیهالسلام از مدینه بهطرف خراسان عزیمت نمود، به سمت شهر بغداد حرکت کرد. (وقتی به آنجا رسید)، مردی حمامی، به نام رجب از شیعیان امام رضا علیهالسلام چون شنید، امام بهطرف بغداد میآید تا سه فرسخی به استقبال او رفت و امام را به خانهی خود برد. چند روزی که امام در بغداد بودند، روزی به حمامی فرمودند:
💥امشب میخواهم به حمام بروم، آن را آماده کن. او حمام را پاکیزه و نظافت کرد
در نزدیکی حمام، مردی بود که مرض برص (پیسی) تمام اعضای او را گرفته و کمتر از خانه بیرون میآمد، وقتی شنید امام امشب به حمام میآیند، نزد «گلخن تاب» آمد و پنجاه درهم به او داد تا در گوشهای از حمام مخفی شود و وقتی امام وارد شوند، خدمت او برسد و با توسل شفایش را از او بگیرد.
💥وقتی امام در حمام تشریف داشتند، مرد مبروص خدمت امام رسید و عرض کرد: «فرزند امیرالمؤمنین! شما منبع کرامات هستید، نظری به حال من بفرمائید.»
💥حمامی میخواست او را بیرون کند که امام مانع شد. پس امام از جا برخاست، ظرفی پر از آب کرده و سورهی فاتحه (حمد) بر آن خواند و آب را بر سر او ریخت، بلافاصله آن مرض از او دفع شد و بدن او سرخ و سفید گشت.
💥بعد امام به حمامی فرمودند: «او را بیرون از حمام ببر و لباسهای من را به او بپوشان و او را نگهدار تا از حمام خارج شوم.»
💥چون امام از حمام خارج شد، آن مرد به دست و پای حضرت افتاد؛ و چون نزدیکان آن مرد باخبر شدند، نزدیک پانصد نفر به آیین تشیّع گرویدند (و شیعه شدند).
📚(جغرافیای تاریخی هجرت امام رضا، ص 29-تحف الرضویه شیخ عباس قمی
✾📚 @Dastan 📚✾