🕊 آیت الله بهجت ره:
به افرادی که پیش از ظهور
در دین و ایمان باقی می مانند
و ثابت قدم هستند،
عنایات و الطاف خاصی می شود.
#امام_زمان
✾📚 @Dastan 📚✾
♥️🌿
محبت تجارت پایاپای نیست
چرتکه نیندازیم که
من چه کردم
و در مقابل
تو چہ کردیدے!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگر بہ هر دلیلی
کفه ترازوے
دیگران سبڪ تر بود🌹
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸⭐️آسمون زیبای شب
🌸⭐️سهم قلب مهربونتون
🌸⭐️و امید به خدای رحمان
🌸⭐️روشنی بخش تمام لحظه هاتون.
🌸⭐️ شبتون زیبا
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸برخیز و در این فرصت تازه
🕊زنــدگــی را زنــدگـی کـن...
🌸تـغـیـیـر مـثـبـتـی ایـجـاد کـن
🕊و از یک روز دوست داشتنی
🌸و خـوب خـداونـد لـذت بـبـر...
🌸 ســـــلام ؛ روزتـــون بــه خــیــر
🕊از صمیم قلبم امیدوارم
🌸حال و روزتون خوب و
🕊احوال دلتون خوش باشه..
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆صبر جميل صبر جميل
زهراى اطهر - دختر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گويد:
- پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم !
على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اين چنين تهييج نمى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه :
- نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا، عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود:
- حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (علیه السلام ) را دعوت به قيام مى كند، در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه :
- اشهد ان محمدا رسول اللّه
على (علیه السلام ) به زهرا (سلام الله علیها ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه
فرمود: سخن من جز اين نيست.
📚سيرى در نهج البلاغه ، صحفه 184 - 183.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در زندان سندى بن شاهك
امام هفتم - حضرت موسى كاظم (ع ) - در زندان ((سندى بن شاهك )) بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد.
وقتى كه ماءمور وارد شد. امام از او سؤ ال كرد: چه كار دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام فرمود: از طرف من به او بگو! هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم ، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. يك روز ((فضل بن ربيع )) ماءمور رساندن پيغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گويد: وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز ديگرى آغاز كرد، مرتب همين كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه يكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
- برادرت هارون سلام مى رساند و مى گويد: خبرهايى از تو، به ما رسيد كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد، ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى ، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسنديد دستور دهيد و فضل ماءمور پذيرايى شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد:
- از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم .
حضرت با اين دو كلمه مناعت و استعناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن اين كلمه فورا از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد.
📚بيست گفتار، صفحه 139 - 136.
💌 شناخت انسان، شناخت خدا
و نشناختن خدا، نشناختن همه چیز است.
😔 متأسفانه آنقدر که در رشتههای دیگر سرمایهگذاری کردهایم در خودمان اصلاً سرمایهگذاری نکردیم.
و ماحصل این عمل افسردگی و نامیدی و احساس پوچی است.
✅این یک بیماری حاد است که آدمها برای غیر، وقت میگذارند اما روی خود اصلاً سرمایهگذاری نمیکنند. در حالی که آدم برای این خلق شده که خود را بشناسد. ما اصلاً به فکر خود و دوست داشتن خود و ایمان خود نداریم. همه فکر و ذکرمان برای دیگران است. بیماری حادی که در جامعه فراگیر شده است، بیاعتنایی به خود و فرار از خود و وحشتزدگی از خود است. حاضر نیستیم خودمان را بشناسیم و انس بگیریم و با خودمان خلوت کنیم.
🚨به خانه برمیگردیم با همه چیز سر و کار داریم جز خلوت با خود. حتی فعالیتهای مذهبی خیلی از ما صرفا از روی عادت است، برای همین اثر عبادات آرامش و شادی نیست.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
نگران شکست ها نباشید ،
نگران فرصت هایی باشید که
با امتحان نکردن شان از دست می روند ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آنجا_نماز_خواندن_ممنوع_بود!!
🌷در اردوگاه رمادیه، نیروهای بعثی محدودیت زیادی برای نماز خواندن قائل میشدند. آنجا نماز خواندن ممنوع بود، ولی بچهها به طور پنهانی شبها و صبحها، در زیر پتو بدون وضو و با تیمم به طور دراز کشیده نماز میخواندند.
🌷شبی از شبها در اردوگاه، یکی از بچههای بسیجی نشسته بود و نماز شب میخواند که سربازان عراقی متوجه شدند. صبح روز بعد آنقدر او را زدند که نیمی از بدنش از کار افتاد....
📚 کتاب "مقاومت در اسارت"
❌❌ اینجا چی...؟!!
✾📚 @Dastan 📚✾
احترام به سيّده
جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼
#داستان_آموزنده
🔆مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد
من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
تواضع علامه
استاد تحریری:
بنده پس از 37 سال هنوز آن خاطره را در ذهن دارم
اولین سفری بود که با دوستانمان به مشهد مقدس مشرف شدیم و به دیدار آیت الله میلانی(ره) رفتیم.
بنده از همه کوچکتر بودم و هنوز محاسن نداشتم و موقع ورود صبر کردم تا دوستان زودتر وارد شوند.
پس از ورود آنها دیدم که آقا سیدی عصازنان از سر کوچه می آید.
به ذهنم آمد که ایشان یکی از روضه خوان های مشهد است، لذا بهتر است به احترام سیادت ایشان صبر کنم تا بیایند و ایشان نیز زودتر از بنده وارد شوند.
یک عبا هم روی دوشم بود که نشان دهنده وضع طلبگی ما بود.
ایشان که رسید، اصلا به ما مهلت نداد و به ما سلام کردند و ما هم جواب سلام را دادیم.
تعارف کردند که بفرمایید. وقتی که وارد شدم تازه فهمیدم که ایشان چه جایگاهی دارند؛ اسم را من آنجا شنیدم.
مرحوم آیت الله میلانی(ره) ایشان را بغل کرد و بالای مجلس نشاند.
✾📚 @Dastan 📚✾
📩 #مجله_دینی | گلستان نظم و نثر
⚠️ تو حمّال آنی ...
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون مااااه 🌙⭐️
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعـــــنے بوسه برقلب خدا
صبح یعـــــنے عاشقے باڪبریا
صبح یعـــــنے نور یعنے زندگی
سلام_دوستان_خوبم_صبحتون_بخیر
♥️امضاے خدا
♥️پاے تمام
♥️آرزوهاتون
🌸🌸🌸🌸🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دفاع از مساوات اسلامى
در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه :
روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند و گفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيت المال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان و بلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. على (علیه السلام ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقع نشد، فرياد كردند:
- ممكن نيست ، ممكن نيست .
على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت :
- با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمان متساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد، خداوند به شما بركت خواهد داد.
📚خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 114 - 113
✾📚 @Dastan 📚✾
📚#داستان_آموزنده
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
خوشی های کوچک را
در انتظار خوشبختی بزرگ از دست نده :)
🍃🍃🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷یاد شهدا
💠 خاطره ای از شهید مهدی باکری
«آقا مهدی دوشنبهها و پنجشنبهها را روزه میگرفت، یکروز در جبهه حاج عمران، ناهار قرارگاه مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته از خط برگشته بود، به سر سفره آمد و تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا بسیجیها هم الآن مرغ میخورند؟ و وقتی با سکوت همرزمان خود مواجه شد، مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد.»
🕊 خدایا مرا پاکیزه بپذیر....
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان شخصی که نامه به امام حسین علیهالسلام نوشت امام رضا علیهالسلام جواب نامهاش را داد.
🎥حجت الاسلام رفیعی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در سوگ حمزه
((حضرت حمزه )) عموى پيامبر از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، و لذا كسى را نداشت ، جنگ احد فرا رسيد، ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد.
و به همين مناسبت لقب ((سيدالشهداء)) يعنى سالار شهيدان ، را به او دادند.
جنگ احد به پايان رسيد، خانواده شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.
پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) از احد برگشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانواده حمزه . حضرت فقط يك جمله فرمود: ((اما حمزة فلابواكى له ))
يعنى : همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد.
تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند:
پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان ، يا پدرشان يا برادرشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب ، به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و بعد از اين ديگر سنت شد، هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست .
📚قيام و انقلاب مهدى (عج الله تعالی الشریف )، صفحه 108
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆سيد زين العابدين ابر قويى
مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
آقا سيدزين العابدين رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر آسيدزين العابدين ، سوره حمد خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين سوره حمد را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: آقامحمد مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
✍آيت الله بهجت (ره) :
تا ما ناجور نشویم ، آن چه از بالا بر سر ما نازل می شود ، ناجور نمی شود ؛ بلکه کاری می کنیم که باران رحمت ، بر ما نقمت و عذاب می شود !
✾📚 @Dastan 📚✾
اگر میخواهید به سمت خدا حرکت کنید، عملی لازم نیست، جنونی مورد نیاز نیست، نیازی به تمرکز نیست. پس چه چیزی لازم است؟ تنها یک چیز: تسلیم و پذیرش.
انفعال مورد نیاز است، شما باید حالت زنانه پیدا کنید. شما باید تبدیل به یک رحم شوید - یک پذیرش، پذیرش خالص. و هنگامی که شما کاملا در حالت پذیرش قرار گرفتید - دیگر حتی از خدا چیزی نمیخواهید، زیرا در «خواستن»، عمل وجود دارد؛ دیگر از خدا هیچ انتظاری ندارید زیرا در انتظار و توقع نیز عمل وجود دارد - زمانی که تمام خواستهها و انتظارات ناپدید شد، زمانی که شما آنجایی هستید که تنها سکوت محض است، جایی که حتی انتظاری برای حضور خدا وجود ندارد، او میآید. در واقع گفتنِ "او میآید" درست نیست - او در شما ظاهر میشود. حتی این نیز دقیقا درست نیست - شما ناگهان متوجه میشوید که آن چیزی که در انتظارش هستید خود شما هستید.
✾📚 @Dastan 📚✾