eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا +سلام ، کجایی ؟ _کجا باید باشم ؟ چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟ _کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند +قطارش خوب بود؟ _آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که _بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم _من دیگه بچه نیستم +اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی _من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها +افسانه دوستت داره بابا _هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم +موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود ! چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم " لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم . احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم ! وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است : +الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟ +نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟ _راه آهن کجا میری؟ _زنگ زدم همینو بپرسم دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و _بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد ! توام که فقط گارد بگیر صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها " چند قدم جلوتر می روم پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده +پس چه غلطی می کنی؟ با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود . _الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟ _نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند ! _ببین لاله ، زنگ می زنم بهت +مواظب خودت باش تو رو خدا فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم _سنگینه ،بده من بیارمش باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ ... کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐?
💜ساده ڪه باشی... آدمهاخیلی زود دوستت میشوند و تو خیلی دیر میفهمی دشمنت بودند... 🌸ساده ڪه باشی... آدمها با همه ڪمبودهایشان به غرورت حمله میڪنند و باهمه غرورشان مچاله ات میڪنند... 💜ساده ڪه باشی... آدمها تورا همیشه بازی میڪنند و خودشان همیشه بازیگران پشت پرده میمانند... 🌸ساده ڪه باشی... آدمها اوقات بیڪاری را باسادگی ات پرمیڪنند و تو در لحظه های اندوه تنها می مانی... 💜ساده ڪه باشی... سادگی ات را حماقت میخوانند و ڪسی نمیفهمد تو از فرط''''آدم بودن'''' ساده ای... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت نهم 🌈 افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست. دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...😔 😒اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست. بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده.😔 ☺️رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگرآن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند. دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم.😔 ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم. 😞 چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیتهای تلخ زندگی کم کم رخ نمود. من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم. 😰مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم. 😔بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو میکرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم. 👌او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم. 💶روزبه که بعد از وفات عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش رااز من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم.😭 💧ادامه دارد⬅️ 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ ومیش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت: - الحمدالله، شما سالم هستید... بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه اي بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روي پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت: - تو از کی تا حالا خونریزي داري؟آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صداي علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاري شد. روي تخت بیمارستان در یکی از شهرهاي مرزي بودم. علی می گفت سه چهار روزي هست که بی هوشم، البته گاهی براي مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روي تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود.هفده سالم بود و پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا براي درد کشیدن خیلی کوچک بودم. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در https://eitaa.com/yaZahra1224 بیمارستان ماندگار شده بود.هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه اي می آورد. سرانجام یک روز، رك و پوست کنده گفت:- حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی. دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاك گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان هاي تهران بستري بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باري از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزي که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِخانه گوسفندي را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام،مهري و زري که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دخترو پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه اي شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض درگلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدي خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد ومحکم بغلم کرد. همه به گریه افتادند. از روزي که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه اي که گذشت، مرا از خودش دور کرد و با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوي عزیزم رو می دي. بوي رضا رو! بگو... راستشرو بگو، دم آخر تو با بچه بودي؟ با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالاي سرش بودم.مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوري مرد؟آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صداي هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید:- دم آخري، بچه ام حرفی نزد؟نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم: - چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم.لحظه اي مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت:- رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش.از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد. # کانال حضرت زهرا س https://eitaa.com/yaZahra1224
چند روز بعدي در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در حجله قرار داشت. مادر رضا، پلاك گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا ازهمراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم.از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزي هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوي کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاري بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم درجریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناك می گفت:- حسین، تو مجروح شدي. تو وظیفه ات رو انجام دادي. با این پا چطور می خواي بري بجنگی؟ سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیرماشین. ما که از فردا خبر نداریم.بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده،مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت: - شاید من هم بیایم.بعد وقتی به چهرة گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد: - البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت... و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی براي خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟دوباره با روحیه اي قوي و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادي و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده اي دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده اي مجروح و زمین گیر به شهر و دیارشان برگشته بودند.وعده اي جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم. از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هواي هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه اي رهایمان نمی کرد. علی، پلاك رضا را هم به گردن آویخته بود واعتقاد داشت اینطوري رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم.لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادي برایمان سطحی و خسته کننده شده بود. در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوري بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت ودر وقت خداحافظی هم چادرش را تا روي چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باري که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوري عادي شده بود که حتی مادر دل نازك من هم با طاقت بیشتري، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهاي پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیراندازي. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقاي مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود. حضرت زهرا س 👇🌹👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم.  من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم...... پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه. ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: مثلا بابام نذاشت بیام!!! .😄 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃داســتـانـک🍃 دم روباه از زرنگی در تله است روزی بود و روزگاری بود، پیرمرد كشاورزی بود كه در نزدیكی ده خودش «بنچه»ای داشت و هندوانه‌اش زیاد بود ولی از یك بابت خیلی ناراحت بود، یك روباه مكار شب كه می‌شد به طرف «بنچه» (جالیز) راه می‌افتاد و در چشم به هم زدنی مقدار زیادی از خربزه و هندوانه‌های رسیده و «كغ» ( كال) را خرد می‌كرد و همه «بیاچها» ( بوته ) را می‌كند، پیرمرد هر كاری كرد كه روباه را بگیرد مثل اینكه او می‌فهمید و به تله نمی‌افتاد. پیرمرد سر راه یك چاه كند و روی آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد باخبر شد. پیرمرد ناچار آرد آورد و خمیری درست كرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مكار همین كه خمیر را بو كشید فهمید كه زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پیرمرد با یك نفر مشورت كرد و او به پیرمرد گفت كه سر راه روباه تله‌ای در زمین كار بگذارد و به زمین، میخ كند و یك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بیفتد، پیرمرد وسایل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمی دید جلو رفت، بو كشید و نگاه كرد دید عجب غذای لذیذی است ولی از این فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دم خودش را به طرف اسبابی كه به نظرش خطرناك می‌آمد نزدیك كرد و عقب‌عقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگی كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بی‌حال افتاد. پیرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگی چطور شد كه توی تله افتادی؟» روباه گفت: «من كه در تله نیستم بلكه این دم من است كه در تله افتاده، من به این سادگی‌‌ها در تله نمی‌افتم!» پیرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگی در تله است». JOiN❆👇❆ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹 🌹🍃🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💎جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼ ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... 💥یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.💐 🍃🕊ʝσłŋ 👇 📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(ع) : اَسْئَلُکَ فی اَنْ تُسَهِّلَ اِلیِّ رِزْقی سَبیلاً 🔅از تو می خواهم که برای به دست آوردن روزی، راهی آسان پیش پایم قرار دهی🔅 📚صحیفه سجادیه/دعای30 ............................................................... 〽️خداوند برای رزق و روزی انسان اسباب و وسایل مختلفی قرار می دهد. از او بخواهیم که روزی ما را در راهی قرار دهد که به آسانی به آن دست یابیم."〽️ ‌................................................................ امام صادق(ع) در سرزمین منا در اعمال حج: 🌟خداوند به هر بنده اى که رزق و روزى دهد، او را هنگام گرمى آفتاب بیرون برد تا در پایان روز عرفه به موقف برسد و در آنجا به درگاه خداوند روى آورد. در این هنگام خدا می فرماید: براى بنده خود رزق و روزى ارزانى داشتم، او آن را هزینه کرد و خود و خانواده اش را در برابر آفتاب نگاه داشت و طلب آمرزش کرد، من نیز او را مى آمرزم و به او روزى می دهم.⭐ ............................................................... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ ┗╯ \╲‌ روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌ مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭💐╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم.😊 خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.😍 ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.😅 چقدر لاغر شده بود.😔 حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😖 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😒 برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم😳 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.👼 ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.☺️ گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.😌 ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!😜 ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.🌸 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی😳 اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😔 نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊 به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دست
ه گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒 ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!!😅 سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود😒" ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅 ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!😕 ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.😮 ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.😍 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄