eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر⚡️ 👈 این جریان از عجیب‌ترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده و به گفته آیت الله ضیاءآبادی، امام خمینی ره نیز در جلسه درس اخلاق خود آن را بیان کرده است: 🌹شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : ☀️روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. 🍀چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. ⛔️ لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🍀 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📕منبع:خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
👌داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!! ✨روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: 🍀من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: 🌻آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. 🍃ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: 🍂شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید' و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ ⁉️شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ 🔷تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه می کردند و می فرمودند: 🌸به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروشی نکنیم...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 🍃 🌺🍃 🍃🌺🍃
🌟پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!. ❣یادمان بماند که: "زمین گرد است..." 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
هدایت شده از از
کنار سفره‌یِ خـدا و لب‌های ترک خورده و تشنه لحظه‌ها به رنگِ استجابت است... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ▪️در لحظات زیبای افطار ▫️دعای فرج(الهی‌عظم‌البلاء)فراموش نشود #کانال_حضرت_زهرا_س👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
هدایت شده از از
وقت افطار اگه لبخند فرشته‌ها رو دیدی یادت باشه خیلیا بیمارن خیلیا گرفتارن خیلیا قرض دارن خیلیا غصه دارن فراموششون نکن برای دیگران دعا کنیم تا در حقمون دعا بشه🌹☘ #نمازو_روزه_هاتون_قبول_حق🌹 #التماس_دعای_فرج #کانال_حضرت_زهرا_س👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکر
قسمت شصت و ششم چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم از آنجاییکه خیلی بابا رو دوست داشتم و میدونستم اونم بیشتر از هر کسی دوستم داره و به فکرمه ، نتونستم مقاومت کنم برگشتم خونه گفتم توکل بخدا همه چی درست میشه نباید دلِ پدرمو بشکنم 😔 پنج شش ماه گذشت، الان دیگه یک سال بود که منو بابا درست و حسابی با هم پنج کلمه حرف نزده بودیم بعد از اون باری که سر عقیده دعوامون شد از هم دور شدیم و دیگه نتونستیم باهم بگیم و بخندیم، موقع دعوا کردن بابا میگفت نمیتونم بهت محبت کنم چون با فکرت خیلی ازم فاصله گرفتی واسه همینه که دیگه نمیتونم تو چشماتو نگاه کنم و بوست کنم بعد از مدتها سهیل از جزئیات و حرفای تلخِ بابا اون شبی که باهم حرف زده بودن برام گفت که اینم به زور از زیر زبونش کشیدم بابا بهش گفته بود تو لابد مشکلی داری که این همه ردت میکنم اما دست بردار نیستی و اگه خانوادت باهات بودن سر خود و تنها نمیومدی اینجا، اون دفعه سهیل بدون اطلاع خانوادش اومده بود از ترس اینکه نکنه بابا بهشون بی احترامی کنه اما وقتی بهشون میگه که همچین کاری کرده، اونام واسه جبران تصمیم میگیرن که اینبار با خانواده و ریش سفیدای فامیل بیان خاستگاری که با عزت و احترام باشه ؛ اما این بار بابا بدتر از قبل برخورد کرد من بهشون گفته بودم اگه از قبل اطلاع بدین بابا اجازه نمیده برین اونام گفتن پس سرزده میریم که حداقل مجبور بشه به حرفامون گوش کنه و ما میریم که به هر قیمتی راضیش کنیم وقتی رفتن که من خابگاه بودم وقتی میرن میبینن بابا خونه نیست بعدِ پنج دقیقه که میشینن و ازشون پذیرایی میکنن، نامادریم به بابا زنگ میزنه میگه برگرد مهمون داریم؛ اولش نمیخوان بگن که مهمونا کیَن اما وقتی میفهمه اونان تلفنی با داداش بزرگه سهیل حرف میزنه و میگه بازم ممنون که تشریف اوردین اما اگه همین الان از خونه من نرید بیرون میام خونه رو رو همتون حتی زن و بچه ی خودم اتیش میزنم وقتی تلفنی فهمیدم چه اتفاقی افتاده از غصه قلبم درد گرفت وای چه روز سنگینی بود نمیدونستم با چه رویی جواب تلفن خانوادش رو بدم خیلی شرم زده بودم؛ مادربزرگ زنگ زد گفت مواظب خودت باش غصه نخوری فردوس خیلی نگرانتم اما سبحان الله عجیب بود خانواده سهیل با اینکه خیلی بهشون برخورده بود و ناراحت بودن ولی به روی من نیاوردن حتی اونا منو دلداری میدادن و قضیه رو مهم جلوه نمیدادن که من غصه نخورم خانواده سهیل خیلی با اصل و نصب و دیندار بودن و حرف و انتخاب سهیل براشون حجت بود و این از نعمتهایی بود که در کنار تمام موانع خدا بهمون داده بود تا نقطه قوت و امیدواری بشه برامون با هرعالم و هر شخص با تجربه ای که مشورت میکردیم میگفتن این ازدواج حق شماست و کوتاه نیاین و اگه راضی نشد از طریق قانونی اقدام کنید اما من دختری نبودم که بتونم راحت به خانوادم و خصوصا به بابام پشت کنم و اینطوری بهش غصه بدم حتی اگه حق با من بود ترجیح میدادم خودم غصه بخورم و تحمل کنم تا بابا اما این وسط فقط من نبودم بلکه سهیلم بود و نمیتونستم بلا تکلیف بزارمش و از برنامه زندگی عقبش بندازم سهیل ازم خواست که بخاطر اون تصمیم عجولانه نگیرم و اگه لازم بود صبر کنم اونم باهامه منم صبر کردم تا دانشگام تموم بشه الحمدلله بعد از تموم شدن دانشگام به عنوان کارمند یکی از ارگان های دولتی به کار گرفته شدم و الله تعالی اگر چه با روشهای مختلف امتحانم میکرد اما در عوض از دست دراز کردن پیش خلق بی نیازم کرد و از حلالِ خودش رزق و روزیم داد اگه الله با فضل خودش از سفره بیکران و غنیمت لا یزالش روزیم رو از دست رنج خودم بهم نمیرسوند خیلی امتحان سخت و خارج از طاقتی میشد برام چون هیچوقت در طول عمرم از بابا و مامان و یا هر بزرگتری درخواست پول نکردم. بابا همیشه بهم پول میداد اما خب پیش میومد که گاها پولا ازم گم میشدن یا به هر دلیلی زیادی خرج میکردم و پولی برام نمیموند، اینجور مواقع ترجیح میدادم با بی پولی سرکنم تا از کسی و حتی بابا پول بگیرم اگه از بابا پول میخواستم با دل و جان بهم میداد و خوشحالم میشد چون همیشه میگفت ناراحتم ازینکه هیچوقت خودت ازم هیچی نمیخوای 😔اوایل که تازه برگشته بودم خونه و با دلی پر و چشمایی گریان یک بارِ دیگه اون شهر و دیار رو ترک کرده بودم خیلی بهم سخت میگذشت؛ معلوم نبود دیگه هیچوقت بتونم برگردم الان یک سال میگذره حتی به عنوان مسافر هم نتونستم برگردم اینجا دوست و همفکری نبود که گاها برم پیشش و دستم از همه جا کوتاه بود ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت شصت و هفتم 🔻یک سالی میشد که از شهر قبلی نقل مکان کرده بودیم و واسه همیشه برگشتیم شهری که اقوام و فامیلای بابا اکثرا اونجا بودن با اینکه اینجا محل تولدم بود اما چون خیلی توش زندگی نکرده بودم احساس تعلق چندانی بهش نداشتم؛ خصوصا که قشر مذهبی اینجا شدیدا تعصب گرا بودن و این اصلا به نفع من نبود چون بابا الان بیشتر از همیشه با این آدما نشست و برخاست داشت و چون نزدیکِ هم بودن، خونمون پاتوقی شده بود واسه مهمونی های شلوغ و سنگینی که هر هفته و گاها چند بار در هفته برگزار میشد و درون مایه ای جز رواج تعصب و توهین و اتهامهای ناروا به تابعین قرآن و سنت نبود. 😔مهمونی هایی که من میزبانش بودم و باید ریخت پاش آدمایی رو میشستم و میروبیدم که جز ناروایی کمتر پیش میومد حرف حقی بزنن و حرفاشون مثل خنجری در قلبم بود؛ بااینکه من عقیدم رو از بابا پنهان میکردم اما هنوز اون حرفا و اتفاقات تو ذهنش مونده بود و همیشه سعی میکرد تو مهمونی ها توجه من رو جلب حرفایی بکنه که جز مشتی اتهام و برداشتهای نادرست از عقیده اهل سنت و جماعت چیز دیگری نبود به این امید که اگه ذره ای از حب این آدما و عقیدشون تو دلم مونده اونم برداره و حس تنفر رو تو دلم بکاره اما چون الله تعالی هدایتم رو اراده کرده بود این موقعیت نمیتونست باعث گمراهیم بشه شرایط واسم غیر قابل تحمل بود چون این آدما خیلی رو بابا تاثیر منفی داشتن و باعث شده بود زوم کنه روم از چیزایی ایراد میگرفت که اصلا ایراد نبودن کار به جایی رسید که به نوع پوشش و حجابم که چادر و روسری بود گیر میداد و میگفت من یه وقتی میگفتم چادر سر کن گوش نکردی الان چرا چند ساله چادر میپوشی؟ ❗️از کی دستور میگیری؟ اگه حتی کتابی عادی مطالعه میکردم حتما در غیاب خودم جویا میشد ببینه چی دارم میخونم! گاها خود بخود اعصابش خورد میشد که تو اتاق مشغول قرآن خوندنم داد و هوار راه مینداخت و میگفت تو همه نوع جنایتی میکنی الکی قرآن نخون قرآن روی کسی که بغض اولیا تو دلشه و عقیدش بده تاثیر منفی داره اینطورم نبود همش سوءظن هایی از جانب شیطان لعین بود 😔وگرنه من تاآنجایی که روا بود باهاشون کنار میومدم و اصلا به کسایی که اونا براشون قابل احترام بودن توهین نکرده بودم و همیشه سعی میکردم نقاط مثبت کاراشون رو درنظر بگیرم؛ بعد از مدتها جریان خواستگاری مجددا مطرح شد اما اینبار از جایی بود که خودمون خبر نداشتیم و این مثل یک معجزه میموند چون مونده بودیم اینبار از چه طریقی اقدام کنیم مثل همیشه پای تصمیمم وایسادم اما باز بابا مخالفت کرد و دعوای سنگینی راه انداخت که به ریزو درشت همه چیز گیر داد حتی چادرم رو پاره کرد و از خونه بیرونم کرد تاخونه مامان خیلی فاصله بود و نمیتونستم راحت برم پیشش واسه همین خواستم برم خونه مادربزرگم بابا میدونست جز اونجا جایی رو ندارم که برم واسه همین ترسید که عموهام بفهمن و ازش ایراد بگیرن، زنگ زد و با تهدید ازم خواست برگردم اما من تو راه بودم و داشتم میرفتم بابا ولکن نشد و فرشته و نامادریمو مجبور کرده بود که هر طور شده برم گردونن اونام با خواهش و التماس و گریه مجبورم کردن که وسط راه پیاده شدم. 😔جایی که پیاده شدم یک ساعت از خونمون دور بود و به تاکسی و ماشینای عمومی دسترسی نداشتم خیلی سخت بود وسط راه به هرکسی اطمینان کنم و سوارشم شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و مثل ابربهار اشک میریختم 😔از سر ناچاری سوار ماشینی شدم که دوتا مسافر داشت هردو مرد بودن سریع اشکامو پاک کردم طوری که نفهمن و بعد رفتم جلو نشستم و باچادرم بیشتر صورتم رو پوشوندنم که نیت بد به دلشون نیفته و بدونن اهل هیچی نیستم الحمدلله نه تنها هیچ سوء قصدی بهم نشد بلکه تا رسیدن به مقصد هیچ کس یک کلام حرف نزد و آهنگی هم که موقع سوار شدن روشن کرده بودن فورا خاموش کردن وقتی رسیدم نامادریم اومده بود سر خیابون دنبالم گفت از بابات قول گرفتم کاریت نداشته باشه برگرد برگشتم اما این اتفاق باعث شد چند ماه دیگه با بابا حرف نزنیم، بااینکه این مواقع بابا کمتر گیر میداد اما خیلی درناک بود زیر یک سقف سر یک سفره باهم بودیم و مدتها حرف نمیزدیم، من یا میرفتم سرکار یا تو اتاق بودم و فقط واسه ضرورت بیرون میومدم باباهم مثل همیشه دلسوز بود و هوامو داشت اما طوریکه خودم نفهمم الحمدلله بعد از مدتی کمی از غربت در اومدم و با خواهرایی آشنا شدم که مثل خودم بودن و گاها که سرکار میرفتم میدیدمشون واین خیلی جای شکر داشت چون از دلتنگی داشتم خفه میشدم و اینطوری کمی دلگرم شدم 😔خونده بودم یکی از علمای قدیم موقعی که زندانیش کرده بودن تا از دعوت و دین دست برداره فرموده بود: ♥️اینان فکر میکنن مرا در بند کرده اند غافل ازینکه بهشتِ من با من است و آن عبادت و ذکر الله است و هرجا بروم با من است سبحان الله ازین سخن که مدتها مرهم دلم بود و هنوزم هست ادامه دارد... @Dastanvpan
گدائی به جمعی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟ گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید . ✍شیخ بهائی @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
اللهُم اغفِر لنا وارحمنا، و اعتق رقابنا من النَار 🌹خداوندا مارا مغفرت بفرما و رحم کن برما و از آتش جهنم آزادمان کن...آمینㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ 🎗🍒 @Dastanvpand
🚩 لینک قسمت سی و نهhttps://eitaa.com/Dastanvpand/10109 منم همونطور كه دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست ديگم بلوزشو گرفتم كامران دست ديگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند تو حياط كه رفتيم تاريك بود كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد وقتي مطمين شد كسي نيست -روبه من گفت -كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم -نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود -خيل خوب بيا برم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت نبالش بودم با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم كامران بلند زد زير خنده -بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟ با التماس نگاش كردمو و گفتم -زود بياي باشه دوباره زد زير خنده و گفت -چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شون كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد -بهار فردا باهام مياي شركت؟ -اره -مطميني حوصلت سر نميره؟ اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به يكي -سلام خوبي؟ - -قربونت مام خوبين - -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و كه يادته؟ - -اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده - -اره خوبه فقط يكم ترسيده - -نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟ - -اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم با اعتراض گفتم -كامرااااان دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت -بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم -ولي من.... نذاشت حرفمو و بگم -هموني كه گفتم بعدم رو كرد به علي و گفت -اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟ - -دستت طلا پس منتظرم بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم -قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي چيزي نگفتم كه گفت -بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم نوچي كردمو گفتم -من ميترسم برم تو اشپزخونه بعدم شونه بالا انداختم خنده اي كردو گفت -يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم -ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته بود؟ صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخي گفت -با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع دهنشو باز كرد و گازش گرفت دن اي تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران -الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم كامران همونطور كه ميخنديد گفت -حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم با دست محكم زدم پشت سرش كه بچم يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد بلند زدم زير خنده و گفتم -خوردي اقا نوش جونت وقتي که خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب با لبخند بهم نزديك شد و گفت -چيكار كردي شما الان؟ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 با خنده گفتم: -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ چسبيدم به ديوار اونم اومد چسبيد بهم طوري كه چفت شده به ديوار واسه اينكه ببينمش مجبور بودم سرمو خيلي بيارم بالا اونم سرشو خم كرده بود و داشت به من نگاه ميكرد مچ دستامو گرفت و گفت -بگو غلط كردم با خنده گفتم -نميگم -بگو ابرو بالا انداختم و گفتم -عمرا -بهارررررررر -غلط كردي -چييييييييييييييي؟ نيشم شل شد و با خنده رفتم تو بغلش و گفتم -پيچ پيچي دستشو دورم حلقه كردو مچ دستمو ول كرد سرمو از رو سينش برداشت به *ل بام* خيره شد با بد*خصوصی* نگاش كردم تا خواست سرشو بياره جلو ليوان ابي كه كنارم بود و اروم برداشتم تا خواست بياد طرفم اب و ريختم روشو در رفتم كامران گيج و مبهوت واسته بودو تكون نميخورد يهو يه داد بلندي زد كه سكته كردم -بهاررررررررررر -جون دلم؟ -به خدا ميكشمت -جرئتشو نداري بچه -من جرئتشو ندارم؟حالا نشونت ميدم قيافش شبيه موش اب كشيده شده بود جلوي tv نشسته بودمو داشتم اكادمي نگاه ميكردم كامرانم وقتي فهميد ديگه نميترسم رفت تو اتاق كارش تا نقشه هاشو كامل كنه امروز قرار بود دوتا از هنرجوها حذف بشن با اهنگ امير كلي خنديدم به خصوص جايي كه اسم بابك سعيديرم تو اهنگش برد با حذف شدن روشنا و احسان شوكه شدم اصلا انتظار نداشتم اين دونفر كه از بهترينا بودن حذف بشن بعد اون دختره بمونه (بچه ها به خاطر احترام به بقيه بچه ها اسم اون شركت كننده رو نميبرم ولي فكر كنم خودتون فهميده باشيد كيو ميگم) با عصبانيت نشسته بودمو رو مبل و با خودم غرغر ميكردم -اي بابا اخه چرا اون دو نفرو حذف كردين ؟اين دوتا كه به اين خوبي ميخوندن اه ديگه شورشو در اوردن اون دفعم كه شهرزاد و حذف كردن -چرا اينقدر غرغر ميكني؟ با صداي كامران برگشتم طرفش و باهمون معترضي گفتم -اخه ببين كسايي كه بايد حذف بشن كه حذف نميشن بعد اون وقت اين احسان و روشناي بيچاره كه اينقده خوب خوندن و حذف كردن -بيخيال بابا حالا تو چرا حرص ميخوري ؟ولش كن حرص نخور شيرت خشك ميشه بچم گرسنه ميمونه بعدم بلند زد زير خنده با حرص برگشتم طرفش و بد نگاش كردم كه بغلم كردو گونمو بوسيد اكادمي رسيده بود اونجايي كه خواستن احسان بخونه وقتي اميرحسين رفت بغل احسان و گريه كرد دلم ميخواست بزنم زير گريه ولي واسه اينكه بهونه دست كامران ندم خودمو كنترل كردم با ناراحتي ازجام بلند شدم و tv و رو خاموش كردم و رو به كامران گفتم -من ميرم بخوابم توم مياي؟ -نه تو برو بخواب من هنوز كار دارم سرمو تكون دادم و رفتم خوابيدم بااحساس اينكه تخت بالا و پايين شد چشام و باز كردم كامران اروم موهامو از جلوي صورتم زد كنارو گفت -بخواب عزيزم منم بعدشم خودش كنارم دراز كشيد و از پشت بغلم كرد صبح با صداي كامران از خواب بلند شدم -بهار عزيزم بلند شو بايد بريم شركت -ميخوام بخوابم خوابمممم مياد با دستش صورتمو *نو ا زش * كردو گفت -خانومم تنها خونه ميموني؟من شايد دير بيام ها با ناله گفتم -كامران نروووووووووو خوبببببببببب -اااا،حرفا ميزني ها،اصلا ميخواي به نوشين زنگ بزنم بگم بياد پيشت؟ به زور روي تخت نشستم موهام همش رو صورتم پخش و پلا بود با چشاي بسته گفتم -نه ،بگو بياد اونجا تا حوصلم سر نره -باشه پاشو دست و صورتتو بشور و اماده شو بلند شو ببينم يكم غرغر كردم و از جام بلند شدم وقتياز دستشويي اومدم بيرون كامران اماده جلوي اينه واستاده بود و داشت كرواتشو ميبست رفتم جلوش واستادم و برسم و برداشتم و موهام و شونه كردم كامران با اعتراض گفت -ااا بهار دارم كرواتمو ميبندم برو اونطرف ببينم با بي حوصلگي گفتم -واستا خوب دارم موهامو شونه ميكنم از تو اينه نگاش كردم كه ديدم با اخم داره نگام ميكنه يه لبخند شيك تحويلش دادم برگشتم طرفش و گفتم -اصلا تو چرا همش كت شلوار ميپوشي ميري شركت -خوب چي بپوشم ابهتم به همين كت و شلواره ديگه دقت كرده بودم تا حالا كت مشكي نميپوشيد به نظرم خيلي بهش ميومد رفتم كمدشو باز كردم و از توش يه دست كت و شلوار شيك مشكي با يه پيراهن سفيد در اوردم كروات مشكيشم از تو قفسه كرواتاش در اوردم و دستش دادم با اعتراض گفت -اااا مگه ميخوام داماد شم اينارو بپوشم؟ با حالت تهاجمي گفتم -مگه فقط دامادا اين رنگي ميپوشن؟اصلا اگه اينارو نپوشي حق نداري كت و شلوار بپوشي ابروشو انداخت بالا و با لحن ناراحتي گفت -باشه ديگه مام تحت دستور شماييم خانوم رفتم جلوي اينه نشستم و شروع كردم ارايش كردن مدادم و برداشتم و دور چشام و مشكي كردم كه باعث شد چشام درشت تر ديده بشه رژگونه اجريمو با رژ نارنجيم زدم ارايشم همين بود فقط مژه هاي بلندمم با ريمل خوشملشون كردم حالا چشام حسابي سگ داشت و برق ميزد برگشتم طرف كامران كه سوتي زدو گفت : 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓