💙🍵💚💙🍵💚💙🍵💚
☘
📗حكايت كوتاه وخواندني📘
یك وجب روغن روى آش!
گویند که : ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود . خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود .
سر آشپز ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد!
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند . پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد .
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با هر یک از اعیان یا وزرا دمخوری نداشت ، او را می گفت : آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
☘ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍵💚💙🍵💚💙🍵💚
صبح هنگام، خورشید لبخند میزند
و سلام خداوند را به زمینیان میرساند.
پاسخ سلام خداوند را با عشق، امید و ایمان بدهیم.
روزتان سرشار از عشق خداوندی
🌸🌸سلام
صبحتان بخیر🌸🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸دعای روز دوشنبه حضرت فاطمه س
🌹پروردگارا! از درگاهت قدرتی برای عبادت و بندگی،بینشی برای درک قرآن،و فهم لازم برای درک احکامت را خواستارم...
🌹پروردگارا! بر محمد (ص)و خاندان محمد(ص) درود فرست، و فهم قرآن را دور از دسترس فکر ما وصراط را نابودکننده ما و محمد(ص) را روی گردان از ما قرار مده.
#آمین_یا_رب_العالمین
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸دعای روز دوشنبه:
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُشْهِدْ أَحَداً حِينَ فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ لاَ اتَّخَذَ مُعِيناً حِينَ بَرَأَ النَّسَمَاتِ لَمْ يُشَارَكْ فِي الْإِلَهِيَّةِ وَ لَمْ يُظَاهَرْ فِي الْوَحْدَانِيَّةِ كَلَّتِ الْأَلْسُنُ عَنْ غَايَةِ صِفَتِهِ وَ الْعُقُولُ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ وَ تَوَاضَعَتِ الْجَبَابِرَةُ لِهَيْبَتِهِ وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِخَشْيَتِهِ وَ انْقَادَ كُلُّ عَظِيمٍ لِعَظَمَتِهِ فَلَكَ الْحَمْدُ مُتَوَاتِراً مُتَّسِقاً وَ مُتَوَالِياً مُسْتَوْسِقاً (مُسْتَوْثِقاً)
🌹وَ صَلَوَاتُهُ عَلَى رَسُولِهِ أَبَداً وَ سَلاَمُهُ دَائِماً سَرْمَداً اللَّهُمَّ اجْعَلْ أَوَّلَ يَوْمِي هَذَا صَلاَحاً وَ أَوْسَطَهُ فَلاَحاً وَ آخِرَهُ نَجَاحاً وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ يَوْمٍ أَوَّلُهُ فَزَعٌ وَ أَوْسَطُهُ جَزَعٌ وَ آخِرُهُ وَجَعٌ
🌹اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ نَذْرٍ نَذَرْتُهُ وَ كُلِّ وَعْدٍ وَعَدْتُهُ وَ كُلِّ عَهْدٍ عَاهَدْتُهُ ثُمَّ لَمْ أَفِ بِهِ وَ أَسْأَلُكَ فِي مَظَالِمِ عِبَادِكَ عِنْدِي فَأَيُّمَا عَبْدٍ مِنْ عَبِيدِكَ أَوْ أَمَةٍ مِنْ إِمَائِكَ كَانَتْ لَهُ قِبَلِي مَظْلِمَةٌ ظَلَمْتُهَا إِيَّاهُ فِي نَفْسِهِ أَوْ فِي عِرْضِهِ أَوْ فِي مَالِهِ أَوْ فِي أَهْلِهِ وَ وَلَدِهِ أَوْ غِيبَةٌ اغْتَبْتُهُ بِهَا أَوْ تَحَامُلٌ عَلَيْهِ بِمَيْلٍ أَوْ هَوًى أَوْ أَنَفَةٍ أَوْ حَمِيَّةٍ أَوْ رِيَاءٍ أَوْ عَصَبِيَّةٍ غَائِباً كَانَ أَوْ شَاهِداً وَ حَيّاً كَانَ أَوْ مَيِّتا..
ً🌹فَقَصُرَتْ يَدِي وَ ضَاقَ وُسْعِي عَنْ رَدِّهَا إِلَيْهِ وَ التَّحَلُّلِ مِنْهُ فَأَسْأَلُكَ يَا مَنْ يَمْلِكُ الْحَاجَاتِ وَ هِيَ مُسْتَجِيبَةٌ لِمَشِيَّتِهِ وَ مُسْرِعَةٌ إِلَى إِرَادَتِهِ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تُرْضِيَهُ عَنِّي بِمَا (بِمَ) شِئْتَ وَ تَهَبَ لِي مِنْ عِنْدِكَ رَحْمَةً إِنَّهُ لاَ تَنْقُصُكَ الْمَغْفِرَةُ وَ لاَ تَضُرُّكَ الْمَوْهِبَةُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين
َ🌹اللَّهُمَّ أَوْلِنِي فِي كُلِّ يَوْمِ إِثْنَيْنِ نِعْمَتَيْنِ مِنْكَ ثِنْتَيْنِ سَعَادَةً فِي أَوَّلِهِ بِطَاعَتِكَ وَ نِعْمَةً فِي آخِرِهِ بِمَغْفِرَتِكَ يَا مَنْ هُوَ الْإِلَهُ وَ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ سِوَاهُ".
#الهی_آمین"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_یک
در راه بازگشت به حرف لیلا فکر مى کردم. قبل از اینکه با مهرداد ازدواج کند همه سعى داشتند همین حرف را به اوبقبولانند، اما زیر بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به این نتیجه رسیده بود. چند هفته از شروع ترم جدید مى گذشت و من هر روز را با سختى به پایان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسیدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پیدا کردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. یک تماس دیگر هم با حسین داشتم که ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بلیط هایشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپید. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بودیم تا در فرودگاه همدیگر را پیدا کنیم و با هم منتظرشان باشیم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهیل را بیچاره کردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى کردم. عاقبت به فرودگاه رسیدیم. سهیل، گوسفند درشتى در حیاط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش کرده بود یک قصاب پیدا کند تا به محض ورود حسین به خانه، گوسفند را قربانى کند. وقتى وارد فرودگاه شدیم سحر و خانواده خودش و شوهرش گوشه اى ایستاده بودند. به همراه سهیل و گلرخ جلو رفتیم و همه با هم سلام و احوالپرسى کردیم. به سحر نگاه کردم که بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت.
چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل ووارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپیماها را اعلام مى کرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو،قلب من از جا کنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبیح درون دستش ذکر مى گفت. به سهیل و گلرخ نگاه کردم که صورتهایشان را به شیشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با یکساعت تأخیر به زمین نشست و اشک من سرازیر شد. حالا صورت هاى من و سحرهم به پشت شیشه اضافه شده بود. صداى خشمگین سحر را شنیدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شیشه چسبیده بودم که صداى سهیل بلند شد:- اوناها، آمدن!روى پنجه پا بلند شدم و نگاه کردم. سهیل راست مى گفت. حسین عزیزم آنجا بود. با یک بلوز آبى و شلوار جین، على هم کنارش ایستاده بود و داشت با مسئول پشت میز صحبت مى کرد. چشمان حسین در جستجو بود، شروع کردم به دست تکان دادن، عاقبت مرا دید. صورتش را خنده اى زیبا پر کرد. با عجله آستین على را گرفت و به طرف در کشید.
چند نفر را که پشت سرم ایستاده بودند به کنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دویدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بیرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش بازحسین انداختم. حسین هم بى ملاحظه دیگران صورتم را مى بوسید، صدایش مثل یک آهنگ لطیف در گوشم نواخته شد: - عزیزم... دلم برات خیلى تنگ شده بود. عروسکم.عقب رفتم تا خوب نگاهش کنم، همزمان با سهیل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى!حسین با خنده به طرف سهیل رفت و برادرم را در آغوش کشید:- چاکرم! سهیل با خنده گفت: ما بیشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسین و على روبوسى و احوالپرسى مى کردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود وبى اعتنا به حضور مردم مى گریست. سرانجام همه سوار ماشینها شدند و از هم خداحافظى کردیم. من و حسین روى صندلى عقب ماشین سهیل نشستیم و سهیل به طرف خانه حرکت کرد. در بین راه حسین، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسید. وقتى رسیدیم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى که کنارش بود، اشاره کرد و مرد گوسفند را جلوى پایمان سر برید. گلرخ با ترحم گفت: حیونکى!سهیل خندان جواب داد: کاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت. به حسین که اشک در چشمانش حلقه زده بود، خیره شدم. حسین با صدایى که به سختى شنیده مى شد به سهیل گفت:شرمنده کردى.از آقاى محمدى تشکر کردیم و همه داخل خانه شدیم. سهیل چمدان حسین را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب دیگه خیال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.در آشپزخانه مشغول درست کردن چاى بودم که صداى سهیل را شنیدم:- حسین مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسین خندید: همش باده سهیل جون، مصرف زیاد کورتن اشتهاى کاذب و پف مى آره!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_دو
چاى را روى میز گذاشتم و کنار حسین روى دسته مبل نشستم. حسین دست در کمرم انداخت و با مهربانى پرسید: خوب چه خبر؟ مامان اینا به سلامتى رفتن؟سهیل جواب داد: آره، رفتن! خیلى هم ناراحت شدن که نتونستن با تو خداحافظى کنن. حالا از این حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعریف کن ببینم چه بلایى سرت آوردن؟حسین سرى تکان داد و گفت: هیچى! همون تشخیصى که تو ایران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ریه ام از بین رفته بود که با عمل جراحى تقریبا نصف ریه ام رو در آوردن.گلرخ با تعجب پرسید: وا! چطورى با نصف ریه مى شه نفس کشید؟حسین خندید: خودم هم همین سوالو پرسیدم. دکتره مى گفت کیسه هاى هوایى، نبود قسمتى از ریه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سري درمان با کورتن رو انجام دادن که همین باعث چاق شدنم شد.پرسیدم: پس دیگه تموم شد، حالا دیگه مى تونى راحت نفس بکشى؟ حسین با مهربانى پشتم را نوازش کرد: ممکنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى دیگه رو آلوده نکرده باشه، مى شه به بهبودى فکر کرد، اما هنوز معلوم نیست، ممکنه چند وقت دیگه باز بیمارى عود کنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در یک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهیل بلند شد و گفت: خوب دیگه ما مى ریم، شما هم یک استراحتى بکنید. فردا بهتون سر مى زنیم.
با عجله قسمتى از گوشت را جدا کردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.حسین دوباره صورت سهیل را بوسید و تشکر کرد. به اصرار سهیل، دیگر از پله ها پایین نرفتیم و همان جا خداحافظى کردیم.حسین در را آهسته بست و با ادایى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو...با شادى گفتم: چقدر خوشحالم که برگشتى، بذار من این گوشتها را بذارم تو یخچال، الان مى آم.حسین هم به اتاق رفت تا لباس عوض کند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، دیدمش که با یک بغل خرت وپرت وارد هال شد. با تعجب پرسیدم:- اینا چیه؟حسین دستم را گرفت: سوغاتى...یک بلوز و دمپایى براى سهیل و گلرخ، یک کیف و کفش خیلى شیک و زیبا به اضافه یک پیراهن راحتى و یک تابلوى تزئینى براى من و چند لاك و رژ لب براى شادى و لیلا و همسایه طبقه پایین، حسین به فکر همه بود. به اسباب بازى که روى میز گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:- اینم لابد مال جواده؟
حسین با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسید: تو از کجا مى دونى؟با خنده برایش ماجراى آشنایى با جواد را تعریف کردم، وقتى حرفم تمام شد، حسین آهى کشید و گفت: اون طفلک هم کسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش کنم.با ناراحتى گفتم: پس من اینجا چى هستم؟ حسین بغلم کرد و صورتم را بوسید: تو همه کس من هستى، عروسک. ولى من درد یتیمى رو چشیده ام...براى اینکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: راستى على چطوره؟ دکتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسیدم، طفره مى رفتى؟با شنیدن این سوال، صورت حسین در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساکتى؟ سحر هم بهش شک کرده بود.حسین هراسان نگاهم کرد: چرا؟
شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى کنه و انگار یک جورایى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چیزى بود بهش بگم. دیگه نمى دونست که تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسین دستانش را در هم گره کرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به یک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اینکه پیش سحر لب از لب باز نکنى، اگر هم پرسید، بگو حسین حرفى غیر از حرف على نزده. خوب؟ سر تکان دادم: باشه، قول مى دم.حسین اندوهگین نگاهم کرد: اونجا ازش یک عالم عکس و آزمایش گرفتن... على دچار یک لوکمیاى نادر شده، دکترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممکنه با شیمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه کنن، اما على قبول نکرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در کنار خانواده اش بمیره. مى گفت عمر بیشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقیقت رو نگم و منم قول دادم.گیج و مات پرسیدم: لوکمیا؟ لوکمیا دیگه چیه؟به اشک هاى زلال حسین که از چشمانش سرازیر شد، نگاه کردم و صداي آهسته اش را شنیدم:- لوکمیا، یعنى سرطان خون.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بهای_بهشت
🍃🌺🍃
💐🌱
🌹
⚜لطف و مهربانی وسيع خداوند
جمعی از فقيرهای مدينه به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند و گفتند:
♦️ ای رسول خدا! ثروتمندان با ثروت خود بردگان را آزاد میكنند و به ثوابش میرسند، ما برای چنين كاری توان مالی نداريم.
🔹آنها برای انجام حج، سفر میكنند، ما به خاطر نداشتن توان مالی از آن محروم هستيم.
🔹 آنها صدقه میدهند، ما چيزی نداريم كه صدقه بدهيم و به ثوابش برسيم.
🔹آنها اموال خود رادر راه جهاد مصرف میكنند و به ثوابش میرسند، چنين كاری از عهده ما بر نمیآيد و به آن ثوابها نمیرسيم، پس چه كنيم؟
🍃💐پيامبر صلی الله علیه فرمود:
✨اگر كسی صد بار
#تكبير (الله اكبر) بگويد،
بهتر از آزاد كردن صد برده است.
✨و اگر كسی صد بار
#تسبيح (سبحان الله) بگويد،
بهتر از راندن صد شتر (برای قربانی در حج است)
✨و اگر كسی صد بار
#حمد (الحمد الله) بگويد،
بهتر از فرستادن صد اسب با زين و دهنه و سوار آن (برای جهاد) در راه خدا است،
✨و اگر كسی كه صد بار
#تهلیل (لا اله الا الله) بگويد،
در آن روز از نظر عمل بهترين انسانها جز كسی كه زيادتر گفته باشد میباشد.
💥بعد از مدتی فقراء به حضور پيامبر صلی الله علیه بازگشتند و عرض كردند:
اين دستور شما را ثروتمندان شنيديد و انجام میدهند و هر دو ثواب را میبرند.
🌸رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
اين فضل خداست كه به هر كه خواهد بدهد...
📗اصول کافی، باب التسبيح و التهليل و التكبير، حديث۱، ص۵۰۵- ج۲
🌹
💐🌱
🍃🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•✦✧ تعجیل در فـرج مـولا ✧✦•
•✦✧ دیگر گنـاه نکنیم ✧✦•
🌷•°*°•✨•°*°•✨•°*°•🌷
⇦ توجه به مرگ
💸 میلیـاردر بود...
🌀 تمــــام عمرشو برا جمع کردن سرمایهاش زحمت کشیده بود
👤 تو دفتر کارش نشسته بود، یکی از کارگرا اومد و ازش وام ازدواج خواست... گفت نه الان کارخونه اِله و بِله و نمیشه...
😔 کارگر که رفت...
یکی دیگه اومد... اما نه از در
✖️نه از پنجره ...
مبهوت شده بود
⁉️این کیه؟! از کجا اومد؟! اصلا چکار داره؟!
جواب شنید که من #عزرائیل هستم، وقتت تمومه...
▪️التماس کرد... قفط یه روز دیگه
▫️گفت نمیشه
▪️یک ساعت... فقط یک ساعت دیگه،
😰 انقدر سرگرم دنیا بودم که هیچ کوله باری برای سفر آخرتم بر نداشتم
▫️اون کارگر آخرین فرصت تو بود، میتونست تا آخر عمر دعاگوت باشه... اما از دست دادیش
▪️تـــــــمام ثروتمو میدم، کارخونه، خونههام، ماشینام، حسابای بانکیم، هـــــــمـــــــه چی...
▫️نـــــه، وقتت تمومه
▪️پس بذار یه جمله بنویسم
👇نوشت👇
"قــــدر عمرتونو بدونید،
خواستم یک ساعتش رو هــزار میلیارد بخرم، نـــفـــروخــتــن❌"
🌷•°*°•✨•°*°•✨•°*°•🌷
#ترک_گناه_زمینه_ساز_ظهور
#نعمت_هات_رو_بشمار
━━━ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ کرامات امام عصر (عج) ✅
#کرامات_مهدوی
#معجزات_مهدوی
🔴🔵 کرامت امام عصر (عج) در نجات سرنشینان هواپیماى تهران - مشهد مقدّس
🔴 خلاصه كرامت:
در تاریخ 28اسفند سال 75كه به قصد زیارت امام رضا علیهالسلام همراه عده اى از آقایان در هواپیما بودیم، وقتى بر فراز آسمان مشهد مقدّس رسیدیم، هواپیما دچار نقص فنى شد و بعد از حدود 45دقیقه به طرف تهران برگشت و با اعلام آمادگى براى هر اتفاق ناگوار، همه مسافرین با توسل به حضرت صاحب الزمان علیهالسلام و تكرار ذكر
♦️ "یا ابا صالح المهدى ادركنى"
توجه حضرت را به زائرین جد بزرگوارشان جلب كردیم و از سقوط حتمى نجات پیدا كردیم.
🌺 شرح واقعه از زبان آقای م ح :
در تاریخ 28اسفندماه 1375با هواپیما همراه بعضى از دوستان اهل علم و مداح تهرانى و همچنین عدهاى از مسئولین كشور عازم مشهد مقدس بودیم.
وقتى هواپیما به فرودگاه مشهد رسید، خود را آماده پیاده شدن مى كردیم، یك مرتبه متوجه شدیم هواپیما دچار نقص فنى شده است و نمى تواند در باند فرودگاه بنشیند، نزدیك 45دقیقه تا یك ساعت، هواپیما در آسمان مشهد سرگردان مى چرخید.
در نهایت مجبور شدیم به تهران برگردیم كه حدود #شش_ساعت رفت و آمد و معطل شدنمان در آسمان شهر طول كشید.
همه سرنشینان نگران بودند كه چه اتفاقى پیش خواهد آمد. وقتى از خلبان و خدمه هواپیما سؤال مى شد، اول جریان را نمى گفتند.
ولى وقتى یكى از مسئولین به طور خصوصى از خلبان پرسید، گفت: وقتى آماده فرود مى شدم،
متوجه شدم كه چرخهاى هواپیما باز نمى شوند و هرچه سعى كردیم، نتیجه نگرفتیم و الآن هم به طرف تهران بر مى گردیم و دستور داده اند كه در آنجا آتشنشانى آماده باشد،
به خاطر اینكه احتمالا سقوط مى كنیم و هواپیما آتش مى گیرد!
همین كه به نزدیكى فرودگاه تهران رسیدیم، مسئولین هواپیما اعلام كردند:
كه ما به هیچ وجه نتوانستیم چرخهاى هواپیما را باز كنیم و امكان نشستن به صورت عادى وجود ندارد، باید آماده سقوط باشیم، اگر كسى دندان مصنوعى دارد، بیرون بیاورد، همه كفشهایشان را در آورند و هركس هم عینك دارد از روى چشمش بردارد.
خوب معلوم است كه انسان در چنین موقعیتى چه حالى پیدا مى كند. بنده هم مثل سایرین منقلب شده بودم و در آخرین لحظات، عمامه ام را برداشتم و گفتم: آقایان اگر آخرین لحظه زنده بودنمان هست، بهتر است كه به امام زمان حجة بن الحسن علیهالسلام متوسل شویم.
همه منقلب بودیم، من دستم را روى سرم گذاشتم و گفتم: همه بگویید:
♦️یا أبا صالح المهدی ادركنی، یا أبا صالح المهدی أدركنی...
همه مسافران با همان حالى كه داشتند با صداى بلند مى گفتند: یا أبا صالح المهدی أدركنى ...
همه در حال توسل بودند كه یك دفعه خلبان گفت:
🌹 بشارت! امام زمان علیهالسلام عنایت فرمود، چرخها باز شد.
همه یك صدا صلوات فرستادند و به سلامت به زمین نشستیم. تمامى سرنشینان هواپیما مطمئن بودند كه تنها معجزه امام زمان علیهالسلام بود كه در آن لحظات آخر، ما را نجات داد و به زائرین جدّش امام رضا علیهالسلام توجه فرمود.
افسوس كه عمرى پى اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه زكف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت و اندوه متاعى نخریدیم
شاها به فقیران درت روى مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم
📚 منبع كرامت:
دفتر ثبت كرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمكران، شماره 97
مشخصات: آقاى م - ح، روحانى، ساكن تهران
زمان كرامت: 28 اسفندماه سال 1375
✅ کرامات مهدوی ادامه دارد....✅
🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙🌼🌼💙💙
❤️بسیار زیباست
🌷شيخ صدوق قدس سره از ابوذر رحمه الله نقل كرده است كه گفت؛ از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه مى فرمود؛
اسرافيل بر جبرائيل مباهات كرد و گفت؛
من از تو بهتر هستم!!
جبرائيل گفت؛
چگونه و به چه دليل تو از من بهترى؟
گفت؛ به خاطر اينكه من يكى از هشت فرشته اى هستم كه عرش الهى را بدوش دارند،
و من مأمور دميدن در صور هستم،
و من نزديكترين فرشته به درگاه ربوبى ام.
جبرئيل گفت؛ من از تو بهترم!!
اسرافيل گفت؛
چگونه و به چه علّت تو از من بهترى؟
جبرائیل گفت؛
به خاطر اينكه من امين پروردگار بر وحى،
و فرستاده او بسوى انبياء و رسولانم،
امر خسوف (ماه گرفتگى)
و غرق كردن اشياء به دست من است،
و خداوند امّتهائى را كه بخواهد هلاك كند به دست من هلاك ونابود مى كند.
سپس فرمود :
اين دو نزاع خود را به پيشگاه الهى عرضه داشتند،
خداوند به آنها خطاب كرد و فرمود؛
ساكت باشيد و مباهات نكنيد،
به عزّت و جلالم قسم كسانی را آفريده ام
كه از شما بهتر هستند...
عرض كردند؛
آيا مخلوقى بهتر از ما آفريده اى در حاليكه ما از نور آفريده شده ايم؟
فرمود؛
بلى، آنگاه به حجاب قدرت فرمان داد كه ظاهر شود، وقتى آشكار شد ديدند كه بر ساق عرش نوشته شده است؛
لا إله إلّا اللَّه،"
محمّد رسول اللَّه،"
وعليّ وفاطمة،"
والحسن والحسين،"خير خلق اللَّه.
«خدائى جز خداى يگانه نيست،جل جلاله
محمّد (ص) فرستاده خداست،
على،( ع )فاطمه(س)
حسن ( ع )و حسين(ع)
بهترين مخلوقات پروردگار هستند».
جبرئيل عرض كرد؛
يا ربّ؛
أسألك بحقّهم عليك أن تجعلني خادمهم!
خداوندا ! ازتو درخواست مى كنم بحقّ اين بزرگواران كه مرا خدمتگزار ايشان قرار دهى»،
و خداوند آن را پذيرفت،
پس جبرئيل از اهل بيت قرار گرفت
و او خادم و خدمتگزار ما اهل بیت مى باشد.
📚ارشادالقلوب ج2ص295
مدینه المعاجز ج2ص394
هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبوها وَبَعلُها وَبَنوها....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚🌸🌸💚💚
🌸﷽🌸
✨ #یڪ_داستــان
✍ مـــــردی نـزد دانشمنــــدی از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از مــن میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او بساز گفت نمیتوانم.
✍دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا فــــرزنــــد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمیرود و...
✍گفـــت میدانـــی چــرا با فــــرزنــدت چنین برخورد میڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو دوران ڪودڪی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست ،اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای ، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!!
✍در پـــــیـری انــــســان زود رنـــــــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود. احساس ناتوانی میڪند و... پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
💟http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662