🔅#پندانه
✍️ انتظار روزهای آینده، لذت امروز را از یادت نبرد
🔹برگهای کاهو را یکییکی جدا میکرد تا به ته آن برسد.
🔸با خود میگفت:
حتما آخرش خیلی خوشمزهتر است.
🔹وقتی به آخرش رسید با کمال تعجب متوجه شد که مزهای غیر از همان مزه کاهو در ته این میوه نیست!
💢 در زندگی نیز گاهی خیالباف میشویم. آرزوهای دور و دراز باعث میشود بیندوزیم و بیندوزیم تا ببینیم در آینده چه لذتی دارد.
🔺این در حالی است که همین لحظاتی که در آن هستیم، سرنوشت ما را میسازد. باید به فکر آینده بود؛ ولی نه به قیمت نابودی و انتظارات بیهوده الان!
🔺سرنوشت ما همان کاهویی است که در حال کندن برگهای آن هستیم، بیآنکه مزه آن را بفهمیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌄 برای مردم چه میخواهی؟!
✍🏻 عینصاد
❞ تو میخواهی چه چیزی را برای مردم فراهم کنی؟ میخواهی آنها را به سمت حق، بغلتانی یا میخواهی آنها با پای خودشان، با قیامشان و انتخابشان، به حق گره بخورند؟
📚 #مدیریت_و_سازندگی | ص ۱۰۲
✾📚 @Dastan 📚✾
☄ از صفات رذیله و بد انسانها ، قضاوت زود ونادرست ونسنجیده است
👌تصویر بالا گویای همه چیز است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸امروز را جانانه زندگی كن
💚امروز مي تــوانــد
🌸شروعی تــازه بــاشد
💚در اوج آسمــان بــاش
🌸هــر لــحظــه را
💚بــا شكوه زندگی كـن
🌸و عــشــق را
💚در قـلـبـت مـهـمـان كـن...🌓
🌸روزت بخیر
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دنياى فانى
يحيى برمكى نخست وزير هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بود، و آنچنان اختيارات اموال مملكت اسلامى را بدست گرفته بود كه گوئى همه چيز براى او است ، او براى خود يك ساختمان بسيار وسيع و عالى از بيت المال در بغداد ساخت و پول هنگفت و بى حسابى صرف آن كرد، تا به پايان رسيد.
هنگامى كه مى خواست به آن منزل منتقل شود، همه منجمين را دعوت كرد، تا ساعت نيك را در مورد انتقال از منزل قبل به منزل نو تعيين كنند، منجمين به اتفاق راءى ساعتى نيكو را كه مقدارى از شب مى گذشت ، تعيين كردند و گفتند اين ساعت ساعت سعد است .
يحيى برمكى در آن ساعت مخصوص با غلامان و خدمتكاران ، اثاثيه خانه را منتقل نموده و خود نيز به سوى منزل نو و مجلل رهسپار شد، شب در كوچه هاى خلوت به سوى منزل مى رفت ، ناگهان ديد، مردى ايستاده و اين شعر را مى خواند:
تدبر بالنجوم ولست تدرى *** ورب النجم يفعل مايشاء
يعنى : تو به ستارگان و حرف منجمين دقت مى كنى ، ولى نميدانى و توجه ندارى كه پروردگار ستارگان آنچه كه خواست انجام خواهد داد.
يحيى اين شعر را به فال بد گرفت ، گوينده آن شعر را به حضور طلبيد و از او پرسيد: منظور تو از خواندن اين شعر چه بود؟.
او گفت : اين شعر ناخودآگاه به خاطرم آمد و بر زبانم جارى شد وگرنه غرض و نظرى نداشتم .
اين پاسخ ، اثر سوء بيشتر در ذهن يحيى گذاشت و او بيشتر ناراحت گرديد.
چند ماهى بيشتر نگذشت كه بر اثر امورى ، هارون بر برمكيان غضب كرد، و آنها را شديدا مورد خشم قرار داد، و دستور داد خانه هاى آنها را ويران كردند و وضع آنها به گونه اى شد كه تارومار و دربدر گشتند، و همين خانه مجلل يحيى نيز ويران شد و حسرتش براى او باقى ماند.
بلبل آندم كه در نوا گردد
گويدت اين جهان فنا گردد
برخلايق ستم مكن زيرا
زير اين چرخ و گنبد مينا
دست غيبى هميشه در كار است
محتسب دمبدم ببازار است
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
بانوى قهرمان
در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان جان بركف و رشيد اسلام ، در ميدان نبرد با صداميان كافر، آنچنان مجروح گرديد كه دو پاى خود را از دست داد، او مدت طولانى در بيمارستان بسترى بود، كم كم پدر و مادرش مطلع شدند، به بيمارستان براى عيادت او آمدند، آن رزمنده ، همسر نيز داشت ، ولى هنوز جريان را به او اطلاع نداده بودند، او و پدر و مادرش ، فكر مى كردند كه شايد همسر از موضوع قطع پاهاى شوهرش آگاه شود، و ناراحت گردد و بناى ناسازگارى بگذارد.
مدتها گذشت سرانجام به همسر آن رزمنده جانباز خبر دادند كه شوهرت در جبهه مجروح شده و در فلان بيمارستان است .
اين بانو همراه بعضى از بستگان براى عيادت ، به بيمارستان روانه شده ، وقتى كه در كنار تخت ، با شوهرش احوالپرسى كرد، شوهر رزمنده اش پس از گفتارى ملافه را كنار زد و گفت : دو پايم قطع شده است ، حالا شما نظرتان هر چه هست آزادى ؟.
همسر آن رزمنده ، نه تنها از اين پيش آمد احساس حقارت نكرد، بلكه با كمال سربلندى ، قهرمانانه گفت : عزيزم ! هيچ اشكال ندارد، در راه خدا بوده است ، تا امروز تو كار كردى و ما خورديم ، و از امروز به بعد من كار مى كنم و با هم مى خوريم ، هيچ ناراحت مباش .
هزاران درود بر اين بانوى رشيد و با شهامت ، و هزاران رحمت بر آن شير مادرى كه چنين فرزندى پروراند، و بر آن مكتبى كه چنين شاگردى به جامعه تحويل داد.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خاطره اى از اولين منبر
هنگامى كه رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) با ياران اندك به مدينه مهاجرت نمودند، در آغاز چون مسلمانان ، كم ، بودند، پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) هنگام سخنرانى ، بر ستون مسجد (كه ستونى از نخل خرما بود) تكيه مى داد، و به ارشاد مردم مى پرداخت ، ولى وقتى كه جمعيت مسلمين ، بسيار شدند، به دستور پيامبر (ص ) يك منبر سه پله اى ساختند تا هنگام سخنرانى ، بالاى منبر رود، روز جمعه فرا رسيد، مسلمانان در مسجد مدينه جمع شدند، پيامبر (ص ) براى اولين بار از پله هاى آن منبر بالا رفت .
در اين هنگام ، فرياد ناله از تنه درخت خرما (كه ستون مسجد و تكيه گاه قبلى پيامبر (ص ) بود) بلند شد، همانند ناله شترى كه از بچه خود جدا شده ، آه و ناله مى كرد كه همه حاضران آن ناله را شنيدند، و اين ناله بخاطر فراق بود، كه پيامبر (ص ) ديگر هنگام سخن گفتن به آن تكيه نمى كند.
عجيب اينكه : پيامبر (ص ) هنگامى كه بالاى منبر رفت ، سه بار گفت : آمين .
روشن است كه كلمه آمين (خدايا به استجابت برسان ) در پايان دعا يا نفرين ، گفته مى شود، و در اينجا اين سؤال در ذهن حاضران آمد كه چرا پيامبر (ص ) آمين گفت ، ولى طولى نكشيد كه پاسخ اين سؤال روشن گرديد و آن اين بود كه پيامبر (ص ) وقتى بالاى منبر رفت ، از جبرئيل سه نفرين شنيد (كه ديگران اين صدا را نمى شنيدند).
پيامبر (ص ) شنيد كه جبرئيل مى گويد: خدايا لعنت كن (يعنى رحمتت را دور كن ) بر عاق والدين (كسى كه پدر و مادرش را ناراضى مى كند) فرمود: آمين ، سپس شنيد، جبرئيل عرض كرد: خدايا لعنت بفرست بر كسى كه ماه مبارك رمضان بر او بگذرد و او از رحمت و آمرزش الهى محروم گردد.
پيامبر (ص ) فرمود: آمين .
از آن پس ، شنيد جبرئيل گفت : خدايا لعنت كن كسى را كه نام تو (رسول خدا) را بشنود و صلوات نفرستد، پيامبر (ص ) گفت آمين .
با توجه به اينكه آمين پيامبر (ص ) مورد قبول و استجابت خدا است ، اين حديث هشدار خطيرى است كه در مورد عدم احترام به پدر و مادر، و محروميت از آنهمه بركات سرشار ماه رمضان ، و درود نفرستادن بر پيامبر (ص ) هنگام شنيدن نام آنحضرت ، به ما مى دهد، و مى آموزد كه در اين سه موضوع ، توجه كامل داشته باشيم ، و حق آنرا بخوبى ادا كنيم .
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
وقتی حال دلم خوب نیست
تو رو یاد میکنم خدایم
همیشه تو هستی که
آروم میکنی دلهای مضطرب رو
دلگرم بودنت هستم خدای من
✾📚 @Dastan 📚✾
🙋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مکاشفه عجیب برای آیتالله سید جمال الدین گلپایگانی
عذاب شدن یک جنازه در تخت فولاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅#پندانه
✍️ اختلافنظرهای کوچک را بزرگ نکنید
🔹قورباغه به کانگورو گفت:
من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر باهم ازدواج کنیم بچهمان میتواند از روی کوهها یک فرسنگ بپرد و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
🔸کانگورو گفت:
عزیزم، چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم اما بهتر است اسم بچهمان را بگذاریم: «کانباغه».
🔹هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
🔸در آخر قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه».
اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
🔹کانگورو گفت:
بهتر.
🔸قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت.
🔹آنها هیچوقت ازدواج نکردند. بچهای هم نداشتند که بتواند از کوهها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
💢 نگذارید پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلافنظرهای کوچک شود.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ليست اسامى شيعه
حذيفه يمانى حكايت كند:
روزى معاويه ، امام حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه را نزد خود احضار كرد؛ و چون حضرت از مجلس معاويه مرخّص گرديد، رهسپار مدينه شد و من نيز همراه آن حضرت بودم .
در مسير راه ، شترى جلوتر از ما حركت مى كرد؛ و حضرت بيش از هر چيز متوجّه و مواظب آن شتر بود و براى بارى كه بر پشت آن شتر حمل مى شد اهميّت بسيارى قائل بود.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا براى بار اين شتر اهميّت زيادى قائل هستيد، مگر در آن ها چيست ؟
حضرت فرمود: داخل آن ها دفترى وجود دارد، كه ليست اسامى تمام شيعيان و دوستان ما - اهل بيت عصمت و طهارت - در آن ثبت شده و موجود مى باشد.
به ايشان گفتم : فدايت گردم ، ممكن است آن را به من نشان دهى ، تا ببينم آيا اسم من نيز در آن ليست هست يا خير؟
امام عليه السلام فرمود: فردا صبح اوّل وقت مانعى ندارد.
پس هنگامى كه صبح شد و من چون سواد نداشتم ، به همراه برادر زاده ام - كه او نيز همراه كاروان و اهل خواندن و نوشتن بود - دو نفرى نزد حضرت آمديم .
امام مجتبى عليه السلام فرمود: براى چه در اين موقع آمده ايد؟
عرض كردم : براى وعده اى كه ديروز عنايت نمودى .
فرمود: اين كيست ، كه او را همراه خود آورده اى ؟
گفتم : او برادر زاده ام مى باشد.
امام عليه السلام بعد از آن دستور داد: بنشينيد؛ و سپس به يكى از غلامان خود فرمود: آن دفترى كه ليست اسامى شيعيان و دوستان ما در آن ثبت شده است ، بياور.
همين كه آن دفتر را آورد و برادر زاده ام مقدارى از آن را مطالعه و نگاه كرد، گفت : اين نام خودم مى باشد كه نوشته است .
گفتم : نام مرا پيدا كن ؛ و او دفتر را ورق زد و چند سطرى از آن راخواند و آن گاه گفت : اين هم نام تو.
و من بسيار خوشحال و شادمان شدم .
حذيفه در پايان افزود: برادر زاده ام در ركاب امام حسين عليه السلام شركت كرد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد.(1)
1- بصائر الدّرجات : ص 172، ج 6، مدينة المعاجز: ج 3، ص 337، ح 920، بحار الا نوار : ج 26، ص 124، ح 190.
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
✾📚 @Dastan 📚✾