eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.5هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆پاداش احسان عالم بزرگوار، جناب آقاى معين شيرازى فرمودند: كه آقا سيد حسين ورشوجى كه در بازار تهران ، ورشو فروشى دارد، وقتى سرمايه اش از دستش ‍ مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود. روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد: من يهوديه ام و پدر ندارم ، صد و بيست تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم ، و شنيده ام تو شخص ‍ درست كارى هستى ، اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده . قبول كردم آن چه داشتم ، دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع صد و پنجاه تومان شد. دختر گفت : جز آن چه دادم ندارم . گفتم : من هم نمى خواهم . دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت . آن گاه اجناس را در گارى گذاشتم و چون كرايه را نداشت بدهد، از خودم دادم و به خانه اش رفت . روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است ، حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و مقدارى سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم ، درب باغ او را زدم ، باغبان آمد، سيب را دادم و گفتم : به حاجى بگوئيد: حسين ورشوچى است . چون گرفت و رفت ، به خود آمدم ، و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده فرار كردم و به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم . چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم ، و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم ، شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى . بلافاصله نوكر او آمد و گفت : شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ الحال حاجى منتظر شماست . گفتم : اشتباه شده است ، رفت . پسر حاجى آمد و گفت : پدرم منتظر شما است . گفتم : من با ايشان كارى ندارم ، بالاخره رفت . پس از ساعتى ديدم ، خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت : چرا صبح برگشتى ؟ حتما كارى داشتى ؟ بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ من سخت منكر شدم و گفتم : اشتباه شده است ؟ خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت . چند روز بعد هنگام ظهر در خانه بودم و انگور مى خوردم ، يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد شد و گفت : جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم : نمى خواهم . ولى بالاخره به من فروخت و به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى 17 تومان نسيه . طرف عصر تمام آن ها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشوسازى بردم ، گفتند: از كجا آوردى ؟ مدتى است كه اين جنس ناياب شده ، بالاخره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم . داستانهاى شگفت ، ص 4-162. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه عمل مهم در اطراف بصره مردى فوت شد، كسى در تشييع جنازه او حاضر نگرديد، چون مردى كثيف و گناهكار، زنش چند نفر را پول داد جنازه او را برداشتند، پس از غسل و كفن احدى براى نماز او حاضر نشد. فقط در ميان راه زاهدى را ديدند كه انتظار جنازه را مى كشد، وقتى او را آوردند خود به نماز ايستاد و به ديگران هم سفارش شركت در آن را نمود همگى تعجب نمودند. از او جريان را پرسيدند؟ گفت : من در خواب ديدم كه به من گفته شد به فلان محل برو و بر جنازه اى كه فقط زنى همراه او است نماز بخوان كه آمرزيده است . زاهد از زن حالات شوهرش را پرسيد. زن گفت : شوهر من شبانه روز خود را با شرب خمر مى گذرانيد. زاهد پرسيد: عمل خوبى هم داشت ؟ زن گفت : آرى ، سه عمل انجام مى داد: يكى اين كه وقتى از مستى شراب هوشيار مى گشت ، گريه مى كرد و مى گفت : بارالها، كدام گوشه جهنم ، مرا جاى خواهى داد؟ دوم اين كه ، وقتى صبح مى شد لباس خود را عوض كرده ، غسل مى كرد، وضو مى ساخت و نماز مى خواند. و سوم اين كه خانه او هيچ گاه از دو يا سه نفر يتيم خالى نبود. آن قدر كه به يتيمان مهربان مى كرد، به بچه هايش خود نوازش نمى نمود. 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 78، به نقل از كشكول بهائى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆اثر زكات دادن جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است . قوام گفت : بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم ، و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم . ديديم تماما خوراك ملخ گرديده ، به طورى كه يك خوشه سالم نديديم ، همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم ، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود. قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟ گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند. گفت : مى خواهم او را ببينم . به من گفتند: او را بياور. رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده . گفت : من با آقاى قوام كارى ندارم ، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا. هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم . قوام از او پرسيد: فلان مزرعه ، بذرش از تو است ؟ و تو كاشته اى ؟ گفت : بله . قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكاة آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم ، و مابقى را به خانه ام مى برم . 📚داستانهاى شگفت ، ص 19-118 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆معامله با خدا سه روز گذشت در خانه على عليه السلام غذايى پيدا نشد، آن حضرت و فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) و حسنين عليه السلام گرسنه ماندند، فاطمه (س ) پيراهن خود را به على عليه السلام داد تا بفروشد، آن حضرت پيراهن را به شش ‍ درهم فروخت ، اتفاقا، فقيرى درخواست كرد، حضرت آن شش درهم را به فقير داد. پس از اين جريان ، جبرئيل امين بصورت مردى ناشناس سوار بر شترى در برابر على عليه السلام حاضر شد و عرض كرد: اين شتر را از من خريدارى كن . على عليه السلام فرمود: من پول قيمت اين شتر را ندارم تا خريدارى كنم . مرد ناشناس گفت : حاضرم شترم را بفروشى و پولش به عنوان نسيه بماند. على عليه السلام گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟ مرد ناشنانس گفت : صد درهم مى فروشم . حضرت على عليه السلام شتر را به همين قيمت خريد و افسار آن را گرفت و از مرد ناشناس جدا شد، هنگامى كه على عليه السلام بطرفى رهسپار مى شد با مرد عربى ، روبرو شد، و آن ميكائيل بود، كه به آن صورت درآمده بود. مرد عرب گفت : آيا شتر را حاضرى بفروشى ؟ على عليه السلام گفت : بلى . مرد عرب گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟ على عليه السلام گفت : صد درهم . مرد عرب آن شتر را از او خريد، و مبلغ صد و شصت درهم داد، على عليه السلام پول را گرفت ، و به سوى خانه رهسپار شد، نرسيده به خانه ، با فروشنده ، اولى ، كه جبرئيل به صورت مرد ناشناسى بود، ملاقات كرد. مرد ناشناس گفت : يا على ! شتر را فروختى ؟ على عليه السلام فرمود: بلى . مرد ناشناس گفت : پس حق مرا كه صد درهم بود و شتر را نسيه فروخته بودم عنايت كن . حضرت على عليه السلام صد درهم وى را داد، سپس با داشتن شصت درهم به سوى خانه آمد، و پول ها را به دامن فاطمه (س ) ريخت . فاطمه (س ) فرمود: اين درهم ها از كجا بدست آمده ؟ على عليه السلام فرمود: بوسيله شش درهم با خدا معامله كردم ، عوض آن خداوند شصت درهم به من عنايت فرمود. سپس آن حضرت عليه السلام به حضور مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و جريان را عوض ‍ كرد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فروشنده جبرئيل بود و مشترى و خريدار ميكائيل بود، شتر نيز مركب فاطمه (س ) در روز قيامت مى باشد، سپس فرمود: على جان ، سه چيز به تو عنايت شده كه ديگران از آن محرومند: از براى تو بانوئى است كه سرور زنان و بانوان اهل بهشت است ، و تو دو پسر دارى كه آقاى جوانان اهل بهشت مى باشند، و تو داماد سالار پيغمبران مى باشى ، خدا را سپاسگزارى كن . 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 مخالفت با گدائى يكى از دوستان پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و از حضرتش چيزى خواست ، حضرت صلى الله عليه و آله از او پرسيد:آيا چيزى دارى ؟ آن مرد جواب گفت : من فقط يك ظرف براى آب خوردن دارم ، و يك قطعه پارچه دارم كه قسمتى از آن را به جاى لحاف ، روى خود مى اندازم و قسمت ديگر را روى زمين پهن مى كنم . پيغمبر صلى الله عليه و آله فرستاد تا ظرف آبخورى و پارچه را بياورند، آن گاه پرسيد: آيا كسى هست كه اين چيزها را بخرد؟ يك نفر پيدا شد و اين چيزها را به دو درهم خريد. پيغمبر صلى الله عليه و آله پس از انجام اين معامله با آن دوست يا صحابى خودش گفت : يك درهم را بگير و خوراكى بخر، درهم ديگر را بده طناب بخر و برو در بيابان هيزم جمع كن و بياور و در بازار بفروش . آن مرد صحابى همين كار را كرد و هفت روز گذشت ، نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : از آن روزى كه كار كردم تا امروز پانزده دينار، پس انداز كرده ام ، آن گاه مقدارى از اين مبلغ را داد و خانه اى خريد، و مبلغ ديگرى داد و مقدارى غذا خريد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: ببين ، كداميك از اين دو عمل بهتر است ، و كداميك بدتر؟ و آن گاه فرمود: هيچ كس نانى بهتر از نانى كه با دستش به عمل آورده ، نخورده است . 📚داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن، معصومه بيگم آزرمى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆اهتمام به امور فقرا سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب ((مفاتيح الكرامة )) شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد. پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد! ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟ فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند. سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم . فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى . مى فرمائيد: چه كنم ؟ پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى . پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست . بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود. سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟ آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد. سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟ 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 96، به نقل از كشكول بهائى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆توفيق براى توبه نمودن از مرحوم اعتماد الواظين تهرانى (ره ) نقل نموده اند كه فرمود: در سالى كه نان در تهران به سختى بدست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه ، به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هايى را مى شنود، پس از تحقيق مى بيند سگى زائيده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستان هايش شير ندارند و بچه هايش ناله و فرياد مى كنند. ميرغضب باشى سخت متاءثر شده از دكان نانوائى كه در نزديكى آن محل بود مقدارى نان مى خرد و جلويش مى اندازد، و همان جا مى ماند تا سگ مى خورد و بالاخره پستان هايش شير مى آورند و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستان هاى مادر مى شوند. ميرغضب مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوا مى خرد و نقدا پولش ‍ را مى دهد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ ها برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم . در آن اوقات با جمعى از رفقايش ميهمانى دوره داشتند، با اين تفضيل ، هر روز گردش مى رفتند و تفريح مى كردند، و براى شام در منزل يكى باهم صرف شام مى نمودند كه نوبت مير غضب باشى شد. زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود، و زنى هم تازه گرفته بود كه در نزديك دروازه شهر منزلش بود. به زن قديمى خود پول مى دهد و مى گويد امشب فلان عدد مهمان دارم ، و براى صرف شام مى آئيم و بايد كاملا تدارك نمائى . زن قبول مى كند، و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفريح مى كردند، تصادفا تفريح آن روز طول كشيد و مقدار زيادى از شب گذشت ، هنگام مراجعت رفقايش مى گويند: دير شده ، سخت خسته شده ايم ، به همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى آئيم . ميرغضب باشى مى گويد: اين جا خبرى نيست ، و در خانه وسط شهر كاملا تدارك شده و بايد آن جا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند: ما امشب را در اينجا مى مانيم . و به مختصر غذا قناعت مى كنيم و آن چه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا. ميرغضب باشى ناچار قبول كرد و مقدار نان و كباب مى خرد و آن ها مى خورند و همان جا مى خوابند. هنگام سحر، از صداى گريه بى اختيار ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از سبب انقلاب و گريه اش مى پرسند. مى گويد در خواب امام چهارم عليه السلام را ديدم به من فرمود: احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد، و خداوند در مقابل آن احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد، زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت سمى تدارك كرده در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود، تا داخل خوراك شما كند. فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوبى رها كن ، و اگر خواست با تو بماند نگه مى دارى و ديگر اين كه خداوند، توبه را توفيق تو نموده است و چهل روز ديگر به كربلا بر سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى . پس صبح به رفقا گفت : براى تحقيق صدق خوابم مى آئيد به خانه وسط شهر برويم ؟ با هم مى آيند، چون وارد مى شوند، زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟ اعتنا نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد: ديشب تو چه خيالى درباره ما داشتى ؟ اگر دستور امام نمى بود از تو تلافى مى كردم . لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش ، مثل اين كه چنين كارى نكرده اى . و اگر ميل فراق دارى ، تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم . زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى نمايد، طلب طلاق مى كند، او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده و رهايش ‍ مى كند. از شغل خودش استعفا مى دهد و مورد قبول قرار مى گيرد، آن گاه مشغول توبه و اداء حقوق و مظالم مى گردد، و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد. 📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 19-17، به نقل از داستانهاى شگفت آيت الله دستغيب (ره ) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆گوشه اى از صدقات اميرمؤ منان على (علیه السلام ) از جمله اشخاصى كه به اخبار صدقه عمل كرد اميرمؤ منان على عليه السلام بود و حكايات حال حضرت صلى الله عليه و آله در اين باره بسيار است از جمله : روايت شده باغى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به دست خود غرس كرده بود، حضرت على عليه السلام آن را به دوازده هزار درهم فروخت ، و به خانه تشريف آورد، در حالتى كه همه درهم ها را صدقه داده بود. حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) گفت : باغ را فروختى ؟ فرمود: آرى . پس پولش كجاست ؟ فرمود: به چشم هائى حيا نمودم كه نخواستم آن ها را به ذلت سؤ ال (طلب ) ذليل نمايم ، و قبل از سؤ ال عطا نمودم . حضرت زهرا(س ) گفت : اى پسر عم مى دانى كه چند روز است كه ما طعام نخورده ايم و گرسنه مانده ايم و هم چنان گمان مى كنيم كه تو هم مانند ما گرسنه هستى ، آيا از آن دراهم ، چيزى را براى ما باقى نگذاشتى ؟... سيماى صدقه ، ص 81 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆داستان سلطان خرمشاه هندى و جوان تاجر در انوار نعمانيه آمده كه سيد مرحوم قضيه اى را نقل فرمود: كه مرد صالحى در درگاه سلطان خرمشاه هندى بود، و درآمد او در هر سال نزديك به چهارصد هزار تومان مى شد و او همه را در راه خدا انفاق مى كرد، اين عمل او را به سلطان رساندند. او روزى مرد صالح را طلبيد و گفت : اى فلان ، انسان بايد قدر مال خود را بداند و ضايع نكند، من هم چنين شنيده ام كه تو قدر مال خودت را نمى دانى . مرد صالح گفت : اى سلطان ! اما من فكر مى كنم ، كه از خواص تو كسى از من حريص تر نباشد و قدر مال خود را بيشتر از من نداند، براى اين كه من مى خواهم همه مال خود را با خود ببرم و چيزى باقى نگذارم ، ولى مردم مى خواهند كه اموال خود را بعد از خود براى ديگران بگذارند، حال آيا من بر مال خود حريص تر هستم يا آنان ؟ سلطان تصديق كرد و چيزى نگفت . سيماى صدقه ، ص 79. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆جوان صالحى كه بعد از پدر انفاق مى كرد گويند جوانى بود كه از پدرش مال نيكوئى به او ارث رسيد و آن را انفاق مى كرد، مادرش نزد دوست پدرش رفت و از فرزندش شكايت نمود و گفت : مى ترسم كه اين جوان فقير گردد. دوست پدر به پسر گفت : اى فرزند! از اين اموال مقدارى هم براى خود نگاه دار. جوان گفت : اى عمو، چه مى گوئى در حق كسى كه در كاروانسرايى وارد شود و عازم است ، كالاى خود را به شهر رساند و آن را تحويل دهد آيا بهتر است كه خودش ببرد يا اين كه كالا و متاع خود را به غلامان كه آنان ببرند و تحويل دهند، و آن هم نمى داند كه آيا تحويل خواهند داد يا خير؟ آن شخص دانست كه اين جوان در تمثيل خود صادق است لذا عمل او را تصديق كرد و امر به صدقات داد. 📚سيماى صدقه ، ص 80. ✾📚 @Dastan 📚✾
💫زهرى تو را به خدا برگرد ((زهرى )) در شبى سرد و بارانى حضرت سجاد عليه السلام را كه مقدارى آرد به دوش داشت ملاقات كرد. عرض كرد؟ اين چيست و به كجا مى رويد؟ فرمود: سفرى در پيش دارم و اين توشه اى است كه براى تنگناى مقصد با خود همراه مى برم . عرض كرد: غلام من حاضر است ، اجازه بدهيد آن را براى شما به دوش ‍ كشد. حضرت عليه السلام فرمود: آن چه مرا در راه مخوف مسافرت نجاتم داد خوشبختانه مرا به مقصد مى رساند، كبر نمى ورزم از تو خواهش مى كنم كه براى رضاى خدا دست از سر من برداشته و پى كار خود روى ... چند روزى گذشت و زهرى خدمت آن بزرگوار شرفياب شد و عرض كرد: من از آن سفرى كه فرموديد اثرى نديدم . فرمود: آرى آن طور است كه تو گمان كرده اى ! منظورم سفر مرگ بود و من خود را براى آن آماده مى سازم . آمادگى براى مرگ انسان را از كار زشت باز داشته و به بذل و بخشش در راه خدا وا مى دارد. 📚واعظ اجتماع ، ص 219 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆داستان عبدالرحمن اوزاعى در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى سيماى صدقه ، ص 64. و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت : فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس ‍ شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم . همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم . من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او مى دهم . و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه پنج درهم را به او دادم . صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت : من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را راه مى اندازد. پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض ‍ مى دهد. سيماى صدقه ، ص 64. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 خبر عبدالوهاب مزنى از او روايت شده كه گفت : وقتى به مدينة الرسول رسيدم و به مسجد رفتم ، ابوهريره را ديدم كه گريه مى كرد و خطاب به حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت : يا اباالقاسم من را خبرى ده ، و اين جمله را چندين بار تكرار كرد، آن گاه حضرت صلى الله عليه و آله او را از گريه كردن منع كرد، و بعد از بار سوم ابوهريره برخاست تا برود، من سراغ او رفتم و گفتم كه مردى غريبم و آمده ام تا حديثى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله بشنوم ، و تو سه بار با آن حضرت سخن گفتى و گريه كردى ، اكنون كه مى روى به من بگو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چه فرمود: ابوهريره گفت : كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در روز قيامت مردى را مى آورند و به او مى گويند ما به تو مال بسيار داديم ، با آن ها چه كردى ؟ با صداى بلند گويد: كه بار خدايا صدقه دادم و انفاق كردم . به او گويند: صدقه دادى و انفاق كردى اما براى اين بود كه بگويند فلانى سخاوتمند و كريم است . و آن ها نيز همگى سخنان را درباره تو گفتند چو سودى به حال تو دارد؟ ديگرى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو شجاعت و نيرو داديم با آن ها چه كردى ؟ گويد: بار خدايا جهاد كردم و در راه تو جان فشانى كردم . گويند: بلى جهاد كردى اما براى آن چنين كردى تا اين كه بگويند فلان كس ‍ شجاع و نيرومند است ، حال اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى به حال تو دارد؟ فرد سومى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو علم داديم و هوش و استعداد و درك اين دنيا، با آن چه كردى ؟ گويد: بار خدايا علم آموختم و به مردم ياد دادم و آن را منتشر نمودم . گويند: اين كارها را كردى تا مردم بگويند فلانى عالم است ، و اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى براى تو دارد؟ آن گاه دستور مى دهند كه هر سه را به جهنم ببرند. 📚سيماى صدقه ، ص 42. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆 دانه دادن به پرندگان ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آن ها ريخت . به آن زن گفت : تو كه كافر هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايده دارد؟ زن گفت : فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم . چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد كه همراه مسلمانانم مراسم حج را به جا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او گفت : به خاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفيق قبول اسلام را يافتم . 📚تفسير روح البيان ، ج 9، ص 310؛ ذيل آيه 60 سوره الرحمن . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پسر حاتم طائى محقق سبزوارى در روضة الانوار نقل كرده كه پسر حاتم بخشنده و كريم زمان خود بود و در جود و سخاوت به درجه و مقامى رسيد كه زبان از توصيف آن قاصر است و از جمله كارهاى او اين بود كه هر سال ، هشتاد هزار درهم به شعرا صله (هديه ) مى داد، با عين حال كه ثروتش بى اندازه بود ولى مشربش از خُزَفْ و فرش او از فرش هاى كهنه و مندرس ‍ بود. روزى مسئول كارهايش به او گفت : چه مى شود كه شما نيز از ظرفهاى قيمتى و خوب استفاده نمائيد. پسر حاتم گفت : حساب كرده ام و دانسته ام كه تفاوت بين اين حال و بين تجمل پنجاه هزار درهم طلا است دوست داشتم كه به اين حال زندگانى بكنم ، و مال خود را بر محتاجين و مستحقين انفاق بنمايم . سيماى صدقه ، ص 81 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله عبور مى كرد، آن حضرت صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى پشت گردن اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود. آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيار جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد. پيامبر صلى الله عليه و آله به يهودى گفت : امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟ او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آن ها را خودم خوردم ، و ديگرى را به فقيرى دادم . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بها دفع الله عنه ، ان الصدقة تدفع ميتة السوء عن الانسان ؛ خداوند به خاطر اين صدقه ، گزند آن گزنده را از اين شخص دور ساخت . البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور مى سازد. 📚غررالحكم ، ج 1، ص 265. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شيخ عبدالطاهر و آزادى او از دوزخ نقل شده است که در زمان امام زين العابدين عليه السلام مرد عربى ، چند كيسه زر در مكه معظمه به شخص عالمى به نام عبدالطاهر خراسانى به عنوان امانت سپرد آن گاه سفر خود را آغاز نمود بعد از مدتى كه از سفر برگشت براى گرفتن امانتش به خانه عبدالطاهر مراجعه كرد و كيسه زر خود را از آن ها طلب نمود خانواده او گفتند: چند روز پيش ايشان وفات كرده اند در ضمن سفارش و وصيتى هم به ما ننموده است و ما هيچ گونه اطلاعى از اين قضيه نداريم چون كه مرگ او ناگهانى روى داد لذا شخص عربى كه امانت خود را به دست او داده بود از سخنان بازماندگانش نتيجه اى دريافت نكرد، مات و مبهوت ماند كه چه كند، ناچار با راهنمايى گروهى خيرانديش به مدينه طيبه به محضر مبارك امام زين العابدين عليه السلام شرفياب شد. جريان پيش آمده را به عرض ‍ آن حضرت رسانيد سپس آن امام چنين فرمودند: كه بايد به مكه بروى هنگامى كه به آن جا رسيدى حتما روز پنج شنبه روزه بگيرى و در وقت افطار كنار چاه زمزم تشريف مى برى و با صداى بلند او را مخاطب قرار مى دهى و مى گويى : ايهاالعالم الشيخ عبدالطاهر؛ اى جناب شيخ عبدالطاهر! اگر در آن جا باشد جوابت را خواهد داد و مشكل امانتت حل خواهد شد و اما در اين جا اگر جواب نشنيدى بايد بروى در صحراى من در وادى برهوت ، در آن جا چاهى است به نام حضر موت سه شنبه روزه مى گيرى ودر وقت افطار كنار چاه حضر موت او را با صداى بلند صدا مى زنى حتما جواب شما را خواهد داد، مرد عرب از محضر امام سجاد عليه السلام بيرون رفت همان طورى كه آن حضرت او را راهنمايى نموده بود اول برنامه خود را در مكه پياده كرد نتيجه اى نگرفت عازم يمن گرديد و برنامه خود را در آن جا پياده كرد در اولين مرحله صداى عبدالطاهر را بلند شنيد لذا به فرموده آن حضرت عليه السلام به هدف خود نائل گرديد و آن مرد عالم فاضل را در عالم برهوت يمن پيدا كرد و از او سؤ ال مكان كيسه زر خود نمود و به عبدالطاهر گفت : تمام مردم به تقوا و ايمان شما اعتقاد داشتند چه باعث شده است كه در اين مكان ناخوش آيند منتقل گشته ايد: آن گاه شيخ عبدالطاهر به قدرت پروردگار عالم به سخن درآمد و جواب داد و گفت : بنده به علت سه چيز اهل دوزخ شده ام : اولين ايرادى كه از من گرفتند به من گفتند: حق همسايگى را انجام ندادى ، دوم به من گفتند كه صله ارحام را تعطيل كردى سوم ، به من گفتند كه يك ريال زكوة خود را به غير مستحق دادى . عبدالطاهر بعد از بيان اين مطالب از مرد عرب درخواست كمك و يارى كرد تا اين كه هر چه زودتر با تماس به بازماندگانش بتواند از عذاب دردناك الهى نجات پيدا كند. آن گاه مرد عرب هم اين زحمت را پذيرفت عبدالطاهر آدرس و نشانه كيسه زر را دقيقا به او داد، مرد عرب خود را به مكه رسانيد و جريان پيش آمده را مشروحا براى بازماندگانش توضيح داد طبق نشانه اى كه مرد عرب گرفته بود، امانت خود را از آن ها دريافت نمود و خانواده عبدالطاهر هم سريعا نسبت به آن سه مشكل اقدام لازم را به عمل آوردند سپس براى اطمينان بيشتر مرد عرب مانند گذشته روز پنج شنبه را روزه گرفت و در وقت افطار كناه چاه زمزم عبدالطاهر را مخاطب قرار داد او جواب داد و از زحمات آن مرد عرب قدردانى كرد و او را دعا كرد كه مرا از وادى برهوت نجات دادى . پس اى برادر مسلمان مواظب باش كه حقوق مردم را رعايت كنى خصوصا همسايه و صله ارحام و حقوق فقرا مانند زكوة را در نزد خودت نگه ندارى و به مستمندان حقيقى و واقعى برسانى . 🔸خزينة الجواهر، ص 657 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆درخواست ابوسعيد خدرى از رسول خدا(صل الله علیه وآله و سلم ) ابوسعيد خدرى گفت : سال سختى بر ما رسيد و من حركت كردم و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم براى اين كه از او چيزى طلب نمايم ، همين كه حضرت صلى الله عليه و آله من را ديد فرمود:  ((من استعف اءعفه الله و من استغنى اءغناه الله و من سالنا لم ندخر شيئا نجده ؛ هركسى كه عفت كند، خداى تعالى او را عفيف گرداند، يعنى ؛ هر كس طلب نكند (سؤ ال نكند) خداى تعالى او را از سؤ ال بى نياز گرداند و هركس از ما چيزى بخواهد و آن چيز نزد ما هم باشد بر او بخل نورزيم )) و من با توجه به اين سخن ديگر از حضرت هيچ نخواستم ، و به آن عمل كردم ، آن گاه خداوند مرا كفايت كرد و پس از آن چندان ثروتمان زياد شد كه ما و قوم ما در آن غرق شديم . 📚سيماى صدقه ، ص 26. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆داستانى از زمان پيامبر(صل الله علیه وآله و سلم ) آورده اند كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، ثروتمندان از انصار، وقتى كه درختان خرماى آن ها به ثمر مى نشست ، از ميان آن ها آن چه رسيده تر و بهترين بود به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله آورده و در گوشه ى قرار مى دادند تا فقراى مهاجر از آن استفاده كنند. در همين روزها بود كه روزى يكى از مالداران و ثروتمندان مدينه ، مقدارى خرما كه بى ارزش بود(يعنى از نوع پست و دور ريختنى بود) را آورد و در ميان خرماهاى نيكوى ديگران ريخت (و كالاى پست خود را با كالاهاى پاكيزه و نيكوى ديگران مخلوط كرد) كه در اين هنگام خداوند متعال از اين عمل نهى فرمود كه : ((و لا تيمموا الخبيث منه تنفقون ؛ براى انفاق سراغ چيزهاى ناپاك نرويد))(1) شما قصد مى كنيد از چيزهاى پست و فاسدى را كه نزدتان هست انفاق كنيد و حال آن كه اگر چنين چيزى را به خودتان بدهند نمى پذيريد. البته حالات و سيره معصومين عليه السلام اين بوده است كه از بهترين اموال خود انفاق مى كردند از جمله : در جنات الخلود گويد: كه حضرت امام صادق عليه السلام با برادران دينى خود مواسات مى كرد و آن چه را كه بهتر و خوب تر از چيزهايى كه در منزلش ‍ بود در راه خدا مى داد و اگر هم چيزى نداشت به فقير بدهد، لااقل سائل و فقير را تسلى مى داد. و در كتاب وقايع الايام است كه معمولا امام صادق عليه السلام براى تسلى دادن سائل به اين ابيات مبادرت مى فرمود: فلا تجزع فان اءعسرت يوما فقد اءيسرت فى زمن طويلفلا تيئس فان الياءس كفر لعل الله يغنى عن قليلفلا تظنن بربك ظن سوء فان الله اءولى بالجميلاگر روزى در سختى و فشار قرار گرفتى جزع و ناراحتى نكن ، به تحقيق در زمان طولانى بر تو آسان خواهد شد. از درگاه خداوند نااميد مباش كه نااميدى از درگاه او كفر است ، شايد خداوند بسيار كم ، تو را بى نياز كند. نسبت به خداوند سوءظن نداشته باش ، براى اين كه خداوند از همه به زيبائى ها اولى و برتر است .(۲) 📚۱- قرآن مجيد، سوره بقره ، آيه 267. ۲- وقايع الايام ، ص 165. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆داستان ابوطلحه انصارى يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بنام ابوطلحه انصارى در مدينه نخلستان و باغى داشت بسيار مصفا و زيبا، كه همه در مدينه از آن به سخن مى گفتند، در آن چشمه آب صافى بود كه هر موقع پيامبر صلى الله عليه و آله به آن باغ مى رفت از آن آب ميل مى كرد و وضو مى ساخت ، و علاوه بر همه اين ها آن باغ درآمد خوبى براى ابوطلحه داشت ، پس از نزول اين آيه ، به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و خطاب به حضرت عرض ‍ كرد: آيا مى دانى كه محبوبترين اموال من همين باغ است و من مى خواهم آن را در راه خدا انفاق كنم تا ذخيره اى براى رستاخيز من باشد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آفرين بر تو، اين ثروتى است كه براى تو سودمند خواهد بود، سپس فرمود: من صلاح مى دانم آن را به خويشاوندان نيازمند بدهى . ابوطلحه به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كرد و آن را در ميان بستگان خود تقسيم كرد 📚تفسير نمونه ، ج 3، ص 43. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆نسوختن انگشت در ديگ حريره اءنس بن مالك حكايت كند: روزى حجّاج بن يوسف ثقفى مرا نزد خويش احضار كرد و درباره جريان به هم زدن و مخلوط كردن غذاى داخل ديگ به وسيله دست ، كه توسّط حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها انجام گرفته بود، سؤ ال كرد. گفتم : روزى عايشه به حضور فاطمه زهراء عليها السلام وارد شد و ديد كه آن حضرت مشغول پختن حريره براى دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام مى باشد. و مقدارى آرد و شير و روغن داخل ديگ ريخته بود و آن را روى اجاقى كه آتش زير آن شعله ور بود قرار داده ؛ و با انگشت خود، حريره داخل ديگ را در حالى كه مى جوشيد و غُل غُل مى كرد، به هم مى زد و مخلوط مى نمود. عايشه با ديدن چنين صحنه اى بُهت زده گشت و با حيرت و تعجّب ، از منزل دختر پيامبر خدا صلّلى اللّه عليه و آله خارج شده و به سوى منزل پدرش ، ابوبكر حركت كرد. و چون به منزل پدرش وارد شد، گفت : اى پدر! هم اكنون جريان عجيبى را از فاطمه زهراء مشاهده كردم ، كه مرا به حيرت و تعجّب واداشته است . او را ديدم در حالى كه ديگ حريره ، روى اجاق آتش مى جوشيد، با انگشت خويش آن ها را به هم مى زد و مخلوط مى نمود. ابوبكر گفت : اى دخترم ! اين موضوع را مخفى و كتمان دار، مبادا كسى متوجّه شود، كه اين امر بسيار مهمّ و عظيم است . ولى همين كه پيامبر اسلام صلّلى اللّه عليه و آله از اين جريان آگاه شد، بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، فرمود: مردم از ديدن صحنه جريان ديگ و آتش تعجّب مى كنند و آن را جريانى عظيم و غير قابل قبول مى پندارند. و سپس افزود: سوگند به آن كسى كه مرا به رسالت مبعوث كرده و به نبوّت خويش بر انگيخته است ، بايد بدانيد كه خداوند متعال آتش و حرارت آن را بر جسد فاطمه و بر خون و مو و تمام اجزاء بدنش حرام گردانيده است . همانا فاطمه و شيعيانش (پيروان واقعى در عمل و گفتار) از حرارت آتش در اءمان خواهند بود، و بلكه آتش و خورشيد و ماه و ستارگان و كوه ها، همه و همه در طاعت فاطمه و نسل او يعنى ؛ اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشند. و همچنين جنّيان در ركاب آخرين فرزندش ، امام زمان عليه السلام با مخالفان و ظالمان مى جنگند. و در آن هنگام ، زمين تمام بركات و گنجينه ها و مخازنش را تسليم مهدى موعود عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف خواهد نمود. پس واى به حال كسى كه در فضائل ومناقب بى شمار فاطمه شكّ كند، خداوند لعنت كند آن كسانى را كه به هر عنوانى ، كينه و دشمنى شوهرش ، علىّ بن ابى طالب را در دل دارند و امامت او و ديگر فرزندانش را نپذيرند و انكار كنند. ودر پايان افزود: بدانيد و آگاه باشيد كه فاطمه عليها السلام در صحراى محشر بيش از ديگران شفاعت مى نمايد و شفاعتش پذيرفته و مقبول درگاه خداوند متعال قرار خواهد گرفت . 📚الثّاقب فى المناقب : ص 293، ح 250. ✾📚 @Dastan 📚✾
🏴🏴🏴🏴🏴 🔆عروج ملكوتى يا پرواز نجاتبخش امام جعفر صادق صلوات اللّه عليه حكايت فرمايد: هنگامى كه رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله رحلت نمود، دو چيز گرانبها را در بين امّت خود به عنوان امانت قرار داد، كه يكى قرآن و ديگرى عترت و اهل بيتش عليهم السلام بود. پس از آن به نقل از فاطمه زهراء عليها السلام حكايت فرمايد: چند روزى پس از رحلت پدرم رسول خدا صلوات اللّه عليه ، ايشان را در خواب ديدم و اظهار داشتم : اى پدرجان ! تو رفتى و با رفتن تو ارتباط ما با عالم وحى قطع گرديد؛ و هنوز سخنم پايان نيافته بود كه در همين لحظات متوجّه شدم ، چندين نفر از فرشته هاى الهى نزد من آمدند و مرا به همراه خود بالا بردند. وقتى وارد آسمان ها شدم ، ساختمان هاى با شكوه و باغات بسيار سبز و خرّم را ديدم و چون به يكى از آن قصرهاى بهشتى نزديك شدم ، مشاهده كردم كه چندين حوريه از آن بيرون آمدند و مى خنديدند و به يكديگر بشارت مى دادند. و من با ديدن چنان صحنه هاى سعادت بخش و دلنشين ، بسيار علاقه مند شدم كه نزد آن ها بمانم و برنگردم ؛ ليكن در همين حالت از خواب بيدار شدم . سپس حضرت صادق عليه السلام به نقل از اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام چنين فرمود: ناگهان ديدم كه فاطمه زهراء عليها السلام حيرت زده و پريشان از خواب بيدار شد و مرا صدا زد، جلو رفتم و جريان را جويا شدم ؟ و چون آن مخدّره مظلومه ، خواب خود را برايم بيان نمود، از من عهد و پيمان گرفت كه چون رحلت نمايد كسى در مراسم تشييع و تدفين وى شركت نكند، مگر سه نفر از زنان به نام هاى : امّ سلمه ، امّ اءيمن و فضّه . و هشت نفر از مردان كه به نام هاى : دو فرزندش ، حسن و حسين ، عبداللّه بن عبّاس ، سلمان فارسى ، عمّار ياسر، مقداد و ابوذر غفارى بودند. حضرت امام علىّ عليه السلام در ادامه فرمود: و در آن شبى كه وعده الهى فرا رسيد و فاطمه زهراء عليها السلام در آن شب قبض روح گرديد، متوجّه شدم كه آن مظلومه ، بر عدّه اى تازه وارد سلام مى دهد و مى گويد: ((وعليكم السّلام )). بعد از آن ، همسر مظلومه ام به من خطاب كرد و اظهار داشت : يا علىّ! اين جبرئيل امين است كه بر من وارد شده و مرا بر نعمت هاى بهشتى بشارت مى دهد. پس از گذشت لحظه اى ديگر، باز اظهار نمود: ((و عليكم السّلام ))، و سپس به من خطاب نمود: اى پسر عمو! اين ميكائيل است كه بعد از جبرئيل بر من وارد شد در مرتبه سوّم دختر رسول خدا چشم هاى خود را گشود و اظهار داشت : و اين عزرائيل است كه اكنون وارد شد؛ و پدرم اوصاف و حالاتش را برايم گفته بود. و بعد از آن عزرائيل را مورد خطاب قرار داد و گفت : سلام بر تو، اى گيرنده ارواح ! تعجيل نما و جانم را برگير، وليكن سعى كن مرا عذاب ندهى و جانم را به سختى نگيرى . و سپس به درگاه پروردگار متعال چنين اظهار نمود: بار خداوندا! من به سوى رحمت و بركات تو مى آيم ، نه به سمت آتش و عذابِ دردناكى كه به معصيت كاران وعده داده اى . و آن گاه ، آن بانوى ستمديده در حالى كه رو به قبله دراز كشيده بود چشم هاى خويش را بر هم نهاد و به عالم بقاء رحلت نمود. 📚دلائل الامامة : ص 131، ح 42، بحارالا نوار: ج 43، ص 209 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆بهترين الگو براى بانوان عبداللّه بن عباس و ديگر راويان حكايت كنند: هنگامى كه زمان رحلت يگانه دخت نبوّت ، همسر ولايت حضرت فاطمه زهراء عليها السلام نزديك شد، اءسماء بنت عميس را طلب كرد. و چون اسماء نزد ايشان حضور يافت ، به او فرمود: اى اسماء! وقت جدائى و فراق من فرا رسيده است ، مى خواهم بعد از آن كه فوت نمودم ، جسد مرا به وسيله اى بپوشانى ، تا آن كه هنگام تشييع جنازه ام و حجم بدنم مورد ديد افراد نامحرم قرار نگيرد. اسماء با شنيدن اين كلمات بسيار اندوهگين و محزون گرديد. و چون حضرت زهراء مرضيّه عليها السلام ، بر خواسته و پيشنهاد خود اصرار ورزيد، اسماء اظهار داشت : اى حبيبه خدا! من در حبشه ، تخت هائى را ديده ام كه مخصوص حمل و تشييع جنازه زن درست مى كرده اند. حضرت زهراء عليها السلام با شنيدن آن خوشحال شد و تقاضا نمود كه تابوتى همانند آن را برايش تهيّه نمايند. وقتى اسماء آن تابوت را تهيّه كرد و نزد ايشان آورد، حضرت آن را مشاهده نمود و فرمود: شما با اين تابوت ، جسد مرا از ديد افراد و نامحرمان مستور و پنهان خواهيد داشت ، خداوند متعال بدن شما را از آتش دوزخ مستور گرداند.  📚حقاق الحقّ: ج 25، ص 549، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 320. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تدوين مصحف فاطمه عليها السلام در اين كه كتاب شريف مُصحَف حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها چگونه تدوين شده و با چه كيفيّتى بوده است ، احاديث و روايات مختلفى وارد شده است كه به جمع سه حديث مى پردازيم : روزى عدّه اى از اصحاب و افرادى كه در مجلس امام جعفر صادق عليه السلام حضور داشتند، پيرامون كتاب جَفر، جامعه و مُصحَف سؤ الاتى را مطرح كردند. حضرت درباره هر كدام ، مطالبى را بيان فرمود و سپس پيرامون مُصحَف چنين اظهار داشت : چون خداوند متعال ، حضرت رسول اكرم صلّلى اللّه عليه و آله را قبض روح كرد و رحلت نمود، غم و اندوه سختى بر فاطمه مرضيّه عليها السلام روى آورد كه ناگوار و غير قابل تحمّل بود و در اين راستا، كسى غير از خداى متعال از دردها و ناراحتى هاى درونى آن حضرت آگاه نبود. پس خداى منّان جهت تسّلاى آن بزرگوار فرشته اى را ماءمور نمود تا با وى هم سخن و هم راز گردد؛ و مدّتى به اين منوال گذشت ، تا آن كه روزى اين موضوع را با همسر خود اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام در ميان نهاد كه فرشته اى نزد من مى آيد و با من حديث مى گويد و مونس من گشته است . امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : هرگاه متوجّه صداى او شدى و احساس نمودى كه آمده است مرا آگاه كن . پس از آن ، هر زمان كه فرشته بر حضرت زهراء عليها السلام وارد مى شد، همسر خود، علىّ عليه السلام را خبر مى نمود. و حضرت علىّ عليه السلام نيز تمامى آنچه را كه گفته مى شد مى نوشت ، تا آن كه يك كتاب كامل و جامع شد و به نام مُصحَف حضرت فاطمه زهراء عليها السلام تدوين و ثبت گرديد. و تمام علوم و آنچه كه انسان ها در تمام دوران ها نيازمند آن باشند در آن مصحف شريف موجود است . و سپس امام جعفر صادق عليه السلام افزود: كتاب مصحف و نيز جامعه و جفر اءبيض و جفر اءحمر، همه آن ها نزد مااهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام موجود مى باشد. 📚اصول كافى : ج 1، ص 240، ح 2 و 3 و 5. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆چگونگى دفاع از حقّ خود عايشه دختر ابوبكر حكايت مى كند: فاطمه زهراء سلام اللّه عليها پس از شهادت پدرش ، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله در يكى از روزها نزد پدرم ابوبكر آمد و ارثيّه پدرى خود را از او مطالبه نمود. و پدرم ، ابوبكر در پاسخ به وى اظهار اشت : پيغمبر خدا چيزى به عنوان ارثيّه ، باقى نگذاشته است و آنچه كه از اموال او باقى مانده باشد، صدقه خواهد بود. فاطمه سلام اللّه عليها با شنيدن سخنان پدرم ابوبكر، خشمگين و ناراحت شد و از او كناره گرفت و با همين ناراحتى و كناره گيرى به زندگى خود ادامه داد تا آن كه وفات يافت . سپس عايشه در ادامه سخنان خود افزود: حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها سهميّه خود را به عنوان ارثيّه ، از اموال رسول اللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و همچنين فدك را از پدرم ابوبكر به طور مرتّب مطالبه و درخواست مى نمود؛ وليكن پدرم از پرداخت آن ها خوددارى مى كرد. طبق مشهور و روايات وارده : فدك ، باغ بسيار بزرگى بوده كه طبق ضوابطى در جنگ خيبر، حقّ شخصى پيغمبر اسلام صلّلى اللّه عليه و آله قرار گرفت . و حضرت آن را در حضور اصحاب به دخترش ، فاطمه زهراء سلام اللّه عليها تحويل داد و به آن مخدّره بخشيد. 📚اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 314، به نقل از صحيح بخارى ✾📚 @Dastan 📚✾