eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت سیزدهم🌈 ساینا هم از خدا خواسته پرونده اش را پرت کرد گوشه ای و به خوشگذرانی با دوستانش مشغول شد. 😒از صبح تا شب بیرون بود و گاهی هم شب ها با سر و وضعی نامرتب به پارتی های شبانه می رفت. 💄💅خوب یادم است یک شب که کلی آرایش کرده بود می خواست برود گودبای پارتی یکی از دوستانش، وقتی من و روزبه مانعش شدیم فریاد زد: » 😡 خیلی دیر به یادم افتادید. تو این سالها مامان که همیشه خدا داشت گریه می کرد و بابا هم پیش دوست دخترش بود. چی شده حالا یادتون افتاده دختری هم دارید و ادعای پدر و مادری می کنید؟! 😞« آن شب ما نتوانستیم مانع رفتنش شویم. ساینا کاملا بی بند و بار شده بود و ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. روزی که فهمیدم شیشه مصرف می کند دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد.😭 😢هر چه نصیحتش کردم، التماسش کردم، به پایش افتادم که دست از آن لعنتی بردارد، فایده نداشت. ساینا حرف های مرا مسخره می کرد و می گفت: » اون موقع که من به مادر احتیاج داشتم تو زل زده بودی به عکس عشق سابقت و داشتی زار می زدی.😏 منم مجبور شدم مادر دیگه ای برای خودم انتخاب کنم، شیشه مادر منه، نه تو! اون می تونه منو آروم کنه اما تو چی؟! 😭« من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین" 💧با عنوان : سرنوشت بی رحم 💧قسمت آخـــر🌈 😭« من و روزبه رفتارهایش را، ذره ذره آب شدنش را می دیدیم و کاری ازدستمان برنمی آمد. تا آنکه آن روز همراه دوستش به خانه آمده بود و با هم شیشه می کشیدند. با او جر و بحث کردم و دست رویش بلند کردم. او هم نامردی نکرد و عقده های دلش را سرم خالی کرد و سپس گردنبند قیمتی ام را از گردنم کشید و رفت و من وبی هوش افتادم...😔 🌄ساعت از چهار صبح گذشته بود که ساینا به خانه آمد. نه من و نه روزبه تا به آن موقع حتی ثانیه ای پلک روی پلک نگذاشته بودیم. 😴ساینا حال و روز خوبی نداشت و معلوم بود حسابی شیشه مصرف کرده. چرت و پرت می گفت و رفتارهایش غیرعادی بود. آن شب بحث شدیدی بین روزبه و ساینا در گرفت. روزبه از او خواست مواد لعنتی را کنار بگذارد و ساینا که نگاهش دیگر هیچ برقی نداشت پوزخندی زد و گفت: 😏»روزبه خان اون موقع که با دوست دخترات خوش می گذروندی باید به فکر می بودی نه حالا! 👋« و همین حرف باعث شد که روزبه برای اولین بار روی ساینا دست بلند کند. ساینا همان شب چمدانش را برداشت و از خانه بیرون رفت. 😢من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: » ولش کن، هرجا بره برمی گرده! 😣«الان یکسال از آن شب می گذرد و من و روزبه علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم ردی از ساینا بیابیم. 😞این روزها آشفته و پریشانم، نمی دانم ساینا کجاست و چگون هروزگار می گذراند. مدام خودم را سرزنش می کنم. می دانم من مادر خوبی برای ساینا نبودم. هر بلایی سرش بیاید مقصر منم. 😭با خودم می گویم ای کاش ساینا فرزند من و رامین بود. آن موقع هیچ وقت زندگی اش تباه نمی شد. با خودم می گویم ای کاش من و روزبه با هم ازدواج نمی کردیم، 😢ای کاش آن شب من هم همراه رامین و نغمه می می مردم، با خودم می گویم.... لعنت به این سرنوشت بی رحم 💧پایان 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
سلام تا لحظاتی دیگه با داستان و عبرت آموز بنام ما رو همراهی کنید 👇💙💙👇❤️❤️👇❤️❤️
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : راه بی پایان 🌹قسمت اول ✍از پشت میله های سرد زندان سرگذشت زندگی ام را برایتان می نویسم. 😔هفده سال بیشتر ندارم اما باید یا دنیایی هراس و ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. حکمم اعدام است؛ 🔪جرمم هم قتل! هر کس مرا می بیند اصلا باور نمی کند که قاتل باشم! 😔 راستش خودم هم باور نمی کنم. گاهی با خودم می گویم ای کاش همه این اتفاقات در خواب افتاده باشد و من نیمه های شب هراسان از این کابوس رهایی پیدا کنم و در آغوش مادرم آرام بگیرم😞 اما خب، صد افسوس که همه چیز در عالم واقعیت رخ داده! آری، من دختری هفده ساله هستم که دستانم به خون آغشته است. سرگذشتم را برایتان مفصل خواهم نوشت اما قبل از آن می خواهم چند کلمه ایی با دختران همسن و سال خودم صحبت کنم؛ آنهایی که تصور می کنند »دیگه تو این دوره و زمونه داشتن دوست پسر کاملا عادیه و هیچ ایرادی نداره! « و یا آنهایی که می گویند »کی گفته سریال های ماهواره بدآموزی داره؟ « من سرگذشتم را برایتان می نویسم تا بخوانید و عبرت بگیرید هرچند ما جوانها عادت داریم هر چیزی را خودمان تجربه کنیم اما باور کنید گاهی این تجربه کردن ها به بهای تباه شدن زندگی مان تمام می شود. 📝پس داستان زندگی ام را بخوانید و راهی که من رفته ام را نروید که آخر و عاقبتش نیستی و نابودی ست! ✍امروز نزدیک بود از خجالت تو مدرسه سکته کنم. وقتی مدیرتون کارنامه ت رو داد دستم با تشر بهش گفتم حتما اشتباه شده چون محاله »فهیمه« سه تا تجدید اورده باشه😱 اما مدیرتون تو جوابم پوزخندی زد و گفت زیاد هم مطمئن نباشین خانم! 😏دختر شما از اول سال تحصیلی سرو گوشش می جنبه و ایراد از شماست که به وضعیت درس و مدرسه ش بی توجه بودین! 😰نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❇️ اعلام مبلغ زکات فطره و همچنین مبلغ کفاره عمد و غیر عمد در سال ۱۳۹۷ (نظر مراجع عظام) 🔹 حجت الاسلام فراهانی کارشناس استفتائات دفتر مقام معظم رهبری، از تعیین مبلغ زکات فطره و کفاره سال ۱۳۹۷ خبر داد. حجت الاسلام محمد فراهانی کارشناس استفتائات دفتر مقام معظم رهبری در گفتگو با خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛در خصوص مبلغ فطریه و کفاره سال ۹۷، گفت: حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) است. وی ادامه داد: همچنین مبالغ کفاره غیر عمد روزی ۲۵۰۰ تومان و کفاره عمد روزی ۱۵۰ هزار تومان تعیین  شده است. 🔸 آیت‌الله علوی گرگانی طبق اعلام دفتر معظم‌له مبلغ کفاره غیر عمد برای هر روز ۲ هزار تومان پول نان برای فقراست. همچنین مبلغ فطریه برای هر نفر از گندم حداقل ۶ هزار تومان است و از برنج هم به ازای هر نفر سه کیلو از برنجی که غالباً مصرف می‌کنند داده شود و قیمت متوسط آن ۳۰ هزار تومان است. 🔹 آیت‌الله شبیری زنجانی دفتر آیت‌الله العظمی شبیری زنجانی، مبلغ ۸ هزار تومان را بابت فطریه هر نفر به حساب گندم تعیین کرده است. کفاره افطار غیر عمدی برای هر روز به حساب گندم حدود ۹۰۰ گرم است که در صورت اطمینان می‌توان قیمت آن را به مسکین داد تا به وکالت از او برای خودش این مقدار طعام بخرد. همچنین مبلغ ۲ هزار تومان را برای کفاره افطار غیر عمدی و مبلغ ۱۲۰ هزار تومان را برای افطار عمدی تعیین کرده است. کسی که نماز عید فطر می‌خواند باید فطریه را پیش از نماز عید پرداخت کند و یا به این نیت کنار بگذارد ولی اگر نماز عید نمی‌خواند باید تا غروب روز عید فطر، زکات فطره را پرداخت کند یا کنار بگذارد. 🔸 آیت‌الله سیستانی حداقل مبلغ فطریه در قم برای هر نفر ۶ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم)، همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است. 🔹 آیت‌الله جوادی آملی حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر بین ۶ تا ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) است. همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است. 🔸 آیت‌الله سبحانی حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۸ هزار تومان (براساس قوت غالب گندم) و بر مبنای قوت غالب برنج هم قیمت سه کیلو برنج بر حسب نوع مصرف است. همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲۵۰۰ تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۵۰ هزار تومان تعیین شده است. 🔹 آیت‌الله وحید خراسانی حداقل مبلغ فطریه برای هر نفر ۷ هزار و ۵۰۰ تومان (براساس قوت غالب گندم)، همچنین کفاره غیر عمد روزی ۲ هزار تومان و مبلغ کفاره عمد روزی ۱۲۰ هزار تومان تعیین شده است. .•*´¨*•.¸ 💐 🍃🍃 💐 ¸.•*´¨*•.¸ 💐 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ¸.•*´¨*•.¸ 💐 🍃🍃 💐 ¸.•*´¨*•.¸
فصل 23 بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه اي رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه اي بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهري در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهاي لیلا و اصرار شادي،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهاي کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزي،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدي سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده اي نداشتیم.فقط باید براي لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم براي خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود. آنقدردر آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیاي رفتن به آنسوي آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم براي نامزدي دعوت کرده بودم و قرار بود باهم براي خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل هاي لباسمان را از روي ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهري که لباسهاي مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صداي زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قراربود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوي در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:- لیلا...بیا تو.صدایش بلند شد:مگه نمیاي خرید؟خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه هاي زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح بازباشن!اونا خیلی لردي میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو. لحظه اي بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:- خوب چه خبرا،خانم مجد؟مادرم با ظرافت سري تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...واي به حال اون بیچاره ها لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.مادرم با حالتی نمایشی دستش را روي گونه زد:- واي،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسري اش را درآورد و روي صندلی انداخت.نگاهی به درودیوار اتاق انداخت و گفت: - خوب چه خبر؟ روي تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخواي؟خندید:خوب معلومه،از حسین.شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخواي با یک چنین آدمی زندگی کنی!عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوري هستم؟- تو هیچ طوري نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو درمهمانی و عروسی بدون حجاب می گردي،بعدا باید بري زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت هاي مختلف می گیرن ،بعدا باید بري تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاري کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دایم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاري... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردي!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخواي بري با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟ زهرا س👇👇👇 https://eitaa.com/yaZahra1224
*﷽* 🌹 *{😔الهي و رَبِّي مَن لي غَیرُک😔}* رمضان میرود و میبرد از کف دل ما آنکه یکماه صفا یافت از او محفل ما رمضان عقده گشا بود گنهکاران را وای اگر او رود و حل نشود مشکل ما حال که ای ماه خدا میروی آهسته برو که ندانی چه کند رفتن تو با دلِ ما *« أَلا بِـــذِكرِاللَّهِ تَطــــمَئِنُّ القُلُـــــوبُ»* 🌹🌹🌹✌🌴🌹🌹🌹 https://eitaa.com/yaZahra1224
💚✱❤✱💚✱❤✱💚✱ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📕❥✿❥●◐○•~،."🕊 📕✱حکایت زیباوخواندنی✱📗 مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید. مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد. چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت. سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او ، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد. خداوند پژواک کردار ماست. آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📗❥✿❥●◐○•~،."🕊 💚✱❤✱💚✱❤✱💚✱
📚 داستان_کوتاه در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد بعد از ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت. راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند. وی پس از بازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود، مرد میلیونر میگوید خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام. راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام! برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد...! برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی؛ بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری تغییر دنیا کار احمقانه ایست ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه است... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💚☘💚☘💚☘💚☘
〰〰🌺☘🌺〰〰 ✾بسم الله الرحمن الرحيم✾ ، سفره دارد جمع می گردد، گدا را عفو کن باز هم خوبی کن و این مبتلا را عفو کن دیگر از این توبه ها دارم خجالت می کشم یا رب این شرمنده غرق خطا را عفو کن بر در این خانه من بهر امیدی آمدم پس، نگیر از من تو این حال و هوا را، عفو کن دست خالی آمدم، با دست خالی می روم یا کریم این روسیاهِ بی نوا را عفو کن پیش مردم آبروی بنده ات را حفظ کن خوب و بد، در هم بخر، ای یار، ما را عفو کن جان آقای خراسان، جان سلطان غریب هم وطن های علی، موسی الرضا را عفو کن من گنهکار و تویی غفار، یا رب الحسین جان اربابم بیا این بنده ها را عفو کن بوده ام این روزها مصداق فابک للحسین گریه کن های غم کرببلا را عفو کن جان آن که دست و پا می زد به زیر تیغ و تیر حُرّ توبه کرده ی بی ادعا را http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید؛ با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!!! اگر هر روز شارژش می‌کردید؛ باهاش در روز از همه بیشتر صحبت می‌کردید؛ پایِ صحبت‌هایش می‌نشستید؛ پیغام‌هایش را دریافت می‌کردید؛ پول خرجش می‌کردید؛ دورش یک محافظ محکم می‌کشیدید... در نبودش احساسِ کمبود می‌کردید؛ حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود؛ حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظه‌اش می‌سپردید؛ همیشه و همه‌جا همراهتان بود، حتی در اوج تنهایی‌... الانم که گوشی‌ها لمسی شده. اگر همونقدر که گوشی رو لمس می‌کنید؛ همسرتون رو نوازش بکنید؛ کلی خوشبخت می‌شوید و همیشه، بجای این همراه، همسرتون همراهِ اولتان بود… http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ❤ ❤ دلم می‌خواهد آرام صدایت کنم اللّهُمَّ یا شاهِدَ کُلّ نَجوی و بگویم تو خودِ آرامشی و من خود خودِ بی‌قرار خدایا خرابت می‌شوم مرا هرگونه که می‌خواهی بساز 🙏 آرامش شب نصیب کسانےباد ✨ که دعا دارند و ادعا ندارند✨ نیایش دارند و نمایش ندارند✨ حیا دارند و ریا ندارند✨ رسم دارند و اسم ندارند...✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از خادم الزهرا
♦️♥️♦️♥️♦️♥️♦️ ♦️اے ڪه گفتے "عشـ♡ـق" را درمان بہ هجران میڪند .. ♦️ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟💔 ♦️♥️♦️♥️♦️♥️ #شبتون_حسینے🌷https://eitaa.com/yaZahra1224
مادر ای والاترین رویای عشق مادر ای دلواپس فردای عشق مادر ای غمخوار بی‌همتای من اولین و آخرین معنای عشق زندگی بی تو سراسر محنت است زیر پای توست تنها جای عشق مادر ای چشم و چراغ زندگی قلب رنجور تو شد دریای زندگی تکیه‌گاه خستگی‌هایم توئی مادر ای تنهاترین ماوای عشق یاد تو آرام می‌سازد مرا از تو آهنگی گرفته نای عشق صوت لالائی تو اعجاز کرد مادر ای پیغمبر زیبای عشق ماه من پشت و پناه من توئی جان من ای گوهر یکتای عشق دوستت دارم تو را دیوانه‌وار از تو احیاء شد چنین دنیای عشق ای انیس لحظه‌های بی کسی در دلم برپا شده غوغای عشق تشنه آغوش گرم تو منم من که مجنونم توئی لیلای عشق 🌹🌹🌹🌹🌹 شاعر گمنام 🌺🌺🌺🌺🌺 پنج شمبه ٩٧/٣/٢٤ ما رويائي خواهد بود اگر با ياد مادر آغاز شود و با خيال او سپَري گردد.... می خواهم دنیا را بدهم برایم تنگ کنند به اندازه “آغوش” تو، تا وقتی به آغوشت میرسم بدانم همه دنیا از آن من است دوستت دارم مـــــــــادر روحت شاد يادت گرامي الهي آمين http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهاي خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو براي امثال ما سپر کردن.سواي همه تفاوت هاي فکري و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاري!ولی چیزي که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوي اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکرکردي اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه هاي امثال من وتو و تجاوز به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدي ها و غارت هاي بزرگتر و چه فجایع بیشتري پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاري از دست ماها،مفت خورهاي پرمدعا بر بیاد. حالا هی برید و بگید اینها سهمیه اي هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازان،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا درمقابل چیزي که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه هاي گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدي که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضري به جاي حسین باشی؟ حاضر بودي به جاي حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاري؟حاضري توي پات پلاتین کار بزارن؟حاضري دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضري از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوي محرك به حال مرگ بیفت و هوا براي نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضري؟ لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم: - این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده اي مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده اي دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سري قصه شبها می خوابیدن.اینها هم مثل ما داستان بزبز قندي و کدوي قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا براي صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزي و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندي کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روي دلسوزي دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادي که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهاي ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟ داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوري فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدرو مادرت رو قانع کنی،اون شرطه! آن روز،بعد از کلی پیاده روي و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.موقع خداحافظی،لیلا گفت:- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزي رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدي و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:- چقدر دیر کردي،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزی خریدي؟ خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟ - بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه. میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهاي سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صداي خسته حسین:- الو؟بفرمایید. با شوق گفتم:سلام حسین.منم! لحظه اي سکوت شدو بعد صداي حسین که از شدت شادي می لرزید:- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خواي منو بکشی؟ با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدي سهیل!ولی همش به فکرت بودم. خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خواي باهام حرف بزنی.- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟ - خوب،اومدي اینجاو فکر کردم فهمیدي که چقدر فاصله بین من وتو هست! بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟ - نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...- تو که از ته دلش خبر نداري.هر پسري از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه اي بلند شد:- مهتاب،خیلی دوستت دارم. و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد. فصل بیست و چهارم دوباره صداي کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوي اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سرویسهاي طلا وزیورآلات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه هاي ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهاي مختلف می درخشید.بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه اي با دقت به منظره روبرویم خیره شدم.اگر لباسها و آرایشها پاك می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندي پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن لباسهاي زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه اي نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روي میز هاي سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهاي شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عالي بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت دوم نمی دونی اون لحظه چه حالی داشتم؟ دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید! مادر میگفت هر بار که بهت می گفتم فهیمه از مدرسه چه خبر؟ می گفتی هیچی مامان! ☺️ همه چیز روبه راهه، دارم حسابی درس می خونم تا مثله میشه شاگرد ممتاز بشم. می رفتی تو اتاق و کتابت رو می گرفتی جلوی صورتت. من بدبخت هم هر ساعت برات آبمیوه می اوردم🍹🍰 و می گفتم بذار دخترم تقویت بشه. دیگه چه می دونستم خانم داره برامون فیلم بازی می کنه! اگه اونقدر که می نشستی پای این ماهواره لعنتی به درست توجه می کردی الان اینطوری دسته گل به آب نمی دادی! 😠 می دونی اگه بابات بفهمه چه قشقرقی به پا می کنه؟ درسته، شایدکوتاهی از من بوده اما خب، خودت شاهد بودی که درگیر اسباب کشی بودیم بعد می دونی که داداشت چه وقتی ازم می گیره واسه همین هم وقت سرخاروندن ندارم اما اینکه نیومدم مدرسه دلیل بر این نمی شه که تو درس نخونی. تو همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودی فهیمه، این سقوط حتما دلیلی داره. باید همین حالا دلیلش رو بگی وگرنه با بابات طرفی! 😨« نام پدر که آمد مو بر تنم راست شد. پدرم کلا آدم بداخلاقی نبود اما قلق خاص خودش را داشت. می دانستم اگر مادر حرفی به پدرم بزند، با سین جیم هایش روزگارش را سیاه خواهد کرد. فوری خودم را که روی تخت ولو شده بودم جمع و جور کردم و به سمت مادر که دست به کمر در آستانه اتاقم ایستاده بود رفتم و با صدایی بغض آلود گفتم: » تو رو خدا به بابا حرفی نزن. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸سبد گلی تقدیم تون می کنم 💖به نام محبت و ازجنس آرامش 🌸که هر گلش سلامـی 💖برای سلامتی شماست 🌸با بوی خوش زندگی 💖پنجشنبه تون قـشنگ🌸 #پیشاپیش_عید_سعید_فطر_مبارک_باد🎉 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
میم =مهر میم =محبت  میم =مادر میم =من هم مادرم  میم =من هم عاشقانه کودکانم را دوست دارم  میم =مهرت را از من نگیر  ‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆🌹👆 زمزمه وداع با ماه مبارک رمضان 🍃🌺🍃 خداحافظ ای سوز و آه شبانه خداحافظ ای گریه ی بی بهانه خداحافظ ای ماه دلدادگی ها خداحافظ ای دلبر بی نشانه 🍃🌺🍃 خداحافظ ماه چشمان بیدارhttp://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 خداحافظ ای فرصت ناب دیدار خداحافظ ای دیده های سحرخیز خداحافظ ای سفره ی پاک افطار 🍃🌺 خداحافظ ای چشمه ی جاری عشق خداحافظ ای اشک دلداری عشق خداحافظ ای ماه مهمانی مهر خداحافظ ای فرصت یاری عشق 🍃🌺🍃 خدا حافظ ای ماه شبهای روشن خداحافظ ای ذکر وتسبیح وجوشن خداحافظ ای توبه ی لیله القدر خداحافظ ای فرصت پرکشیدن 🍃🌺🍃 خداحافظ ای جلوه ی نور ایمان خداحافظ ای فصل تجدید پیمان خداحافظ ای ماه شب زنده داری خداحافظ ای سفره داری قرآن خداحافظ ای لحظه ی بی قراری خداحافظ ای روضه و روزه داری خدا حافظ ای قصه ی تشنه کامی خداحافظ ای اشک از دیده جاری 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆خداحافظ ماه پاکی و صفا و صداقت ماه لحظه‌های بی‌بدیل آمرزش سحری و ثانیه‌های بی‌بازگشت استجابت افطار. 🔆خداحافظ‌ ای ماهی که در آن دست شیطان بسته و راه ‌گناه بسته بود. 🔆خداحافظ ‌ای ماهی که در آن روزه‌داران از آتش جهنم در امان بودند و صدای آرامش‌بخش بهشتیان جان مؤمنان را می‌نواخت. 🔆خداحافظ شب‌های دل‌انگیز قدر که ملائک الهی، آسمان، برای ادراک آن‌‌ رها می‌کردند و به زمین می‌آمدند. 🔆خداحافظ ابوحمزه، افتتاح، جوشن کبیر و صغیر، خداحافظ، مکارم‌الاخلاق. 🔆خداحافظ قرآن‌های بر سر، بک یا الله، بمحمد، بعلی، بفاطمه، بالحسن، بالحسین...‌بالحجه. 🔆خداحافظ، محراب خونین، سجادهٔ رنگین، پیشانی شکافته. 🔆خداحافظ، کودک یتیم، بیوهٔ تنها، کوفهٔ بی‌پدر. 🔆خداحافظ ‌ای رمضان. 🔆تو می‌روی ‌ای ماه خوب خدا؛ ‌ای برکت و رحمت بر مؤمنان‌ و ما امیدوار به روزی هستیم که در پایان یک ماه روزه‌داری و در قلهٔ یک ماه بندگی به آن رسیده‌ایم؛ با چشمانی اشک‌بار از وداع با تو. 🔆و تنها تسلایمان عیدی است که خدا برای پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و اهل بیتش و مسلمین روزه‌دار قرار داده است. 🔆عید فطر، زیبا‌ترین عید بندگی است. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅سه داستان زیبای 3 ثانیه ای برای یادآوری 🌺روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، 👈این یعنی ایمان... 🌼كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت 👈اين يعنى اعتماد... 🌸هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم 👈اين يعنى اميد... 🙏برايتان ایمان ، اعتماد و امید به خدا را آرزو ميکنم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است که: همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم همانقدر که اشتباه میکنیم تفکر نمیکنیم همانقدر که عیب میبینیم برطرف نمی کنیم همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم همانقدر که حرف میزنیم عمل نمی کنیم همانقدر که می گریانیم شاد نمیکنیم همانقدر که ویران میکنیم آباد نمیکنیم همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمی بخشیم همانقدر که دور میشویم نزدیک نمی کنیم همانقدر که آلوده میکنیم پاک نمیکنیم همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمیکنیم http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❣️ ❣️
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت سوم بابا رو نمره های من خیلی حساسه و اگه بفهمه سه تا تجدید اوردم بیچاره م می کنه. خب، یه کم هم به من حق بده دیگه. 👨👩👧وقتی داداش دنیا اومد حسابی توجه شما و بابا رو معطوف خودش کرد طوری که اصلا انگار نه انگار فهیمه ایی هم هست. از ذوق این که بعد از پونزده سال دوباره بچه دار شدین و این بار بچه تون یه پسر کاکل زری بوده اصلا دیگه کلا فراموشم کردین! 😔 بعدش هم که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید. خب، انتظار داشتین تو همچین شرایطی درس بخونم و شاگرد ممتاز بشم؟! تو اون لحظه هایی که داداشم رو می گرفتین بغلتون و حتی یه لحظه هم زمین نمی ذاشتینش، من داشتم از حسادت می ترکیدم.😒 روحیه م حسابی خراب و داغون شده بود. اونوقت به نظرتون تو این وضعیت حس و حال و روحیه درس خوندن داشتم؟! 😢« این را که گفتم بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه دهم. 💥اما خودم خوب می دانستم که دلیل تجدید آوردنم هیچ کدام از این حرف ها نبود و فقط برای اینکه مادر به پدرم حرفی نزند اینگونه فیلم بازی می کردم تا او را مجاب کنم! حرف هایم که تمام شد،به چهره مادر خیره شدم. می خواستم تاثیر حرف هایم را ببینم. 😐حالت نگاه مادر کلا تغییر کرده بود. دیگر از خشم چند دقیقه قبل در آن خبری نبود. با این وجود اما در حالیکه سعی می کرد هنوز عصبانی به نظر برسد گفت: 😕»من به بابات چیزی نمی گم اما وای به حالت اگه نشینی سردرست و این سه تا تجدیدی رو جبران نکنی! 😘« مادر این را که گفت در آغوشش پریدم و.... 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋ صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود. ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟ ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊 لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️ از ته دل گفتم "ان شاء الله" و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿💓@mojahede_dameshgh💓✿┅┄✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم. صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد.😳 تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم. لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم.👗👠👛 قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم. سلما کار داشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابر بانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم.☺️ صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت: ــ سلااااام خانوم گل...😍 حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم... گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم. ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه... ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده. از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم: ــ نمی خوای حرکت کنی؟ ــ نمیذاری خانووووم.