eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 (پایانی) مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست . 😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بیغیرت باشه اینو بیبینه و چیزی نگه... اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس‌باز چشم‌چران می‌ندازن ؟؟!! علی دامادمون را تحریک کرد اونم گفت اری والا حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی، گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، 💥دوسال بعد💥 به لطف خدا کار و بار داداشم خوب شد به پدرم گفت می‌خوام ماشین بخرم ؛ خرید و منم گفتم داداش نمی‌خوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم... وقتی برمی‌گشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد... گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم داداش چی‌شد...؟ چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو می‌بردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟ چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم چی‌شده؟!؟ ولی جوابم رو نمی‌داد.... رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی می‌دونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمی‌برد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد.... ☹️گفتم داری چیکار می‌کنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار می‌کنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار می‌کنی.... گفت خودم رو تنبیه میکنم گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند... صبحش گفت مادر سند ماشین رو می‌خوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل می‌داد ، می‌گفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده 👌این گوشه‌ای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید.... 💥خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی می‌کنه ؛ اگر مریض و بی‌کس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش.... ✍امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن.... ✍خواهر کوچکتان شیون ⬅️ پایان... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله... بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم‌... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی می‌ترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون می‌ترسیدم تو هال همه بهم نگاه می‌کردن احسان گفت عمو روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر می‌پوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچ‌پچ می‌کنید دیگه احترام نگه نمیدارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه از هیچ کس قبول نمی‌کنم بهش بی‌حرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردیم تمام... 😊همه ساکت بودن چیزی نمی‌گفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم... چادرم رو ازم می‌گرفتن به خودشون می‌انداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود... به خودم افتخار کردم کهاحسان برادرمه شکر خدا...... بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی می‌شنیدم ولی وقتی به احسان فکر می‌کردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت می‌گفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم..... وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه داداش جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمی‌دونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت داداش بگو دیگه حاضرم جونمم بدم به خاطر تو... گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم می‌خوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت می‌کشم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره می‌خوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه داداش گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش می‌کنم برای عروسی ها پایکوبی می‌کنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمی‌خونه.... از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر می‌خوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه می‌خوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش می‌خوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟ گفتم داداش داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت می‌کنم بعد نظر تو رو هم می‌پرسم صبر کن... خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله داداش این دختر به درد تو نمی‌خوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگه‌ست.... احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی... گفت اره داداش جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره ... من هیچ دختری رو دوست ندارم... آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی می‌کنی؟ چرا آرایش می‌کنی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ گفت داداش جان الان نماز می‌خونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟ گفت دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که می‌خوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟ احسان گفت خواهر دوستت دارم نمی‌خوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش اونم حل میشه.... گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه... رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش علی بود... یه کم که گذشت علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمی‌تونه قبول کنه... علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟ گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه یه مانتوی تنگ پوشیده بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمی‌پوشید و این آرایش را نمی‌کرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت می‌برن ....... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
❌این داستان رو هر روز باید بخوانید تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود. شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است؛ پس تغییر را پیش بکش @dastanvpand
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی " افسار شتر بر دم خر بستن !" نقل است ساربانی در آخر عمر خود، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از شتر حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر بیچاره روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید! ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه افرادی نالایق بدون داشتن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط متصدی پست و مقامی شوند. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕 کمی خودمان را باور کنیم ... جسیکا کاکس اهل منطقه تاکسون آمریکا با وجود نداشتن دو دست ، گواهینامه خلبانی خود را دریافت و به عنوان بهترین خلبان زن بدون دست جهان لقب گرفته است... جسیکا کاکس که اکنون کمربند مشکی انجمن تکواندوی امریکا را نیز دریافت کرده است مادرزادی بدون دست متولد شده و حالا در 32 سالگی به یکی از موفق ترین زنان امریکا تبدیل شده است. او در 14 سالگى تصمیم می‌گیرد که از دست‌ های مصنوعی استفاده نکند و به جای آن از پاهایش برای انجام کارها کمک بگیرد نتیجه‌ اش اینکه حالا او می‌ تواند رانندگی و غواصى کند، تایپ کند و پیانو بنوازد حتی با پاهایش لنزهای مصنوعی چشمش را بگذارد... جسیکا تلاش می‌ کند که درباره معلولان و شرایط و محدودیت‌ هایشان آگاهی‌ رسانی کند و اخیرا برای انجام این کار در اجراى بهتر کنوانسیون سازمان ملل در زمینه حقوق افراد معلول رایزنی کرده است. قرار است براساس زندگی جسیکا فیلمی مستند ساخته شود که سال‌ های زندگی او را ثبت کند. @Dastanvpand 🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام‌ به 🌷دوشنبه 10تیرماهتون خوش‌آمدید🌷 🌺همیشہ گفتن 🌼دعا درحق دیگری 🌸زودتر مستجاب میشہ 🌺گاهی بی هیچ 🌼دلیلی خوشحال هستیم 🌸و حالِ خوبی داریم 🌺یقین بدونین 🌼ڪسی برامون دعا ڪرده 🌸الهی ڪہ این روزتون زیبا 🌺و دنیا بر وفق مرادتون باشہ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند... علامه دهخدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚سه پند به پسرش : ✍در زندگی بهترین غذا را بخور ... ✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ... ✍در بهترین خانه ها زندگی کن ... پسر گفت : ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟ لقمان : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد . اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ، هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ، و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ، و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه 💧ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺑﺸﯿﻢ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ 10 ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ دو ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺧﺒﺮ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ .ﺩﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﻨﯿﺮ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ. !ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ..ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﻬﺎ ﻭ ﺁﻟﻤﺎﻧﯿﻬﺎ..... در سال 1939 وقتی مسئولين شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه های طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک می شد. 'انسان بودن و انسان دوستی محصور به هیچ دین"و کشوری"نیست.' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 روزی زنی با شیطان شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند. شیطان خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد. اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد. شیطان سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت: چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم. خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت: خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید. زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد. خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. بعد از این اتفاق شیطان به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم. زن به شیطان گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟ شیطان با تعجب گفت چگونه؟ زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم. مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت.... @dastanvpand
📚 کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد. نکته: مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺 ✨شخصی تلاش پروانه برای بیرون آمدن از پیله را تماشا می کرد. او به پروانه کمک کرد تا به راحتی از پیله خارج شود، اما پروانه ناچار شد همه عمر را بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند. 💫آن شخص مهربان نفهمید که سوراخ ریز پیله را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. 💫اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.💝 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍀وقتی با 1 انگشت به سمت کسی اشاره می کنی و مسخرش می کنی اگر خوب به دستت نگاه کنی 3 تا انگشتت به سمت خودته.....🍀          @Dastanvpand •••✾~🍃🌺🍃~✾•••
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
💕 پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم آروم باش!” عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی، پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت… شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی حتی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او، چون تویی به وجود می آید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حکایت زیبایی از حسنعلی نخودکی و مرد حصیر باف💚🍏 🍏مردى حصير باف مي كفت : عيال من پس از وضع حمل تا هشت ماه ، قطره ای شير در سینه نداشت كه به بچه خود بنوشاند و از اين بابت بار در زحمت و اندوه بودم . تا آنكه يكي از دوستان ، مرا به حضور حاج شيخ دلالت كرد . 🍏 بامدادي بود به خدمتش رفتم و جماعتي پس از من در انتظار نوبت بودند ، اما ناگهان مرحوم شيخ با صدای بلند فرمودند : آن كس كه عيالش شير ندارد ، بيايد . 🍏به حضورش رفتم ، 🍏 سه دانه انجير مرحمت كردند و فرمودند : عيالت هر روز یک دانه از اينها را با 🌹قرائت سه قل هو الله احد و سه صلوات بخورد 🌹 🍏مستقيماً به خانه آمدم و يكي از آن سه انجير را به عيال خود دادم ، ساعتي كشيد كه اطلاع داد ، سينه هايش از شير پر شده است و شير خود به خود خارج مي شده و پيراهن او را خيس كرده است . قبول اين ماجراي شكفت انگيز براي زنان همسايه مشگل بود ، اما چون از نزديك ديدند ، به صحت گفتة او اذعان كردند . خلاصه عيال من با آنكه هشت ماه بود كه قطره اي شير در سينه نداشت ، بعد از آن ، چنان صاحب شیر شد كه علاوه از فرزند خود ، كودكان ديگر را هم شير ميداد 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 کتاب نشان از بی نشانها صفحه 51 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° در سال‌های دور در شهر كوچكی عابدی زندگی می‌كرد كه بسيار وارسته بود و تمام ذهن و فكرش كمك به مردم و رفع مشكلات و گرفتاری‌های آنان بود. او آنقدر بين مردم محبوب بود كه مردم تمام مسائل خود را با او در ميان می‌گذاشتند يك شب عابد خواب بسيار عجیبی ديد! او در خواب دید كه یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت: تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی، خداوند قرار است سیل عظیمی را به اين شهر روانه سازد، اما از آنجا كه تو نزد خداوند مرتبه ویژه‌ای داری، لذا به تو اين بشارت را می‌دهیم كه اول به مردمان شهر خبر بدهی كه بتوانند پناهگاهی پیدا كنند و دوم اینكه خداوند با "امداد غیبی" خود، حافظ جان تو خواهد بود. عابد از خواب بیدار شد و حال عجیبی داشت، اول دو ركعت نماز شكر خواند و بعد از راز و نياز با خداوند به ميدان شهر رفت و اعلام كرد كه تمام مردم جمع شوند كه كار بسيار مهمی با آنان دارد مردم هم تا فهمیدند كه عابد با آنها كار مهمی دارد، هر چه سریعتر همدیگر را خبر كردن و بعد از مدتی اكثر مردمان شهر در میدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهای مرد خدا عابد بعد از حمد و سپاس خداوند، قضيه خواب عجيب خود را تعریف كرد مردم شهر كه از اين خبر بهت زده شده بودن، اول از همه خدا را شكر كردند بخاطر وجود عابد در شهرشان و بعد بزرگهای شهر تصميم گرفتن هر چه سريعتر به جایی ديگر نقل مكان كنند تا از گزند سيل در امان باشند مردم سريع دست به كار شدن و اول از همه به نزد عابد رفتن تا او را با خود ببرند اما عابد مخالفت كرد و گفت شماها به فكر خودتون باشيد و اصلاً نگران من نباشيد چند روزی گذشت و دیگر شهر تقریبا خالی شده بود كه آسمان ابری شد و باران شروع شد يك باران عجيب و غريب كه تا اون روز هيچكس نديده بود، عده‌ای از جوانان شهر كه هنوز نرفته بودن، خودشان را به در خانه عابد رساندن و به او گفتن كه با آنها بيايد اما باز هم او مخالفت كرد!! باران زود تبديل به سيل عظیمی شد كه همه جای شهر رو فرا گرفت عابد با آرامش خاصی در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود و البته در ذهن خود آن پيغام فرشته خداوند را هم مرور می‌كرد خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود آب تا زير پنجره خانه عابد رسيده بود ناگهان صدای ضربه خوردن به شیشه پنجره را شنيد، ديد چند تا از مردم شهر با قايق و به سختی خود را به زير پنجره خانه درويش رسانده بودن به او گفتن زودتر تا آب همه خانه‌اش رو فرا نگرفته به قایق آنها بیاید اما عابد باز هم مخالفت كرد و به آنها گفت به فكر خود باشند آب كم كم به داخل خانه عابد نفوذ كرد عابد همچنان به عبادت مشغول بود آب تا زیر زانوهای عابد رسیده بود، از دور دست صدای مردم را می‌شنید كه نام او را فرياد می‌زدند و از او می‌خواستند كه از خانه بيرون بیاید و آنها با طناب او را نجات دهند اما عابد اعتنایی نكرد!! آب تا زير گردن عابد رسيده بود، كم كم آب به بالای دهان و بینی عابد رسیده بود و تنفس را برای عابد دشوار كرده بود آب بيشتر و بيشتر شد، عابد در آب غرق شد! عابد چشمانش را باز كرد همان فرشته‌ای كه با او صحبت كرده بود را ديد! عابد برآشفت به فرشته گفت: وای بر من كه يك عمر عبادت كردم، پس كو آن امداد غیبی كه می‌گفتی؟ پس كو آن مرحمت خداوند!؟ فرشته لبخندی زد و گفت: دوباره ماجرا را مرور كن، خداوند چند بار توسط بنده‌هایش موقعيت نجات تو را فراهم كرد كمك آن جوانان كه با قايق به زير پنجرهٔ خانه‌ات آمدن را چرا رد كردی؟ صدای آن مردمی كه می‌گفتند از خانه بیرون بيا تا با طناب تو را نجات دهیم را شنیدی اما اعتنایی نكردی! مردمی كه همان ابتدا می‌خواستند تو را با خود ببرن، اما توجهی نكردی!! خداوند ديگر چگونه می‌توانست تو را نجات دهد؟؟ تمام اينها "امداد غیبی" بودند كه تو توجهی نكردی! هر یک از ما آدم‌ها و ماجراهای اطراف زندگیمان، یک جورهایی شبیه همین عابد و تصورش از امداد غیبی‌ست. "امداد غیبی" همين فرصت‌هایی هست كه در زندگی روزمره همهٔ ما به وجود می‌آید گاهی اوقات خودمان فرصتهایی را كه داريم استفاده نمی‌كنیم و انتظار داریم يه اتفاق ماوراء طبیعی برایمان بیفتد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
❖ روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت. شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
تو فکر می کنی که دیگران از تو خوشبخت تر هستند. وضعیت آنها هم همین است. آنها تو را خوشبخت تر می بینند و این یک فریب دوطرفه است! چرخه ای باطل! ◍⃟👉 @Dastanvpand
وقتى یک شخص جوان غمگین میشود، سیستم ایمنى بدنش قوى تر میشود ولى اگر یک شخص پیر غمگین شود، سیستم ایمنى بدنش ضعیف تر میشود دل پدر و مادرامون رو نشکنیم 🌹 @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
حكايتى زيبا از بهلول📗 🔹روزی «بهلول» نزد «هارون» می‌رود و درخواست مقداری پیه می‌کند تا با آن « پیه پیاز»، که نوعی غذای ارزان قیمت برای مردم فقیر بوده، فراهم سازد. هارون به خدمتکارش می گوید که مقداری شلغم پوست کنده، نزد او بیاورند تا شاهد عکس‌العمل او باشند و بیازمایند که آیا او می‌تواند میان پیه و شلغم پوست‌کنده تمایزی قائل شود بهلول نگاهی به شلغم‌ها می‌اندازد، آن‌ها را به زبانش نزدیک می‌سازد، بو می‌کند و بعد می‌گوید: نمی‌دانم چرا از وقتی که تو حاکم مسلمانان شده‌ای، چربی هم از دنبه رفته‌است!» حکایت آشناييست براى ما🤔 ◍⃟👉 @Dastanvpand