eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.6هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت؛ استغفر الله مریدی به او گفت؛ چرا این همه استغفار میکنی، ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد؛ سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست! *روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته پرسیدم؛حجره من چه؟ گفتند حجره شما نسوخته، گفتم؛ الحمدالله...! معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدالله از روی خود خواهی بود نه "خدا خواهی" •✾📚 @Dastan 📚✾•
📔#حکایت_آموزنده روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست" ‌‌‌‌❖ •✾📚 @Dastan 📚✾•
📔 روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید: «عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!» در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریزصحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.» حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند! •✾📚 @Dastan 📚✾•
🤴پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند. غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند . حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد. حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند. پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند. رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت. پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟ گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست. قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد!...به قومت بگو آماده شوند. موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...🌿🌼 مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند!... من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!...🌿🌼 به همدیگه رحم کنیم تاخدا هم، بهمون رحم کنه🌿🌼 ‌‌━━┅═💙❤️═┅──┄ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد!...به قومت بگو آماده شوند. موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد...🌿🌼 مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند!... من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟!...🌿🌼 به همدیگه رحم کنیم تاخدا هم، بهمون رحم کنه🌿🌼 ‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند : از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید : از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز هم ، حکم به نشستن می‌کند دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوراند سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید . خدایا مارا یک لحظه به حال خود وامگذار... •✾📚 @Dastan 📚✾•
💠شیخ رجبعلی خیاط ره: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، 💠قرآن می‌گوید: هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت. وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین. سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛ 👌این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 🌀وَلَقَدْ نَعْلَمُ. ما قطعا می‌دانیم اطلاع داریم، دلت می‌گیرد؛ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ و َكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن.🌀 📖سوره ی حجر آيه ٩٨ •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃 مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.» •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 دوست خدا ✍در بازار«مدینة»غلامی را می‌خواستند بفروشند. غلام یک شرط برای خریدش معین کرده بود که هرکس میخواهد بخرد، در پنج وقت باید آزادش بگذارد تا به نماز جماعت در«مسجد مدینه»حاضر شود وپشت سر پیامبر اکرم«صلی الله علیه وآله»نماز بگذارد. بالاخره یک نفر حاضر شد با آن شرط غلام را بخرد. غلام در پنج وقت آزاد بود و در آن اوقات به مسجد می‌رفت و درنماز جماعت شرکت می‌نمود. چند روز پیامبر اکرم«ص»مشاهده فرمود که آن غلام سیاه به مسجدنمی آید، لذا احوال او را پرسید. اصحاب عرض کردند که وی مریض شده و در خانه به بستر افتاده است. حضرت فرمود: «می خواهم از وی عیادت نمایم. » پیامبر«ص»در زمانی که اعراب ارزشی برای غلام قائل نبودند، به عیادت غلام سیاه رفت و از او دلجویی فرمود. چند روز بعد به حضرت خبر دادند که غلام در حال مرگ است. پیامبر«ص»بر بالین غلام تشریف برد. غلام پس از زیارت رسول خدا«ص»چشم از جهان فرو بست و به سرای جاوید شتافت. حضرت رسول«ص»جنازه را به کسی ندادوخود شخصا امور غسل وتجهیز و کفن و دفن غلام را به عهده گرفت و انجام داد. این رفتار پیامبر اکرم«ص»با غلام، باعث شد که عده ای از مهاجرین و انصار به حضرت اعتراض نمایند که چرا بیش از اندازه به غلام توجه فرموده است. پیامبر اکرم«ص»در پاسخ آنان این آیه را تلاوت فرمود: «... هماناگرامی ترین شما نزد خداوند، پرهیزگارترین شماست [۱] [۲] » [۱]: سوره حجرات آیه۱۳ [۲]: آدابی از قرآن ✾📚 @Dastan 📚✾
🔻قضا و قدر مردى به نام «عابد»، از نيكان قوم حضرت موسى عليه السلام، سى سال از حضرت‏ حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد. به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت: اى پيامبر خدا، براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم، ولى دعايم به اجابت نمی رسد. 🤲آن پيامبر دعا كرده، گفت: اى عابد، دعايم براى تو به اجابت رسيد، به زودى فرزندى به تو عطا می شود، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند، شب مرگ اوست!! عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت. همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت باشيم، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود. شوهر گفت: ما هر دو پير و ناتوان شده ‏ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم. پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد. براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد. از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا می ‏داشتند، تا از ديدار او بهره بيشترى برند. به ناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او مراسمی برپا كنند. شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد. عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت. ☘پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند: با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه زمان مراسم او با شب مرگ او يكى است، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است! پيامبر گفت: شگفتا، آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلكه به الهام حق بود، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ، قضايش را از او دفع كرد. در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت: خدايت سلام می رساند و می ‏گويد؛ به پدر و مادر آن جوان بگو: قضا همان بود كه بر زبان تو راندم، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده‏ اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم، و آن خير اين بود كه آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه ‏اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت وگفت: 🤲پروردگارا، بر عمرش بيفزا. من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند، هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچ‏كس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود. ✾📚 @Dastan 📚✾