eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊 با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅@vanvvvvvv ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود. ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊 لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ م
بارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️ از ته دل گفتم "ان شاء الله" و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿@vanvvvvvv
آن شب وقتی همه خداحافظی کردند و به سمت خانه هایشان روانه شدند علی مرا به گوشه اي در حیاط کشید و گفت :- حسین خیلی ازت ممنونم . من خیلی مدیون تو هستم.ضربه اي دوستانه به پشتش زدم وگفتم :این حرفها چیه مرد ؟چند لحظه اي این پا و اون پا کرد و عاقبت گفت : یک چیز می خواستم بهت بدم که زحمت بکشی و بدي دست مرضیه خانوم...با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟علی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : روم نشد.ان شب بسته کادوپیچ شده را به مرضیه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبی رفت. دنبالش رفتم .وقتی نشست گفتم: مرضی تو راضی هستی از اینکه زن علی بشی ؟ سري تکان داد و حرفی نزد .ادامه دادم : چرا حرف نمی زنی ؟ همیشه که نمیشه تو حاشیه باشی . باید یاد بگیري حرفت رو رك و پوست کنده بزنی و تعارف و معارف هم نکنی . حالا حداقل به من که برادرت هستم حرف دلت رو بزن . بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت ومستقیم به چشمانم خیره شد با اطمینان گفت :- اره داداش راضی هستم.متعجب از قاطعیت مرضیه پرسیدم : چرا ؟ دلایل این انتخابت چیه ؟ مرضیه سري تکان داد و گفت : علی اقا از بچگی تواینخونه می ره و می اد اما تا بحال حرف و حدیثی به من نزده تا حالا مستقیم به من نگاه نکرده ... غیرت داره همینکه جون به کف براي حفظ ناموس و مملکتش جلو اتش می ره براي هر دختري مسلمه که این شخصیت براي زن و بچه اش هم همین احساس مسئولیت رو داره ... خوب من هم از زندگی ام به جز این انتظاري ندارم. ایمان و اعتقاد همسر اینده ام اصلی ترین شرطم بود که علی اقا هردو رو در حد عالی داره دیگه چی میخوام؟ خوشحال از استدلال منطقی خواهرم بحث راعوض کردم : خوب حالا هدیه ات رو باز کن ببینم این آقا داماد دستپاچه چی برات خریده ؟مرضیه آهسته بسته را باز کرد. یک روسري حریر آبی با گلهاي ریز سفید و زرد و یک بلوز آستین بلند و سفید درون بسته پیچیده شده بود. روي روسري یک نامه هم به چشم می خورد که با دیدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شریکی براي خواندن نامه عاشقانه اش نیازي نداشت. فصل 21 کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههاي پایانی سال 66 بود وهوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت هاي کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم https://eitaa.com/yaZahra1224 که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زري خاله ات زنگ زده بود. براي چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...خمیازه اي کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چاي را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بري همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زري می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زري و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زري هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و براي جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟ رختخوابها را روي هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا حوصله شلوغی ندارم.مادرم با ناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!پرسیدم: کی هست؟مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانواده شهداي محله سر می زدیم تا اگر کاري دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوري کرد: - حسین مادر، امروز می آي که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زري ات! سري تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام. کانال حضرت زهرا س https://eitaa.com/yaZahra1224
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزي می شه. الهی فدات شم، کی می آي؟ کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:- علیک سلام. عروس خانم!طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندي زد و گفت:- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم.طرفهاي ظهر به اصرار علی، براي ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده ورفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟ علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:- واي! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتري! واي به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهاي زیادي بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده هاي بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات براي گذراندن زندگی خانواده هاي کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صداي علی به خود آمدم.- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خواي بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارك را مرتب سر جایش گذاشتم.- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوارشدیم، صداي آژیر قرمز از رادیوي ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدي خاصش گفت: اي بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام . . ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه در همان گیر و دار، صداي سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صداي مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه اي همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه هاي اطراف همه ریخته بود. چراغ هاي همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را بازکرد و فریاد کشید:- یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.- مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتاب زده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زري رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاك و بوي گوشت سوخته پر کرده بود. صداي داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاري در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صداي گریه سوزناك زنی در میان سر و صداها بلند بود.جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صداي بلند گریه می کرد وبه زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکري درسرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روي زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توي صورتم کوبید.صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام ازدست رفته بود. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت یازدهم🌈 دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند😔 روزبه جان، نقشین حامله ست. به جای اینکه مثل دو تا بچه آدم بشینید سر خونه و زندگی تون، می خوایید طلاق بگیرید و خودتونو مضحکه خاص و عام بکنید که چی؟ اگه قرار بود جدا بشید اصلا چرا با هم ازدواج کردید؟! خوش به حال داداشم که مرد و راحت شد و این روزا رو ندید، ندید که این دوتا بچه چه جوری آبروی طایفه مونو می برن. اونم طایفه ای که حتی یه طلاق هم نداشته!😠پدر این حرفها را با عصبانیت خطاب به من و روزبه زد. 😒روزبه عینکش را روی چشمانش جابه جا کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: »من نمی دونستم نقشین بارداره عموجان، حالا که قرار بچه دار بشیم به خاطر اونم که شده یه بار دیگه برای نجات زندگی مون تلاش می کنیم! 😔« و من آن شب با روزبه به خانه مان برگشتم تا به قول او برای نجات زندگی مان تلاش کنیم. هم من و هم روزبه به هم قول دادیم که یاد و خاطره رامین و نغمه را در قلبمان نگه داریم و خود واقعی مان را بپذیریم و از زندگی در کنار هم لذت ببریم. ☺️دخترمان ساینا که به دنیا آمد بهم قول دادیم که برای به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکنیم و در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم. با وجود تلاشی که برای قبول کردن روزبه در قلبم می کردم اما اول این من بودم که زدم زیر قولم. ساینا را ساعت ها در آغوشم می گرفتم و اشک می ریختم.😭 😭با خودم می گفتم ای کاش رامین زنده بود و من ثمره عشق خودم و او را در آغوش می گرفتم. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ ┗╯ \╲‌ 🙇ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻭ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ . 📓 ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ . ﻧﻤﺮﻩ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ! 🖍 ﭘﺴﺮﮎ ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ! ﻭ ﺑﺠﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﻡ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﺗﻮﺑُﺮ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻭﻥ ، ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ ! ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗╯ \╲‌ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﺩ . ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ؟ ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ ! ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ! ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻡ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ! ﺯﯾﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ : ﮔﻠﻢ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﻪ ﮐﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . 🌷 ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻭ ﻣﻨﻔﯽ ﻧﺪﻫﻴﻢ. ❤️ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻏﻠﻂ ﻣﻮﻥ ﻧﺸﮑﻨﯿﻢ . 🌸 ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ . 🌹 ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﯾﺪ . http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌╲\ ╭┓ ‌ ╭╯ ┗╯ \╲‌
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 در آخرین عصر سه شنبه ماه مبارک رمضان 🌙 از راه دور🌹🍃 دسته گلی با نام عشق🌹❤ میفرستم که عطر و🌹🍃 بوی عید فطر و شادی 😊🌹 را براتون به🌹🍃 ارمغان بیاورد🍃🌹 تقدیم به همه شما خوبان خدا❤ 🌹🍃🌹 🎉 🎊 🎉 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃💔 💔🍃 📝🌐"داستان بسیارزیبا" زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زن زیبائی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا که دلت می خواهد! زن درکمال ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد... مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!! زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️🍀❤️🍀❤️🍀
غربت امام زماڹ (عج) را در غربت امام علي (ع) باید دید❗️ امام علي (ع) در بیڹ مسلماناڹ زماڹ خویش! و آناني که وجود رسوڸ آخریڹ را درک کرده و نام علي (ع) را بارها و بارها از زباڹ مبارکش شنیده، و غدیر را دیده بودند، غریب بود!! 👈و امروز فرزندش مهدی (عج) در بیڹ محبیڹ و منتظرانش غریب است و تنهاست❗️ و به راستي، مردم زماڹ ظهور، در مورد ما چه خواهند گفت؟ امام علي (ع) غریب کوفه بود و فرزندش غریب کوچه پس کوچه‌های غفلت ما❗️ و چه نازیبـا برخي از ما در جهل مرکب خویش غوطه‌وریم❗️ ❌جهلي که نه دنیایي برایماڹ مي‌گذارد و نه آخرتي، و اگر نشناسیمش و درمانش نکنیم، ما را تا اعماق غفلت و گمراهي فرو خواهد برد. ✨ای خدایي که حضرت امام زمان (عجل الله)، را بعنواڹ قرآڹ ناطق بر ما حجت قرار دادی، به ما بفهماڹ که غافلیم و یاریماڹ کڹ که از ایڹ گرداب غفلت خویش بروڹ آییم. ❌زماڹ ، مولایماڹ علي را درک نکرد... بیایید ما علي زماڹ را درک کنیم 🌷أللَّهـمَ؏َـجِّلْ لولیِڪَ ألْفـرج🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ّ🍃اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم ( پناه می برم به از شر شیطان رانده شده ) ✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ 🍃از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(126) ✍وَمَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَى رَبِّ الْعَالَمِينَ 🍃من از شما در برابر هدایت خود مزدی نمی طلبم مزد من تنها بر عهده پروردگار جهانیان است(127) ✍أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ 🍃آیا بر فراز هر بلندی به بیهودگی برجی بر می آورید ?(128) ✍وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ 🍃و بدین، پندار که همواره زنده اید کوشکهایی بنا می کنید ?(129) ✍وَإِذَا بَطَشْتُم بَطَشْتُمْ جَبَّارِينَ 🍃و چون انتقام گیرید چون جباران انتقام می گیرید ?(130) ✍فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ 🍃پس ، از خدا بترسید و از من اطاعت کنید(131) ✍وَاتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُم بِمَا تَعْلَمُونَ 🍃و بترسید از آن خدایی که آنچه را که می دانید، به شما عطا کرده است ،(132) ✍أَمَدَّكُم بِأَنْعَامٍ وَبَنِينَ 🍃و به شما چارپایان و فرزندان ارزانی داشته است ،(133) ✍وَجَنَّاتٍ وَعُيُونٍ 🍃و باغها و چشمه ساران(134) ✍إِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ 🍃من از عذاب روزی بزرگ بر شما بیمناکم(135) 🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662