✨پندانه
✨ سعادت ما در گروی سعادت دیگران
دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°
تنها نسخهای که همیشه آرامش میده فقط خداست…🌿💚
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قساوتقلب_سربازان_بیرحم_عراقی!!
🌷هلیکوپتر عراقی کمی دورتر از ما به زمین نشست و سربازان بعثی نیروهای ما را که حالا اسیر شده بودند، سوار هلیکوپتر میکردند. من مجروح روی زمین افتاده بودم، درد جانکاهی داشتم. تصمیم گرفتم خود را به هر زحمتی شده به هلیکوپتر برسانم تا از این درد نجات پیدا کنم هر چند که درد اسارت درد سختی است....
🌷اما در میان راه توان ادامه دادن نداشتم و هلیکوپتر بلند شد. دقایقی گذشت هلیکوپتر هنوز اوج نگرفته بود که در آسمان ثابت ایستاد و لحظهای بعد، در آن باز شد. نمیدانستم علت چیست به همین دلیل همینطور به آن چشم دوختم. سربازان بیرحم عراقی دست و پای اسرا را گرفته و با قدرت تمام آنها را به پایین پرت میکردند. بعد از پرتاب آخرین اسیر، در هلیکوپتر بسته شد و من به زحمت در میان شهدا میگشتم و در غم مظلومیت آنها میگریستم.
📚 کتاب "سرباز"
❌❌ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!
✾📚 @Dastan 📚✾
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : ماجرای آهن گداخته و بیت المال
👤 استاد رفیعی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆رفع مشكلات
يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى اصفهان در محله درچه تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت :
من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم زهراى مرضيه عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به حضرت زهرا عليهاالسلام كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، حضرت آيت الله امامى در مَدرَس مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند.
وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته كتابخانه الزهرا)عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به صندوق قرض الحسنه امام حسين (علیه السلام) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها برطرف شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
#ضرب_المثل
نه خانی آمده و نه خانی رفته
این ضربالمثل در مواردی به کار میرود که شخصی از انجام کار یا تعهدی و یا از پیگیری کاری که آرزو و قصد انجامش را داشته پشیمان میشود.
در امثال و حکم دهخدا از شخصی فقیر میگوید که در آرزوی ثروتمند شدن بوده و خربزهای میخرد تا برای شادی همسرش به خانه ببرد و در جای دیگر میگویند هوس خربزه کرده و به جای ناهار برای خودش خربزهای میخرد که مورد اول به نظر صحیحتر باشد. در هر حال نکته اصلی خرید خربزه و آرزوی ثروتمند شدن است.
وی پس از خرید خربزه بین راه زیر سایه درختی مینشیند و نمیتواند به وسوسه خوردن خربزه و همزمان آرزوی زندگی مثل ثروتمندان و خانها غالب شود.
با خود میگوید بهتر است برشی از خربزه بخورم و باقی را بر سر راه بگذارم تا رهگذران ببیند و تصور کنند خانی از اینجا گذشته و باقی خربزه را برای رهگذران باقی گذاشته.
پس از خوردن برشی از خربزه با خود میگوید بهتر است کل خربزه را بخورم و پوستش را رها کنم تا رهگذران تصور کنند خانی که اینجا بوده ملازمانی هم داشته.
بعد از خوردن کل خربزه هر چه میکند نمیتواند به وسوسه خوردن پوست خربزه غالب شود و با خود میگوید بهتر است پوست خربزه را هم بخورم تا رهگذران بیندیشند که خان اسبی هم داشته است.
دست آخر تخمها و هر چه باقی مانده را هم میخورد.
وقتی میبیند چیزی از خربزه باقی نمانده میگوید:
حالا "نه خانی آمده و نه خانی رفته".
✾📚 @Dastan 📚✾
.
شهید آیتالله سید عبدالحسین دستغیب :
☘ راه خدا که بسته شد، راه دنیا باز میشود، حد ادراکش در خور و خواب و شهوترانی و جاه و جلال خلاصه میشود...
🌷 گردابیست که هرکه در آن فرو رفت، بیرون آمدنش بسی مشکل است (ظلمات بعضها فوق بعض) ، و آتشی است که مرتبا رو به زیادتی است (هل من مزید) .
🌺 با این که میبیند مردنی است، باز حرص عجیبی او را رها نمیکند، دنبال زیادتی مال و جاه میباشد...
🌸 اما اگر به برکت قرآن بیماری غفلت علاج شد (دیو چو بیرون رود فرشته درآید) - آن چه اهل دنیا به آن راغبند، اهل آخرت نسبت به سرای باقی چنین اند. - گوشش برای شنیدن اخبار قرآن از قیامت باز است و دلش برای باور داشتن آن آماده است.
شهید#دستغیب
✾📚 @Dastan 📚✾
🌄 آدم بودن، خیلی سختتر از...
✍🏻 عینصاد
❞ و آدم بودن، خيلى سختتر از طبيعى بودن است؛ چون آدم بايد هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردى را بسنجد و بررسى كند و از عكسالعملهاى طبيعى و از انعكاسها، به انتخابهاى سنجيده روى بياورد.
📚 #نامه_های_بلوغ | ص ۱۶۱
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوته نویسنده و نقاش
آرامش را اینگونه تعریف می کند☘️
آرامش پیامد اندیشیدن نیست
بلکه آرامش نیندیشیدن
به گرفتاریها
و چالش هایی است
که ارزش
اندیشیدن ندارند.🙃😇
شبتون سرشار از آرامش 🌙⭐
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺"براتون
🌺دنیایــــے به زیبایـــــی
🌺 آنچه که زیبایــش میدانــید
🌺آرزو میڪنـــــــم"
🍃🌺دنیایتان
🍃🌺به زیبایے
🍃🌺تمام آرزوهایتان.
صبحتون بخیر
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆توجه به يتيم و بركت زندگى
بـرخـى از تـاريـخ نويسان مى گويند: كمتر دايه اى حاضر بودبه محمد(صل الله علیه وآله و سلم ) شير دهد, زيرا بيشتر طالب آن بودند كه اطفال غير يتيم راانتخاب كنند تا از كمك هاى پدران آنها بهره مند شوند.
حتى حـلـيمه نيزاز قبول آن حضرت سرباز زد, ولى چون بر اثر ضعف اندام , هيچ كس طفل خود را به او نـداد, ناچار شد كه نوه عبدالمطلب را بپذيرد.
وى به شوهر خود چنين گفت : برويم همين طفل را بگيريم تابادست خالى برنگرديم , شايد لطف الهى شامل حال ما گردد.
از قـضا چنين شد و از آن لحظه كه حليمه آماده شد خدمت محمد(صل الله علیه وآله و سلم ) را به عهده گيرد, الطاف الهى , سراسر زندگى او رافراگرفت .
📚ابن هشام , سيره , ج 1, ص 171و172
✾📚 @Dastan 📚✾
پادشاهی دستورداد افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامی که از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به ذکاوتش تعجب نمود، وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده به زودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: به زودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگ برگشت و اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان وپدرش به لطف وفضل الهی نجات یافتند.
🔹 پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی! او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را می یابی!
✾📚 @Dastan 📚✾