رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 153
یاد صدای موسیقی ملایمی که در فضای رستورانش پخش بود افتادم. دلنشین بود یادم آمد چند سال پیش حتی از انتخاب آهنگ برای فضای رستوران تعریف هم کرده بودم.
-... تا دو سال پیش که حاج بابام تو بستر مرگ صدام زد و از من حلالیت گرفت گفت حلالم کن به خاطر من پا رو دلم گذاشتی و عمرت رو به پای رشته ای که دوستش نداشتی حروم کردی. برام سنگین تمام شد حلالیت گرفتن دم مرگش... حاج بابام کوه بود از آب و آتش یه محله خبردار وای می ایستادن. برام بار شد شرمندگی دم مرگش و به کل موسیقی رو گذاشتمش کنار تا امشب که باز هوایی شدم... علاقه چیزی نیست که از سر بپره میمونه انقدر میمونه تو دلت که تسلیم خودش کنه منو سازم این حسی ایم دیگه.
یاد بابا افتادم غصه ی توی چشم های بابا شب آخر برای من هم بار شد...
آروم زمزمه کردم: خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت و گیتار را از جلوی پایش برداشت و روی پای فرهاد انداخت.
- یه خوشگلش رو بخون.
فرهاد با لبخند سری تکان داد و گیتار را روی پایش تنظیم کرد.
- خوب چی بزنم،
مجید با خنده گفت: به من نگاه نکن من نه زدنش رو بلدم نه خوندنش رو. من فقط کف می زنم براتون.
احمد نگاهم کرد چشمک ریزی زد و رو به فرهاد کرد.
- هرچه می خواهد دل تنگت بزن.
دست های فرهاد روی تارها رقصید و همزمان با بلند شدن صدای تار ها خواند: جانم باش.
احمد لبخند دندان نمایی زد و شصتش را سمت فرهاد گرفت.
- عالی!
سه بار کف دست هایش را به حالت تشویق به هم کوبید و با فرهاد شروع به همخوانی کرد.
- نوش دارو؛ بعدِ مرگ، فایـــده نداره…
جانـــم باش!
رُخ، نمایان کن وُ این ماهِ شبِ تابانم، باش…
جانــم باش!
داد از دل…!
نگاهش را از احمد گرفت و با لبخند نگاه پر حرف و سنگینش را در چشم هایم میخ کرد و خواند:
بی قرارت شدم؛ ای فریاد از دل!
صبــرِ من؛ رفته دگر بر باد، از دل…
داد از دل..! داد از دل…!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستم!
غیر از تو وُ غیر از تو؛ کسی را نپرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانم…
از عشقت، حیــرانم!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستـــم!
غیر از تو وُ غیـــر از تو؛ کسی را نپـرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانــم…
از عشقت، حیــرانـــم!
تو؛ ساغرِ عشقی…
بال وُ پَر عشقی…
یک گوشه ی پیدا نشده؛ توی بهشتی!
رسوای زمانه ام…
افتاده به جانم؛ عشقِ توئه…
عاشق کُشِ شیرین زبانم!
من جان توام فرهاد باور کن فقط قدمی تا من فاصله داری و باورش نداری همین که با شنیدن صدا و بلعیدن نگاه شیدایت قلبم دیوانه وار خود را به سینه ام می کوبد و خیال رسیدن به تو را در سر دارد یعنی جانت شده ام... فقط کافی است باور کنی و این فاصله دو متری میانمان را هیچ کنی...
دیگر نه ترانه میخواند و نه گیتار می زد ولی همچنان نگاه سنگینش رویم بود و اراده هر حرکتی را از من بی تاب شده صلب کرده بود. با دست زدن بچه ها به خود آمدم و دست پاچه و هول شده در دست زدن همراهیشان کردم.
احمد باز شوخی از سر گرفت. بالاخره بعد از ساعتی رضایت به برگشتن به ویلا را دادند داخل اتاق شدم و چمدانم را باز کردم و لباس راحتی پوشیدم روی تخت دونفره ساده کنار پنجره نشستم و موهایم را از بند کلیپ آزاد کردم و روی شانه هایم ریختم نگاهم را به بیرون از پنجره دادم. ماشین ها در حیاط پارک بودند مشغول شانه کردن موهایم شدم. درب حمام باز شد و فرهاد پوشیده در حوله تن پوش سرمه ای رنگ بیرون آمد.
- بیداری؟
موهای بورس را گرفتم.
- نه خوابم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 154
به شیطنتم لبخندی زد و جلوی آینه کنار تخت ایستاد. نیم رخش را نگاه کردم.
- فرهاد؟ یه سوال بپرسم.
-جونم بپرس؟
صدای زنگ موبایلش نگذاشت سوالم را بپرسم. گوشی اش را که همراه سوئیچ و کیف پولش روی تخت رها کرده بود برداشتم و سمتش گرفتم. گرفت و به صفحه اش نگاه کرد با خنده سری تکان داد.
- بیچاره شدم مامانه.
منتظر عکس العملی از من نشد به تماس را وصل کرد.
-جون دلم مامان جونم. چشم کف پات شروع نکنی ها یادم رفت بهت زنگ بزنم.
گوشی را از گوشش فاصله داد و روی حالت بلندگو قرار داد. -فرهاد به خدا دستم بهت برسه دست و پات رو زنجیر می کنم به خونه. برا خودت مستقل شدی میری نمیای. چی کار می کنی تو اون آپارتمان کوفتیت؟! الانم که سر از شمال در آوردی و خبرش رو باید از زهرا بشنوم.
-گذاشتی رو رگبارها! آروم تر به خدا فراموش کردم بهت خبر بدم. ببخشید.
- نگرانتم فرهاد. این آرامش یهوییت خوره شده به جونم.
چقدر دلم میخواست گوشی را از دست فرهاد بگیرم و یک ساعت قربان صدقه ی عمه مینا بروم. دلم برایش پر می کشید.
فرهاد خنده اش گرفته بود.
- دمت گرم مامان. آرامش من نگرانت می کنه!؟
- نگران نشم؟ باور کنم که با رفتن عسل کنار اومدی؟!
نگاهش سمتم کشیده شد. با شرمندگی نگاهم را دزدیدم و باز به برسم ور رفتم.
-کاری هم از دستم بر میاد مگه؟! نگران من نباش قربونت برم به خدا راحتم اینجوری. احمد یالغوز هم یه سر پیشمه نمیذاره بهم بد بگذره باور کن تو آپارتمان خودم بیشتر آرامش دارم.
-می دونم مادر همکف این آپارتمان شده آیینه دق همه مون
عمه به گریه افتاد و فرهاد به التماس.
-عه. مامان گریه نکن دیگه دورت بگردم اومدم سفر حالم گرفته میشه.
- باشه قربونت برم خوش بگذره بهت. مواظب خودت باش.
- چشم مینا خوشگله زود میام باشه.
باشه مامان جان مواظب باش.
- هستم چشم برو بخواب شب بخیر.
-شب بخیر عزیزم.
تماس را قطع کرد.
بلافاصله گفتم: فرهاد برگردیم تهران می خوام برم خونه پیش عمه.
تای ابرویش بالا پرید. کنارم روی تخت نشست. موهایم را از روی شانه ام به پشت کمرم هول دادم نگاهش سمت موهایم کشیده شد.
-آخرش چی؟ باید برم دیگه. خیلی شرمنده عمه هستم میدونم داره غصه میخوره.
نگاهش را به چشم هایم داد.
- اگه بفهمه برگشتی بال در میاره.
لبخندی زدم.
-تکلیف خونه رو هم باید مشخص کنم، مریم می گفت وکیل بابا پیگیر شده. باید بهشون بگم که هیچ چشم داشتی به اموال بابا ندارم و عمو حسین رو وکیل خودم کنم که هر جور صلاح میدونه عمل کنه. خودم هم باید برم تبریز هم برای کارهای دانشگاه هم آپارتمانم.
کلافه شد. کلاه تن پوشش را از روی سرش پایین انداخت پوفی کشید و از کنارم بلند شد. سشوار را از داخل چمدانش برداشت و روی میز کنسول گذاشت. لباس هایش را برداشت و داخل رختکن حمام رفت. تمام حرکاتش عصبی بود اصلا اسم آپارتمانم را که می آوردم به هم میریخت. خبر نداشت حال خودم بد تر است. زن بودم هرچه قدر هم عاشق باز نمی توانستم بی تقاضا کنارش بمانم. این کناره گیری و فاصله را خودش به وجود آورده بود خودش هم باید از میانمان برمیداشت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
🌺صبـح عالـیتـون متـعـالـی
🌺روزتـــون خـوش و خــرم
🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 داستان واقعی #دختر_پسر_نما
@Dastanvpand
من مهناز نيستم، محسن هم نيستم. من يک آدم بدبخت هستم که قرباني بي مهري روزگار شده ام و به مرحله اي رسيده ام که نه دوست دارم مهناز باشم و نه محسن. دختر ۲۶ ساله که به اتهام درگيري خياباني با تيپ پسرانه دستگير شده است در دايره اجتماعي کلانتري بانوان افزود: ۸ سال قبل مادرم بر اثر بيماري فوت کرد و من که بچه آخر خانواده هستم با پدرم تنها ماندم. دو برادر و يک خواهرم سرگرم زندگي خودشان بودند و پدرم نيز پس از گذشت يک سال با زن ديگري ازدواج کرد..........
مهناز افزود: نامادري ام که زني حسود و زودرنج است از همان لحظه اي که پا به خانه ما گذاشت به جاي آن که مرا حتي به عنوان يک کنيز و کلفت بپذيرد و به نوعي جاي خالي مادرم را برايم پر کند سر ناسازگاري گذاشت و هر شب شاهد جر و بحث هاي او و پدرم به خاطر حضورم در خانه آن ها بودم. من خيلي سعي کردم کم لطفي هاي اين زن را تحمل کنم اما فايده اي نداشت و رفتار او روز به روز بدتر و بدتر مي شد. نامادري ام اذيتم مي کرد و با تهمت هاي ناروا قصد داشت مرا از چشم پدرم بيندازد.
@Dastanvpand
احساس مي کردم دچار مشکل روحي و رواني شده ام و به همين دليل حدود ۶ سال پيش از خانه فرار کردم. ابتدا لباس هاي دايي ام را پوشيدم و با تيپ پسرانه در خيابان ظاهر شدم و خودم را به عنوان يک پسر مجرد شهرستاني معرفي کردم و در يک کارگاه توليدي مشغول کار شدم و شب ها نيز در همان جا مي خوابيدم. در تمام اين مدتي که با ظاهر پسرانه کارگري مي کردم به حدي محتاط بودم که هيچ کس متوجه نشد دختر پسرنما هستم. اما از مدتي قبل مدير کارگاه گير داده بود که مي خواهد مرا داماد کند.
چون خيلي دلم شکسته بود و ناگفته هاي زيادي در زندگي ام داشتم با صاحبکارم درددل کردم و واقعيت را به او گفتم. متأسفانه از آن روز به بعد مزاحمت هاي مدير کارگاه شروع شد و او که فهميده بود دختر هستم مرا در چنگال هوس هاي شيطاني و پليد خود گرفتار کرد و... . من از او کينه به دل گرفته بودم و مي خواستم براي هميشه از اين جا بروم به همين دليل هم با چاقو به سراغش رفتم و او را زخمي کردم.
دختر ۲۶ ساله در پايان گفت: اگر نامادري ام کمي انسانيت به خرج مي داد و مي توانست برايم يک مادر مهربان و دوست و راهنماي واقعي باشد اين همه بلا و بدبختي به سرم نمي آمد.
🥗داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🥗
@Dastanvpand
🥭🥭🥭🥭
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 155
در حمام باز شد و فرهاد بیرون آمد. از دیدنش در دوبنده ای که عضلات سینه و بازویش را به نمایش گذاشته بود هول شدم و نگاهم را دزدیدم. در طول دقایقی که مشغول خشک کردن موهایش بود توانستم خودم را نسبت به نوع پوشش عادت دهم. در حالی که هنوز سعی داشتم نگاهم به عضلاتش نیفتد صدایش زدم و سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم: فرهاد علت اصلی تغییر شغل احمد چیه؟
ابرو اش را بالا انداخت.
- چرا فکر کردی که باید علت دیگری داشته باشه!؟
-از مکثی که تو تعریف هاش کرد و حال و هواش که عوض شد حدس زدم. اشتباه می کنم؟
نفسش را آه مانند فوت کرد و روی صندلی روبروی من نشست.
-نه اشتباه نکردی. رها کردن موسیقی به خاطر حاج بابا بود ولی رها کردن مطب به خاطر دختری به اسم راضیه.
حس کنجکاوی ام تحریک تر شد.
- راضیه کیه؟ چرا به خاطرش طبابت رو کنار گذاشته
- میگم ولی پیشش تابلو نکن از مرورش خوشش نمیاد ناراحت میشه.
سری تکان دادم و با اشتیاق گفتم: پس بگو.
خنده اش گرفت ولی حرفی نزد از اشتیاق و اصراری که برای سردرآوردن از کار احمد کرده بودم خجالت کشیدم.
- احمد پسر معتقدیه. تو این سال ها که با هم دوستیم یک بار هم ندیدم نمازش قضا بشه یا پاش رو قدمی از چهارچوبی که بهش پایبنده بیرون بزاره. احمد حتی معتقده که وقتی دلت برای کسی لرزید باید زود به سرانجام برسونیش وگرنه احساس انقدر ریشه دار میشه که ممکنه شیطان قالب بشه به نفس و از عشق واقعی یعنی خدا دورت کنه.
از تعجب چشم هایم گرد شدند.
- واقعا؟!
لبخندی زد.
-چی واقعا؟!
خودم هم نمیدانستم واقعا را برای چه گفتم. من منی کردم و گفتم: به همه ی حرف هایی که زدی. به احمد نمیاد خوب!
-چرا میاد، تو احمد رو خوب نمی شناسی. میدونی چند ساله سر تو با من بحث داره!
تعجبم بیشتر شد.
- سر من؟
- آره... آخرشم دیدی که تا محرممون نکنه ولمون نکرد. بیخیال بگذریم.
با یادآوری شرایط محرم شدنمان دلم گرفت. سری تکان دادم و گفتم: جریان راضیه رو بگو.
لبی تر کرد و گفت: چند سال پیش درمان دختر هجده ساله ای که دو بار دست به خودکشی زده بود رو به عهده گرفت هیچ کس از علت خودکشی های راضیه خبر نداشت احمد هم اوایل فکر می کرد جریان عشق های زودگذر دوران بلوغه که شاید به شکست منجر شده و راضیه از روی بچگی و نادانی این کار رو کرده ولی هرچه زمان گذشت و بیشتر راضیه رو دید متوجه شد که راضیه با وجود سن کمش خیلی فهمیده ست. اوایل خیلی سرسختی نشان میداد و با احمد راه نمی اومد ولی یواش یواش احمد اعتمادش رو جلب کرد و نرم شد... تو این مدت احمد هم ندونسته به راضیه علاقهمند شده بود. دیگه اون زمان حرف هامون فقط راجع به راضیه و مشکلش بود تا اینکه یه روز بالاخره راضیه اعتراف کرد که چی اذیتش می کرده که دست به خوشی زده.
مکث فرهاد بی طاقتم کرد.
-خب چی بود دلیلش فرهاد؟
آهی کشید و ادامه داد: علتش تجاوزی بود که به خاطر بی احتیاطی خانوادهاش بهش شده بود و کسی خبر نداشت. بگذریم از چند و چون قضیه ولی همین قدر بدون که پا به پای راضیه احمد هم داغون شد. راضیه رو به بهبود بود ولی نفهمیدیم چی شد که خبر خودکشی سومش ر آوردند که منجر به مرگ شده بود. یه دست نوشته برای احمد گذاشته بود فقط یه جمله بود نوشته بود《ممنون که جهنم و بهشت رو برام تشریح کردی من از این جهنم به بهشتی که حقمه میرم!》
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 156
احمد دیگه دیوونه شد. مطبش رو رها کرد، خانوادهاش رو به کل ریخت به هم. یه مدت طولانی گذاشت رفت مشهد بس می نشست تو حرم تا خود شب، بعدم که تونست خودش رو جمع و جور کنه به کل قید طبابت رو زد. هنوزم با سی و پنج سال سن نتونسته با قضیه اونجور که باید کنار بیاد و ازدواج کنه. حاج خانم دیگه داشت باورش میشد که احمد مشکل جسمی داره. دو سال پیش قسمم داد بهش بگم احمد دقیقا چشه. منم طاقت ناراحتیش رو نیاوردم و گفتم بهش جریان رو. حالا گیر داده بهش هر روز یه دختر براش نشون می کنه.
تحت تاثیر حال منقلب شده ام گفتم: وای باورم نمیشه فرهاد.
لبخندی زد و پرسید: چی رو باورت نمیشه؟
- همه ی چیز هایی که امشب راجع به احمد شنیدم رو. خیلی سختی کشیده از همه بدتر مرگ عشقش حتی تصورش هم درد ناکه.
نگاهش رنگ گله گرفت و به چشم هایم دوخته شد.
- از دردم خبر داری و اینقدر اذیتم می کنی!؟
اخم هایم از حرفش درهم شد. قبول دارم که قبل تر ها با رفتار سردم اذیتش می کردم ولی اینکه متوجه تغییر چند وقته ام نشده بود دلخورم کرد.
-چه اذیتی؟!
چشم هایش را کمی تنگ کرد.
- یعنی تو نمی دونی؟!
در چشمهایش زل زدم و با قاطعیت گفتم: نه، نمیدونم.
به حالت تمسخر در عین حال کلافه سری تکان داد.
- باشه هرچی تو بگی من اشتباه کردم.
پر حرص گفتم: چی میگی فرهاد؟! منو نگاه کن منظورت رو واضح بگو.
سرش را سمتم چرخاند و در چشم هایم خیره شد.
-هی آپارتمانم آپارتمانم! این اذیت کردن نیست؟! پس چیه؟!
- وای فرهاد یعنی تو میگی بیخیال واحدم بشم؟ ماشینم رو همه ی پس اندازم رو برای خریدنش دادم.
- نه خیر من نمیگم بیخیالش بشی. اینکه نقشه خرید آپارتمان توی تهران رو میکشی منو ناراحت میکنه.
چه می گفتم؟! زن بودم و همه جای سرزمین من رسم بر این بود که مرد برای تقاضای ازدواج پیش قدم شود. نفسم را همانند آه بیرون دادم و در حالی که از این وضعیت خسته شده بودم گفتم: آخرش چی؟
ابروهایش را نمایشی بالا انداخت و پر حرص خندید.
-هیچی آخرش من میمیرم تو راحت میشی از دستم.
از جایش بلند شد. با عصبانیت ایستادم و سد راهش شدم.
خواست راه کج کند که نزدیکش شدم اینقدر نزدیک که به وجبی راه یکی می شدیم.
- چرا اینقدر بهونه میگیری فرهاد؟
نگاهش بین چشم ها و لب هایم به نوسان درآورد کلافه دستی لابه لای موهایش فرو کرد.
- دارم کم میارم.
دلم می خواست بگویم خوب کم بیار! کم بیار این فاصله را! کم بیار این گریز را! کم بیار این ملاحظه جانکاه را!
ولی امان از قفلی که دختر بودنم به لب هایم زده بود. دستش را پیش آورد و تکه ای از موهایم را در دستش گرفت. از بالا تا نوک مو را نگاه کرد.
-دیگه جلو من موهاتو شونه نکن.
به حالت ایستادنم اشاره کرد و ادامه داد: اینجوری سد راهم نشو سینه به سینه من واینستا!
به صورتم خیره شد
-... دلبری هات رو کم کن، نذار کم بیارم جلوت و بیچاره بشم از نداشتنت!
حرفهایش چون تیری به قلبم رها شدند. این دیگر چه گره کوری بود که به رابطه مان خورده بود؟! مویم را رها کرد چنگی به پیراهنش که روی دسته ی صندلی آویزان بود زد و برداشت و از اتاق بیرون زد و من را با تمام دردها و بی قراری هایم در بهت تنها گذاشت. با بسته شدن در اشک هایم فرو ریختند. در آینه نگاهی به تکه موی بلندی که لحظاتی قبل در دست فرهاد نوازش شده بود کردم و به گریه افتادم.
کلیپسم را برداشتم و با دلگیری از حرف فرهاد بدون این که شانه کنم پیچیدم و در کلیپس جا دادم. هم غرورم شکسته بود هم دلم... دیگر سر در نمی آوردم از حرف ها و افکارش چه فکری در سرش بود که اینطور کنارهگیری پیشه کرده و من را تا این حد دور می دید؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید یا این مضمون :« دختری در خانه مادام مونیر زندانی شده. در حالیکه لباسی به تن ندارد. گرسنه است و در زباله و تاریکی به سر می برد. او مدت 25 سال است که زندانی است.»
🗯 @Dastanvpand
پلیس که از این نامه شوکه شده بود تصمیم گرفت علی رغم حسن شهرت خانواده مونیر به بررسی این موضوع بپردازد.پلیس به بررسی خانه پرداخت و متوجه دری در زیر زمین این خانه شد که قفل بود. بعد از باز کردن در آنها با صحنه ای وحشتانک روبرو شدند.
زنی را در یک رختخواب یافتند که دور و برش پر از زباله و غذاهای فاسد شده بود. شپش همه جا را گرفته بود. زن بیچاره در حالی که 25 کیلو وزن بیشتر نداشت روی تخت دراز کشیده بود.
هوای اتاق به حدی بوی بد و تهوع آوری داشت که ادامه بررسی ها برای ماموران پلیس غیر ممکن شده بود.
خانم مونیر مادر بلانش که به دلیل فعالیت های شهری خود برنده جایزه کمیته کارهای خوب شده بود فورا دستگیر شد.
او 15 روز بعد در زندان مرد. مردی که بلانش به او علاقمند بود هم سالها قبل در سال 1885 مرده بود. برادر بلانش هم به جرم همدستی در جرم دستگیر و به 15 ماه زندانی محکوم شد.
بلانش سرانجام در سال 1913 درگذشت.
داستان و مط💖الب زیبا
🗯 @Dastanvpand
animation.gif
3.69M
تقدیم به شما 🌸
با یک دنیا احترام🌸
و محبت 💖
و قشنگترین آرزوها 🌸
براتون آرزومندم 🙏
به هر چی لایقش هستید...🌸
برسید...🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📕 #حکایت فوق العاده
حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...
🔷بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری ندارد
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌼🌿
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📕 #حکایت فوق العاده
حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...
🔷بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری ندارد
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌼🌿
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 157
با درماندگی روی تخت نشستم. نمی دانم چقدر زمان در فر بودم که صدای باز و بسته شدن در سالن به گوشم خورد. سریع زیر پتو خزیدم. حوصله ی حرف دیگری را نداشتم. مطمئناً تا رسیدن فرهاد به واقعیت رابطه مان تمام حرف هایش زهر بود بر جانم و بس...
با باز و بسته شدن در اتاق چشم هایم را بستم و خودم را به خواب زدم. تشک تخت تکانی خورد و گرمای تن فرهاد که از پشت سر در آغوشم کشید...
به یکباره تمام تنم گر گرفت و احساسم به تقلای عاشقانه گی کردن افتاد. آهسته صدایم زد: عسل؟
اشک هایم از پشت پلک های بسته ام فرو ریختند. لب های لرزانم را زیر دندان کشیدم تا صدای گریه ام را نشنود. لعنت به دلم که می خواست بچرخم و در آغوش مردی که لحظاتی قبل شکسته بودتش فرو روم!
همیشه اولین ها به یاد ماندنی ترین ها می شوند و این اولین هم آغوشی من در بستر با فرهاد بود؛ با همسرم؛ همسری که باور نداشت این هم سر بودن را!
دستش را از دورم باز کرد و سمت مو هایم برد و گیره اش را در آورد، تاب موهایم را باز کرد و زمزمه کرد: ببخش عسل. ببخش که کم طاقتم و حرفهام آزارت میده.
دومرتبه پرسید: عسل خوابی؟
آره فرهاد خوابم، خوابی شیرین که تو در آن هستی و موهایم را نوازش می کنی...
بوسه ی داغ ولی کوتاهی که به پشت گردنم زد از خواب بودن پشیمانم کرد، کاش بیدار بودم و قبل از سوختن و خاکستر شدنم فرار میکردم...
آغوشش را تنگ تر کرد و دیگر حرفی نزد...
ساعتی بی قرار در آغوش داغش ماندم و به بیچاره ترین حالت دوام آوردم... با منظم شدن ریتم نفس هایش من هم توانستم دلم را آرام کنم و خودم را به دست خواب بسپارم.
با احساس سر و صدا چشم هایم را باز کردم، دیشب و آغوش فرهاد را به یاد آوردم. غلتی زدم و پشت سرم را چک کردم ولی نبود. لباس هایم را مرتب کردم و به سالن رفتم. احمد خانه را روی سرش گذاشته بود با دیدنم دست از نواختن برداشت مثل همیشه پر انرژی و خندان بود و باعث شد لبخندی روی لبم نقش ببندد.
- ساعت خواب خانم دکتر خوش گذشته ها!
طرف تو آشپزخانه راه افتادم و جوابش را با 《سلام صبح تو هم بخیر》 دادم. دلم نیامد تیکه بارش کنم! نه به اعتصاب دوساله اش نه به تنبک زدن اول صبحی اش!
مریم مشغول شستن ظرف بود. به میز خالی از صبحانه نگاه کردم.
- چرا بیدارم نکردید ؟
دستکش های زرد رنگ را از دست هایش بیرون کشید و چشمکی زد.
- آقاتون اجازه ندادن گفتن دیشب
کوه کندید خستهاید بذاریم بخوابید!
حوصله ی سر به سر گذاشتن های مریم را نداشتم نگاهم به سالن سمت فرهاد که روی مبل لم داده و پا روی پا انداخته بود کشیده شد. بابت حرف هایش هنوز از دستش دلخور بودم. درست است عذرخواهی کرد ولی من مثلا خواب بودم دیگر!
به نگاه خیره اش اخمی کردم و مشغول چیدن صبحانه روی میز برای خودم شدم. با خروج مریم از آشپزخانه فرهاد داخل آمد. بی توجه به حضورش مشغول خوردن چایم شدم روبرویم نشست.
-سلام از ماست !
اخم هایم را غلیظ تر کردم و جوابش را ندادم. دست هایش را روی میز گذاشت و خودش را جلوتر کشید.
-بابت دیشب و حرف هام معذرت می خوام.
نگاه دلگیرم را در چشم هایش دوختم ولی حرفی نزدم. اشتهایم کور شد، بلند شدم و مشغول جمع کردن محتویات میز شدم با لحنی دلجویانه صدایم زد: عسل خانوم؟
دلم رفت که فدایش شود ولی دل دلگیرم ناز کرد و بی توجه به سنگینی نگاهش از آشپزخانه خارج شدم.
به پیشنهاد مجید آماده شدیم تا برای گردش به جنگل برویم تا برگشتنمان به تاریکی نخورد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 158
به جای خلوت و دنجی رفتیم. هوای سردش هم مانع دلچسب بودن گردش مان نمیشد. کلاه خزدار پالتو ام را روی سرم کشیدم و به مریم که شال گردن را دور بینی اش پیچیده بود نگاه کردم. توجه ام را که دید شال گردن را برای زدن حرف از روی دهانش پایین کشید.
-یعنی بی عقل تر از ما پنج نفر تو مملکت نداریم!
اشارهای به دور تا دورمان کرد.
- دیگه جیرجیرک ها هم از سرما تو خونه هاشونن چه برسه به آدمها!
از حرصی حرف زدنش خنده ام گرفت.
- شالت رو پیج دور بینی ات کم غر بزن
احمد با دست به سمتی اشاره کرد.
- بچه ها از این طرف.
سمت جایی که نشان داده بود راه افتادیم مجید رو به مریم کرد.
- مریم جان اگه سردته برگردیم؟
احمد عوقی نمایشی زد و دستش را سمت سر مجید پرتاب کرد.
- یعنی خاک بر سرت آبروی هرچی مرده بردی.
فرهاد با کف دستش میان دو کتف احمد زد و در حالی که از کنارش رد می شد گفت: یاد بگیر حاج خانوم رو هم به آرزوش برسون.
احمد جای ضربه ی فرهاد را ماساژ داد و غر زد: شما برا خودت لالایی بخون در راستای همون عرضه و زن و ساختار بچه و اینها!
فرهاد که از احمد پیشی گرفته بود لگدی به پشت سر و ساق پای احمد زد و گفت: خفه کار کن احمد.
مریم با خنده به من که از دست احمد رو به انفجار بودم نگاه کرد خودم را به نشنیدن زدم و قدم هایم را کوتاهتر برداشتم آهی کشیدم و سعی کردم آزاد از هر فکر و خیالی از محیط رمز آلود و زیبای جنگل لذت ببرم. به پرنده هایی که روی شاخ و برگ ها در تکاپو بودند نگاه کردم و به حرف مریم راجع به جیرجیرک ها خنده ام گرفت.
دستهایم را داخل جیب پالتو ام فرو کردم. غافل از بچه ها به شاخ و برگ ها و گیاهان زیر پایم نگاه می کردم و قدم زنان از میانشان به راهم ادامه می دادم. زمان زیادی نگذشته بود که متوجه تنها ماندنم شدم سرم را بلند کردم و در چند قدمی ام فقط فرهاد را دیدم که تکیه به درخت ایستاده و نگاهم می کرد. توجه ام را که دید تکیه اش را کند و سمتم آمد.
- هنوز قهری؟
جوابش را ندادم و دو مرتبه ب راه افتادم. هم قدمم شد.
-عسل گفتم ببخشید دیگه.
ایستادم و با دلخوری در چشم هایش خیره شدم.
- هر چی دلت میخواد میگی بعد با یک عذرخواهی میخوای سر و تهش رو هم بیاری!
- به خدا حالم خوب نبود یه لحظه قاطی کردم نفهمیدم چه جوری خودم رو تخلیه کنم و اون حرف ها رو زدم.
پوزخندی زدم.
- عذر بدتر از گناه!
کلافه پوفی کشید.
- بگم غلط کردم تمومش می کنی؟
با حرص در صورتش خیره شدم.
- یه چیزی هم بدهکار شدم مثل اینکه!
دستش را پیش آورد تا تکه مویم را که روی صورتم افتاد کنار بزند؛ باید توبیخ شانه کردن مویم متوسطش را سرش در می آوردم. پر حرص دستش را پس زدم.
-به موهام دست نزن.
بیقرار شدنش را با تمام وجود حس کردم.
- عسل؟!
رو گرفتم از مقابلش رد شوم که پایم به چیزی گیر کرد و سکندری خوردم و در آغوش فرهاد پرت شدم پر حرص به سینه اش فشاری آوردم.
-ولن کن.
تا خواستم تقلا کنم دست هایش دورم تنگ تر شد. به چشم هایش نگاه کردم و بلند تر تکرار کردم: می گم ولم کن.
چشم هایش سرخ و اخم هایش درهم شد فشار محکمی به کمرم آورد و تا خواستم تقلای دیگری کنم در صورتم خم و لب هایم اسیر گرمای لب هایش شد. شوک زده دست هایم شل شد و به جای تقلا برای جدایی، چنگی برای فرو نریختنم شد. داغی نامعمول تن فرهاد
سرمای اطرافم را بیشتر نشانم میداد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
✨﷽✨
💢حق مادر
✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.
شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.
پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚 #داستان_شب
💎 رسول خدا و مامور قبض روح...
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.👏👏👏
@dastanvpand
شبی که دو عروس داشت😳
داستانی مهیج و واقعی از زبان یکی از عروسها
داستانی عبرت آموز که امکان داره برای هر کسی اتفاق بیفته😔
ماجرای از دست رفتن کنترل داماد خانواده و حمله به خواهر عروس
❌این داستان جالب و اثر گذار رو در رمانهای داغ بشنوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 160
چنگی داخل موهایش زد و لحظه ای محکم پلک هایش را به هم فشرد و باز کرد. حرف گوش کن شدن هم صفات جدیدش افزوده شده بود که بس کرد و دیگر حرفی نزد!...
بخاطر سکوت ما و دلخوری مان سفر کوفت بقیه شد
و تصمیم به بازگشت گرفتیم. تمام مسیر را هم، خودم را به خواب زدم و به آهنگ هایی که در اتاقک ماشین طنین می انداخت گوش دادم. گرچه فرهاد هم بس کرده بود!
به محض ورودمان به آپارتمان لوازم ام را در چمدان جمع کردم. این رابطه که پایه هایش از اول کج بنا شده بود باید همین جا کات میخورد؛ شاید شروع دوباره چاره کارمان بود. دسته چمدان را به دست گرفته و روی زمین کشیده و به سالن رفتم. نگاهی به فرهاد روی مبل ولو شده بود کردم. بعد از قهر و دلخوری مان در شمال سخت بود باز کردن سر صحبت. به زور اسمش را صدا زدم: فرهاد؟
چشم هایش به یکباره باز و در جایش نشست. نگاهش که به چمدانم افتاد از جایش بلند شد.
- این چیه؟
بی توجه به سوال مسخره اش گفتم: دارم بر می گردم خونه. با بچه بازی هام حتما خیلی عمه و بقیه رو نگران کردم. وقتشه تکلیف خودم رو روشن کنم...
مکثی کردم و ادامه دادم: تو این مدت خیلی... خیلی زیاد کمکم کردی همه جوره هوامو داشتی، نمی دونم چجوری تشکر کنم؟!
دستش را روی بینی اش گذاشت.
-هیس. هیچی نگو دیگه، صبر کن لباس هام رو عوض کنم بریم.
اعتراضی به همراهی اش نکردم. تمام مسیر را در این فکر بودم که چطور باید با عمه مینا رو به رو شوم و از خجالت آب نشوم. سر کوچه مان که رسیدیم قلبم شروع به دوبل کوبیدن کرد. نگاهم میخ آپارتمان بود که با سرعت بالای فرهاد خیلی زود مقابلش قرار گرفتیم. به فرهاد نگاه کردم و با استرس لبم را زیر دندان کشیدم. ماشین را خاموش کرد و نگاهم کرد.
خوبی؟
سری تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. در که توسط فرهاد باز شد با دیدن حیاط بغض چنگ سینه ام شد چقدر دلم برای این خانه ی بی جان که خاطرات از هر جانداری جاندارترم را در بر داشت تنگ شده بود؛ خاطرات روزهایی که قدرشان را ندانستم و با نادانی به باد دادم و حال حسرت کنج دلم کاری از دستش برای برگرداندنشان بر نمیآمد. بی توجه به فرهادی که با نگرانی صورتم را می کاوید قدم به حیاط گذاشتم و سمت ساختمان رفتم و جان دادم برای روزهای خوشی که در آن به دست دهر سپرده بودم. فرهاد سمت آسانسور رفت ولی نگاه من به روی در خانه بی بابایم قفل بود وقتی دید قدم از قدم بر نمیدارم راه رفته را بازگشت و کنارم قرار گرفت و مغموم شده گفت: عسل بریم بالا. چرا ایستادی؟
نگاه اشکی ام را به صورتش دوختم.
- تو برو بالا فرهاد من یه ساعتی میرم خونه خودمون بعد میام.
- تو خونه ی خالی، تنهایی میخوای چیکار کنی؟! نمی ذارم بری از حالت معلومه میخوای بری بشینی به گریه کردن.
بی حوصله گفتم: گیرنده فرهاد، به خدا نیاز دارم به تنهایی. سر یه ساعت میام بالا.
تصمیم رنگ لحنم شد و گفت: میخوای پیشت بمونم؟
- نه می خوام تنها باشم فقط فرهاد... لطفاً راجع به...
لبی تر کردم، هنوز سخت بود برایم از صیغه امان حرف زدن...
ادامه دادم: محرمیت مون به عمه اینا چیزی نگو.
خاموش خیره ی صورتم بود که چیزی از نگاهش سر در نیاوردم.
ادامه حرفم را زدم: هیچ کس اندازه خودت علت واقعی محرمیت مون رو نفهمید و مطمئنم نمی فهمه.
نمی دانم کنایه ی کلامم را گرفت که با طعنه پرسید: تو چی؟
- من چی؟!
- تو فهمیدی؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 159
لرزی به تنم افتاد و لخت شدن بدنم کوچکترین عارضه ی این بوسه ی عمیق که گویی عطش تمام این سالها را به یک جا می خواست نوش کند شد. نفس کم آورده و فشاری بیرمق به سینه اش آوردم. مکثی در بوسیدن کرد و جدا شد. نای باز کردن چشم هایم را نداشتم و دلم گریز می خواست! گریز از مردی که از دیشب کمر به نابودی ام بسته بود. انکار نمی کنم از اولین بوسه ام لذت نبردم ولی اینطور به منظور بستن دهانم و خالی کردن حرصش آزارم میداد. دلم تجربه ای عاشقانه تر می خواست تجربه ای که در آن مجالی برای به غلیان در آمدن احساساتم داده شود.
با صدای بم شده اش صدایم زد: عسل؟
اشک هایم فرو ریخت و دلگیر به چشم های تب دار و خمارش که ترس را هوار می زد نگاه کردم.
لب زد: عسل من...
فشاری به سینه اش آوردم تا دست هایش را از دورم باز کند با مقاومتی که در رها نکردنم کرد بی اختیار و به خاطر تحمل فشار عصبی داد زدم: ولم کن.
ناباور نگاهم کرد و دست هایش را از دورم باز کرد. دوان دوان راه آمده را برگشتم و به صدا زدن هایش توجهی نکردم. اشک هایم روی صورتم روان بودند و دمی بود که به هق هق بدل شوند. گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و شماره احمد را گرفتم. صدایش به بوق دوم نرسیده در گوشی پیچید: جانم؟
سریع و پشت سر هم حرفم را گفتم.
- احمد بیا اونجا که ماشین ها رو پارک کردیم. باید برگردیم ویلا آدرس ندارم.
نگران شد و پرسید: چی شده؟ داری می دوی؟
کلافه گفتم: بیا فقط.
و گوشی را قطع کردم.
از جنگل خارج و کنار ماشین ها ایستادم. به خاطر دویدن به نفس نفس افتاده بودم به ماشین احمد تکیه دادم و سینه ام را ماساژ دادم تا کمی آرام شود. چند دقیقه نگذشته بود که فرهاد و کمی بعد ازگحمد از جنگل خارج و به سمتم آمدند. احمد با نگرانی در حالی که نگاهش بین هردومان در گردش بود پرسید: چی شده؟
سرم را پایین انداخته بودم. دلم نمی خواست با فرهاد چشم تو چشم شوم خوب که فکر می کردم کمی هم خجالت می کشیدم.
فرهاد بی توجه به سوال احمد کنارم ایستاد و در صورتم خم شد.
- عسل ببین منو! خواهش می کنم اذیتم نکن.
اشک هایم راه افتادند که پوفی کشید.
- تو رو خدا اینجوری نکن.
احمد سعی در آرام کردن فرهاد کرد.
-آروم باش فرهاد داری سکته می کنی. بگید چی شد یهو خب!؟
فرهاد: هیچی نگو احمد یه غلطی کردم خودم باید درستش کنم.
رد به من ادامه داد: هر چی گفتم ببخشید کوتاه نیومدی اعصابم ریخت به هم نفهمیدم چی کار می کنم! به خدا فقط میخواستم آرومت کنم.
نگاه دلگیر و اشکی ام را بالا کشیدم و به چشم های غم دار و پشیمانش سوختم. چرا نمی فهمید حرف دلم را!؟ همه چیز را وارونه متوجه میشد! ناراحتی من از بوسه اش نبود! ناراحتی من دقیقا همین توجیه مسخره اش بود! همین علت کارش بود که گند زد به اولین بوسه مان!
کم کم داشتم شک می کردم که فرهاد فقط ادعایش می شود که مرا از بر است، او حتی مسئله به این سادگی را نمی فهمید و درکم نمی کرد!
- این جوری نگام نکن دیوونه میشم به خدا. غلط کردم خوبه؟
چشمهایم را با درد بستم. فایده نداشت هر چه بیشتر ابراز پشیمانی میکرد و توجیه می آورد قلب من دردناک تر می شد. بدتر از این ممکن نبود! حرف هم را نمی فهمیدیم...
دستم را بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم تا ادامه ندهد.
-بسه فرهاد. کشش نده لطفا.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد!
بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد.
ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!!
پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید...
تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت!
ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت:
لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!"
✅قضاوت آزاد
@dastanvpand
✨﷽✨
✅تلنگر
✍ تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يک جزيره دور افتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبهای كوچک بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يک كشتی كه به جزيره نزديک میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
💥 آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند...
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
📕#داستان_کوتاه_طنز😉
⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه)
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿🌼